خواجوی کرمانی:به گوشش فرو گفت فرخ سروش که از دست دادی دل و عقل و هوش
❈۱❈
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
که از دست دادی دل و عقل و هوش
که گفتت به هر صورتی سر درآر
تصور کن از نقش صورت نگار
❈۲❈
هر آن کو به دل صورت اندیش نیست
یقینم که او جای معنیش نیست
گذر کن ز دل تا به دلبر رسی
ز سر درگذر تا به سرور رسی
❈۳❈
گر اهل دلی دل به دلبر سپار
چو از دل برآئی دم از دل برآر
دم سرد را همدم خویش کن
ز مژگان نمک بر دل ریش کن
❈۴❈
می صاف از دردی دیده ساز
کباب از دل خون چکانید ساز
دل خسته در پای دلبر نشان
به سرو روانش روان برفشان
❈۵❈
بساز از سر زلف او دام دل
برآر از لب لعل او کام دل
درین ره قدم بر سر خویش نه
وز آن پس سر خویش را پیش نه
❈۶❈
اگر مرد راهی ز خود درگذر
به منزلگه بیخودی برگذر
به چین رو که فالت همایون شود
ز ماه رخش مهرت افزون شود
❈۷❈
به چین زلف دلبر توانی کشید
که از چین شود نافه چین پدید
برو خون خور و سنبلش بر سرآر
که از خون بود اصل مشک تتار
❈۸❈
صوابست راه ختا رفتنت
ولی خون خود باد در گردنت
ره چین سپر چون مغ بتپرست
که در چین دهد نقش استاد دست
❈۹❈
چو سام یل از خواب سر برگرفت
ز مهر رخش چهره در زر گرفت
نه گلزار دید و نه قصر بلند
نه بستانسرای و نه نیلی پرند
❈۱۰❈
ستاره غراب سیه بر سرش
فگنده ز خود سایه بر پیکرش
به یاد آمدش صورت دلربا
گهر ریخت از چرخ بر کهربا
کامنت ها