خواجوی کرمانی:چنین گفت گوینده داستان که برگفت از گفته باستان
❈۱❈
چنین گفت گوینده داستان
که برگفت از گفته باستان
که چون سام سالار ایران زمین
دگر باره زد خیمه بر دشت چین
❈۲❈
بفرمود کآمد به پیشش دبیر
دبیر خرمند بسیار ویر
یکی نامه فرمود کاندر زمان
که بنویس و کس را مده خود امان
❈۳❈
قلمزن چو برداشت قرطاس را
همان کلک مانند الماس را
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند روزی ده مور و مار
❈۴❈
خدای زمین و خدای سپهر
خداوند ناهید و تابنده مهر
خدیوی که پیوسته جان میدهد
روان میستاند روان میدهد
❈۵❈
وز آن آفرین بر منوچهر شاه
کزو گشت زیبنده تخت و کلاه
به فرش جهانی به دست آمدم
به شداد و دیوان شکست آمدم
❈۶❈
کمر بسته از بهر پیکار و کین
شتابان شدم سوی مغرب زمین
چنین شد به مغرب مرا سرنوشت
که برهم زنم دوزخ و هم بهشت
❈۷❈
به هنگام کینه بکشتم شدید
کسی این شگفتی به عالم ندید
بکشتم همان ارقم نابکار
کزو گشت روی زمین تار و مار
❈۸❈
عمان عوج بگریخت از چنگ من
نیاورد او تاب در جنگ من
بسی جاودان را سر از تیغ تیز
فکندم به هنگام جنگ و ستیز
❈۹❈
شنیدی جهان را گرفتم همه
ز دیو و پری و ز جادو همه
رسیدم از ایران سوی بخت تو
که تا برفرازم سر تخت تو
❈۱۰❈
هزاران به من چاره آراستی
سر بخت خود را همه کاستی
شکستی همه عهد و پیمان خود
کمر بستی از کینه بر جان خود
❈۱۱❈
پریدخت را زنده کردی به گور
به زیر گل اندود کردی تو هور
همان فال بد بر خودت بازگشت
به هر کرده آخر کنی بازگشت
❈۱۲❈
دروغ تو آخر بشد آشکار
برآورد از جان شومت دمار
کنون بازگشتم سوی مرز چین
بر آن تا براندازمت بر زمین
❈۱۳❈
قمرتاش چون هست پور وزیر
ندارم از آن جان خود را گزیر
بدو دادهام من پرینوش را
ربوده پرینوش ازو هوش را
❈۱۴❈
چو آمد به پیشت قمرتاش گرد
نبادا نمانی به او دستبرد
به او ده همه افسر و تخت و گنج
از آن پیش کز رزم آئی به رنج
❈۱۵❈
اگر نه سپه ساز و پیش آر جنگ
که دیگر نسازم به ماچین درنگ
شتابم به سوی منوچهر شاه
به پابوس آن شاه زبینده گاه
❈۱۶❈
ز گفتار چون نامه شد اسپری
نهاد اندر آن مهر انگشتری
قمرتاش را داد اندر زمان
شتابد بسان خدنگ از کمان
❈۱۷❈
بیاراست او را بسان شهان
همه ساز و آئین و رسم مهان
به همراه او کرد فرهنگ دیو
که در ره شتابد برآرد غریو
❈۱۸❈
همان دم برفتند بیراه و راه
چنین تا به درگاه فغفور شاه
سوی شاه چین آمدند آنگهی
که آمد قمرتاش با فرهی
❈۱۹❈
بفرمود تا پرده برداشتند
خردمند را پیش بگذاشتند
درآمد در آن بارگه نامور
بسی یاد کرد از جهان دادگر
❈۲۰❈
نهادند کرسی به زیر جوان
بداد آنگهی نامه پهلوان
همان پیر دستور یکسر بخواند
خر شاه فغفور در گل بماند
❈۲۱❈
نگه کرد بر سوی دستور پیر
ز اندیشه رویش شده چون زریر
چه سازم بدو گفت این کار را
که از جان کنم دور آزار را
❈۲۲❈
چنین گفت دستور با پور خویش
چرا تیره کردی همه دین و کیش
همه مرز چین کردی از کین خراب
فکندی رخت را چو کاغذ در آب
❈۲۳❈
به بیگانه مردم شدی آشنا
تو و سام نیرم کجا تا کجا
چه بود اینکه انگیختی در جهان
درفشی شدی در میان مهان
❈۲۴❈
در آتش فکندی همه مرز چین
ز تو گشت ویران سراسر زمین
سپاس جهاندار فغفور شاه
نبردی و کردی زمانه سیاه
❈۲۵❈
به پاسخ قمرتاش گفت ای پدر
ز تو خاست این فتنها سر به سر
تو نیرنگ کردی به سام سوار
به سردابه کردی تو آن گلعذار
❈۲۶❈
به آخر بشد آشکارات راز
پر از کینه شد جان آن رزمساز
به ناراستی و دروغ و فسون
سر فر تختت درآمد نگون
❈۲۷❈
برآشفت از آن گفته فغفور چین
ز کینه برآمد بر ابروش چین
بدو گفت کای خیره بدگمان
به زه کرده از ژاژخانی کمان
❈۲۸❈
نترسی ز من اندرین بارگاه
که فغفور چینم به سر بر کلاه
همه آب کینه درآری به جوی
بدین گونه آری به من گفتگوی
❈۲۹❈
بگفت و به هر سو همی بنگرید
تنش گشته لرزان به مانند بید
نگه کرد بر سوی سهلان شیر
که خاموشی اندر چنین دار و گیر
❈۳۰❈
بگیر این سیهروی ناپاک را
بیآرزم و بیمهر و ناپاک را
به بیرون درگاه بر دار کن
مر این بیهنر را نگونسار کن
❈۳۱❈
که عبرت پذیرند همه انجمن
ببینند این را همه مرد و زن
چو سهلان ز فغفور این بشنوید
به سوی قمرتاش چینی دوید
❈۳۲❈
بیازید چنگال و دستش گرفت
همه چینیان مانده اندر شگفت
قمرتاش برجست از روی کین
در ابرو درافکند از خشم چین
❈۳۳❈
بدو گفت کای شاه بیمغز و رای
به بیدانشی ماندهای در سرای
منم بنده سام فرخنده بخت
که بندد به تخته تو را تخت و رخت
❈۳۴❈
نتانی که یک مو ز من کم کنی
مگر رزم با سام نیرم کنی
مگر کشته گردد جهاندار سام
نماند به گیتی ابا نام و کام
❈۳۵❈
پس آنگه اگر کشته گردم رواست
اگر نه چو سام نریمان کجاست
جهان را به هم بر زند پهلوان
ایا بیخبر شاه تیرهروان
❈۳۶❈
چو بشنید سهلان شه آشفتهسر
یکی مشت زد بر سر نامور
قمرتاش از دستش آمد به روی
ببستند دستش در آن گفتگوی
❈۳۷❈
چو از بارگه خاست ناگه غریو
درآمد غریونده فرهنگ دیو
قمرتاش را دید بر بسته دست
سراسیمه افکنده مانند مست
❈۳۸❈
بغرید چون رعد اندر بهار
سراسیمه گردید ازو شهریار
چنین گفت آنگه به فغفور چین
که ای بدرگ خیره بدکمین
❈۳۹❈
مترسی ز سام نریمان گرد
که رنگ از رخ نرهدیوان ببرد
به بند اندر آورد او ابرها
ازو اژدها هم نیابد رها
❈۴۰❈
منم چاکر سام سالار نیو
مرا نام کردند فرهنگ دیو
کمربستهام در جهان چون رهی
شتابان به درگاه شاهنشهی
❈۴۱❈
بدان تا ببینم منوچهرشاه
ببوسم سریر شه نیکخواه
قمرتاش هم چاکر شاه ماست
به هر جای تابنده چون ماه ماست
❈۴۲❈
بگفت و بغرید دیو دمان
بترسید فغفور اندر زمان
بشد رنگش از روی و ترسنده ماند
ز بیمش دل و جان هراسنده ماند
❈۴۳❈
برآشفت و گفتا نهنکال دیو
برآرد ازین دیو بدخو غریو
بدرد تنش را به چنگال تیز
برآرد ازین بدگهر رستخیز
❈۴۴❈
بگفتند چون سام آمد به چین
نهان گشت از بیمش آن دیو کین
سه شب گشت تا دیو را کس ندید
تو گفتی که شد از جهان ناپدید
کامنت ها