خواجوی کرمانی:چو خورشید بر چرخ گردید راست همه سایه وی را از آن بر بکاست
❈۱❈
چو خورشید بر چرخ گردید راست
همه سایه وی را از آن بر بکاست
که بانگی برآمد غریوان چو ابر
که لرزید از آن نعره در پیشه ببر
❈۲❈
که هان نامور سام فیروزگر
رسیدم به فرمان یک دادگر
مخور غم در اندیشه چندین مباش
که بر دیو جنگی سرآری معاش
❈۳❈
اگر کوه آهن بود بدسگال
که با تو به میدان نباشد همال
تو را دادگر یار و فرخنده بخت
تن دشمنانت شود لخت لخت
❈۴❈
جان را به درد آورد درد تو
خداگیر گردد هم آورد تو
چو بشنید آواز او سام نیو
که پیدا شد آنگاه فرهنگ دیو
❈۵❈
کمندی و تیغی گرفته به دست
درآمد بر سام چون پیل مست
بدو گفت کای پهلوان جهان
سر نامداران و فر مهان
❈۶❈
اگر رزم سازی بدین بدنهاد
ازین تیغ سازی ورا سر به باد
ازین خم ببندی بر و یال و بال
زبون آید آن دیو برگشته حال
❈۷❈
به پاسخ بدو گفت فرخنده سام
که یک دم به کشتی نهم پیش گام
سراپای میدان بگردم دمی
وز آن پس دوائیست درمان همی
❈۸❈
بگفت و میان بست از بهر زور
بدان تا ببیند که چونست حور
ستایش نمود او به دادار پاک
پس آنگه بزد دست بر روی خاک
❈۹❈
پس آنگه بغرید بر ابرها
بیا تا ببینی تو نراژدها
زمانی به کشتی بکوشیم سخت
ببینیم تا بر که گردیده بخت
❈۱۰❈
که را فره بخشد همی کردگار
که گردد ازین رزم چون خاک خوار
که افتد به نیروی کشتی به دشت
نم مرگ سوی که خواهد گذشت
❈۱۱❈
بیازید چنگال بر سوی سام
به کشتی همی پیش بنهاد گام
به مانند دریای چین بردمید
از آن ابرها گفت او را شنید
❈۱۲❈
گره در برو زد بیامد چو کوه
زمین زیر پایش سراسر ستوه
فرو کوفتند از بر رزم دست
یکی اژدها و یکی پیل مست
❈۱۳❈
گرفتند هم را به چنگال و چنگ
دویدند بر هم دو جنگی پلنگ
یکی زور زد بر تن سام شیر
که گفتی همین دم درآرد به زیر
❈۱۴❈
سپهبد بپیچید و پایش گرفت
وز آن پس درآمد بر او درشگفت
همی خواست کو را رباید زجای
چو کوه گران دیو رزمآزمای
❈۱۵❈
نجنبید از جا به نیروی سام
از آن زور واماند بازوی سام
بنالید بر پاک یزدان خدا
همی گفت کای داور رهنما
❈۱۶❈
من خسته را دستگیری بکن
که زورم نتابد برین اهرمن
ندیدم چنین دیو در روزگار
فرو ماندم از رزم این نابکار
❈۱۷❈
دم شوم این همچو نراژدهاست
به میدان کینه چو ابر بلاست
اگر تو نبخشی مرا فر و زور
نباشد به بازوی من زور مور
❈۱۸❈
نیاکان من از تو دیدند کام
ببخشای یکبار دیگر به سام
بگفت و بگرداند بر دیده آب
دگر ره درآمد به سوی شتاب
❈۱۹❈
به چنگال بدرید خفتان او
همی بود در کینه جان او
به ناخن تن سام را خسته کرد
تو گفتی که بازوی او بسته کرد
❈۲۰❈
روان گشت خون از تن پهلوان
از آن خستگی گشت زار و نوان
در آن خستگی نامور رزمجو
بجوشید چون شیر پرخاشجو
❈۲۱❈
به دو دست بگرفت او را کمر
به نیرو درآمد یل نامور
خدای جهان را همی یاد کرد
به نیرو فکندش یل پاک مرد
❈۲۲❈
به بالا برآورد بر گرد سر
بگرداند و زد بر زمین شیر نر
که لرزید از پیکر او زمین
نشست از بر سینه آن لعین
❈۲۳❈
دو دستش بپیچید و بر هم ببست
که فرهنگ دیو اندر آمد چو مست
پس آنگه سپردش به فرهنگ دیو
در آن رزم برخاست از مه غریو
❈۲۴❈
از آنجا بیامد به نزدیک ماه
پری دخت خندان شد از رزمخواه
درافتاد در پای فرخنده سام
بسی آفرین کرد بر نیکنام
❈۲۵❈
گرفتند هم را دگر در کنار
بسی گریه کردند با هم به زار
خوشا بخت آن خسته ناتوان
که گیرد در آغوش سرو روان
❈۲۶❈
پس از هجر در وصل گیرد قرار
بچیند گل وصل از روی یار
چو مرده که او باز جان یابدی
ز چنگال حسرت امان یابدی
❈۲۷❈
گرفتش به بر همچو سرو سهی
چو خسته که صحت بیابد همی
بسی راز گفتند از درد هجر
دل و جان بشستند از گرد هجر
❈۲۸❈
خوش آن هجر کش وصل باشد ز پی
چو مخمور کش دردهی جام می
بگشتند بسیار در کوهسار
بسی زر ویاقوت کردند بار
❈۲۹❈
بیامد به نزدیک تسلیم شاه
دلی شادمان و سری رزمخواه
پذیره شدندش پریپیکران
کشیدند صف از کران تا کران
❈۳۰❈
بدیدند در بند او ابرها
گرفتار ماننده اژدها
بسی زر و گوهر برافشاندند
بسی آفرینها بدو خواندند
❈۳۱❈
که این رزم هرگز کس اندر جهان
نکردست خود از کهان و مهان
نمانده است ما را مگر دادگر
که دشمن گرفتار و برگشته سر
❈۳۲❈
به آسایش اندر جهان میخوریم
همی می ابا بربط و نی خوریم
نشستند یک هفته زان جایگاه
به هشتم بجنبید از جا سپاه
❈۳۳❈
روارو درآمد ز دیو و پری
جان شد تهی از غم داوری
نشاندند در هودج زرنگار
پریدخت گلرخ چو خرمبهار
❈۳۴❈
همان شمسه همراه و رضوان ماه
پس و پشت او شد سواره سپاه
کشیدند آن دیو را همچو پیل
زمین بد از آن دیو مانند نیل
❈۳۵❈
گرفته سر بند فرهنگ دیو
برآورد از جان شومش غریو
به یک مه ز دریا گذشت آن سپاه
چنین تا بر شهر تسلیم شاه
❈۳۶❈
پس از هفته بگذشت آنجا روان
به انعار میراند آن پهلوان
چنین تا بیامد به سقلاب روم
فرود آمد آنگه در آن مرز و بوم
❈۳۷❈
بیامد قمرتاش با لشکرش
بجنبید و پر شد همه کشورش
همه گنج سقلاب را پیشکش
بیاورد در پیش سالار کش
❈۳۸❈
دو ره صد هزار از یلان نبرد
همه رختشان لعل و یاقوت زرد
به همراه سام سوار آمدند
کمربسته در کارزار آمدند
❈۳۹❈
غلامی نشاندند در مرز روم
براندند آنگه از آن مرز و بوم
وز آنجا بیامد سوی مرز چین
دلی پر زخشم و گره بر جبین
❈۴۰❈
پس آگاهی آمد به فغفور شاه
که آمد سپهدار ایران سپاه
ابا لشکر جن و دیو و پری
همه نامداران با داوری
❈۴۱❈
نگنجد سپه در جان فراخ
نه کهسار ماندست و نه برگ و شاخ
چو بشنید این گفته فغفور چین
ز ناراستی کارش آمد به چین
❈۴۲❈
به کژی چو رو آوری ناگهان
به بخت خود آری همی گمرهان
بداندیش با خود کند دشمنی
بکوشد به گفتار اهریمنی
❈۴۳❈
همیشه توانی کجا راست باش
همه تخم خوبی ازین خاک پاش
چنین تا نبینی به گیتی بدی
بد اهریمن است و نکو ایزدی
❈۴۴❈
ز پیر خردمند بشنو تو پند
که باشد به گیتی تو را سودمند
کامنت ها