خواجوی کرمانی:خرد برتر از هر چه ایزدت داد ستایش خرد را به از روی داد
❈۱❈
خرد برتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از روی داد
خرد رهنما و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
❈۲❈
ازو شادمانی ازو مردمیست
ازو بر فزونی و هم زو کمیست
خرد تیره و مرد روشنروان
نباشد همی شادمان یک زمان
❈۳❈
هشیوار و دیوانه خود ورا
همان خویش و بیگانه خواند ورا
ازوئی بهر دو سرا ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند
❈۴❈
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم روشن جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن سه پاس
❈۵❈
سپاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
خرد را و جان را که داند ستود
وگر من ستایم که یارد شنود
❈۶❈
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود
❈۷❈
توئی کرده کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
به یزدانگرای و بدو راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
❈۸❈
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاه سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
❈۹❈
از آغاز باید که دانی درست
سرمایه گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آید پدید
❈۱۰❈
وزو مایه گوهر آمد چهار
برآورد بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
❈۱۱❈
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش بس خشکی آمد پدید
وز آن پس از آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود
❈۱۲❈
چو این چارگوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساختند
ز هر گونه گردن برافراختند
❈۱۳❈
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده نو به نو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
❈۱۴❈
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکز تیره بود و تباه
❈۱۵❈
ستاره به سر بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
چو دریا و چون دشت و چون باغ و راغ
جهان شد به کردار روشن چراغ
❈۱۶❈
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید
همی بر شد آتش فرو آمد آب
همین گشت گرد زمین آفتاب
❈۱۷❈
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز تخت
ببالد ندارد جز این نیروئی
نپوید چو پویندگان هر سوئی
❈۱۸❈
وز آن پس چو جنبیدن آمد پدید
سر رستنی سوی بالا کشید
سرش زیر آمد بسان درخت
نگه کرد باید بدین کار سخت
❈۱۹❈
خور و خواب و آرام جوید همی
بدان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد
❈۲۰❈
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا تواند بدو دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان خبر
❈۲۱❈
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
❈۲۲❈
اگر دل نخواهی که ماند نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
کامنت ها