خواجوی کرمانی:از آن رو سوی سام شد آگهی دگر پیش تسلیم با فرهی
❈۱❈
از آن رو سوی سام شد آگهی
دگر پیش تسلیم با فرهی
که آمد نهنکال همچون نهنگ
به پیکار تو تیز کرده دو چنگ
❈۲❈
فرستاد فغفور چینش به کین
شتابان درآمد دو ابرو به چین
بخندید از آن گفته سام سوار
که دارم سپاسی ز پروردگار
❈۳❈
که او را گرفتم رها شد به بند
رسانید بر لشکر من گزند
دلم بود از کین او خشمناک
که نامد از آن دیو جنگی هلاک
❈۴❈
به پای خود آمد کنون سوی مرگ
که ریزد ز شاخ تن خویش برگ
همانا ز من نیست آگاه دیو
که آمد بدینگونه با مکر و ریو
❈۵❈
من ایدون زمانی نهان میشوم
پریوار پنهان از آن میشوم
بگفت و نهان گشت سالار سام
بشد در حرم پیش ماه تمام
❈۶❈
بدان ماهپیکر همه بازگفت
پریدخت از آن گفته چون گل شکفت
زمانی برآمد ازین گفتگوی
که آمد همان دیو پرخاشجوی
❈۷❈
غریونده برسان غران نهنگ
عمود گران را گرفته به چنگ
پری یکسر از وی گریزان شدند
به ماننده بید لرزان شدند
❈۸❈
درآمد نهنکال در پیش شاه
هراسنده زان جن و دیو و سپاه
به پا خاست تسلیم در پیش دیو
که شاد آمدی ای جهاندار نیو
❈۹❈
سر نره دیوان روی زمین
به فرمان تو مرز ماچین و چین
ز تخم کیوشان با زور دست
که چون پشه بودش برش پیل مست
❈۱۰❈
نبودی به گیتی ورا کس همال
تن مرگ در چنگ او پایمال
تو ماندی ازو یادگار از جهان
سرافراز و بیدار و تخم مهان
❈۱۱❈
نهنکال خوشحال شد زین سخن
بخندید از آن گفته آن اهرمن
چو بنشست در بزم تسلیم شاه
نگه کرد بر چهر رضوان چو ماه
❈۱۲❈
همان شمسه ماهرو را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
نهنکال بر شمسه شد مهربان
در آن بزم بگشاد ناگه زبان
❈۱۳❈
چنین گفت کای شاه دیو و پری
نداری نظیری تو در داوری
خردمند شاهی و با دستگاه
ابا گنج و با کشور و تخت و گاه
❈۱۴❈
ولیکن مرا نیست هم در جهان
همالی دگر کس ز تخم مهان
مرا شاه فغفور یک چاکر است
که او را شهان جملگی چاکر است
❈۱۵❈
منم پهلوان گرد فرخنده فر
همیشه ببسته به مردی کمر
نتابد کسی پیش بازوی من
چو موم است که پیش نیروی من
❈۱۶❈
مرا سال بر چار شد خود هزار
که هستم به میدان و هر کارزار
نهنگان نتابند در جنگ من
فلک خیره گردد ز فرهنگ من
❈۱۷❈
شنیدم که تو با سپاه گران
ابا نره دیو و پریپیکران
سوی مرز چین آمدستی به جنگ
ز کینه غریوان شدی چون پلنگ
❈۱۸❈
همی شورش و فتنه آراستی
پی رزم فغفور برخاستی
تو را چیست با شاه چین گفتگوی
به خیره مشو پیش او رزمجوی
❈۱۹❈
ز نیروی و پیکار اندیشه کن
خردمندی این جایگه پیشه کن
دو کار است ایدر تو را پیش راه
ببین تا کدامت خوش آید بخواه
❈۲۰❈
نخستین مر این جنگ کوتاه کن
همان سوی مغربزمین راه کن
دویم آنکه گر باشدت رای جنگ
خردمند باشی و با هوش و هنگ
❈۲۱❈
بباید دگر کرد پیوند من
که من پادشاهم ابر اهرمن
جهانی سراسر به فرمان مراست
همه شرق و غربت به پیمان مر است
❈۲۲❈
چو داری به من دختر خویش را
ز نو تازه کردی همه کیش را
پس آنگه من از بهر تو شاه چین
دو دستش ببندم به میدان کین
❈۲۳❈
بیارم ورا دست بسته برت
به گردنده گردون رسانم سرت
وگر غیر ازین رای دیگر کنی
همه گنج و لشکر بدین سر کنی
❈۲۴❈
به پاسخ بدو گفت تسلیم شاه
که ما را بود مردی اندر سپاه
گر او را بود رای دختر دهم
همه دختر و گنج و افسر دهم
❈۲۵❈
اگر رای ندهد نشاید که من
دهم دختر خویش بر اهرمن
نهنکال گفتش که آن مرد کیست
که باید به فرمان و حکم تو زیست
❈۲۶❈
بگو تا که او را چه نام است نام
نژاد از که دارد مر آن خویشکام
چنین گفت تسلیم کان پهلوان
بود پشت شاهان چراغ گوان
❈۲۷❈
نهنگ دمان بچه اژدها
که بگرفت در رزمگه ابرها
گشاینده شاه جم را طلسم
به رخسار بهرام بنوشته اسم
❈۲۸❈
ز تخم نریمان و کورنگ شاه
چو شهریست در دشت آوردگاه
یکی بندهای هست از کردگار
کزو عوج بگریخت در کارزار
❈۲۹❈
همان سام کو بست دست تو را
به خم اندر آورد شصت تو را
چو بشنید او نام فرخنده سام
بلرزید بر خویش و بگذار گام
❈۳۰❈
نهنکال تندید کو را شمرد
به زشتی سپهدار را نام برد
که ناگه دلاور درآمد ز در
خروشید ماننده شیر نر
❈۳۱❈
گره در برو زد پر از خشم و قهر
ز دنبال چشمان فرو ریخت زهر
نهنکال چون سام یل را بدید
ز اندیشه هوشش ز سر برپرید
❈۳۲❈
به دل گفت کانجای بود دست سام
گمانم که او را سر آمد به دام
دل اندر درونش طپیدن گرفت
ز سر هوش شومش پریدن گرفت
❈۳۳❈
دلاور بدو گفت کای پرگزند
چرا برشکستی تو زنجیر و بند
کنون مرگت آورد به سوی گور
برآورد از جان شوم تو شور
❈۳۴❈
ببین دور گردون چها میکند
که دیگر تو را مبتلا میکند
به پاسخ بدو گفت آن بدگهر
که ای خیرهسر سام بیدادگر
❈۳۵❈
مرا چون ببستی تو از حیله دست
مرنج ار همی بند بر تو شکست
کنون گر بگیری مرا در نبرد
نخوانم دگر خویشتن را به مرد
❈۳۶❈
بگفت و یکی حمله آورد سخت
بتندید بر سام فرخنده بخت
به چنگال بر پهلوان حمله کرد
که شد روی خورشید رخشنده زرد
❈۳۷❈
یکی خنجری برکشید از نیام
درآمد خروشان به پیکار سام
درانداخت خنجر بدان پهلوان
بخندید از آن گرد روشن روان
❈۳۸❈
بیازید و بگرفت دستش به دست
به نیرو درآمد چو پیلان مست
برون کرد خنجر ز چنگال دیو
که خیره شد از وی نهنکال دیو
❈۳۹❈
بدان دیو جنگی یکی حمله کرد
که تاریک شد چشمه لاجورد
به هم حمله کردند در بارگاه
نظاره پری اندر آن جایگاه
❈۴۰❈
به مشت و به کشتی درآویختند
ز هم خاک بر چشم هم ریختند
کشیدند صف اهرمن با پری
تماشاکنان اندر آن داوری
❈۴۱❈
دو پیل دمنده به هم همنبرد
رسانیده بر چرخ گردنده گرد
نهنکال میخواست تا شاخ خویش
زند بر دلاور کند سینه ریش
❈۴۲❈
بدانست آن چاره را پهلوان
که در حلیهسازیست دیو دمان
بیازید و بگرفت شاخش به دست
به نیرو درآمد ز بن برشکست
❈۴۳❈
نهنکال پیچیده از تاب درد
فرو ریخت از دیده خوناب زرد
امان خواست از شیر درنده دیو
ندادش سپهدار سالار نیو
❈۴۴❈
به خاکش بمالید بسیار روی
بنالید آن دیو پرخاشجوی
دلاور به یک دست بگرفت سر
به دست دگر طوق آن بدگهر
❈۴۵❈
بپیچید پایش به روی زمین
بتندید چون تندر آن شیر کین
نهاد از بر گردنش پای خویش
بجنبید سالار از جای خویش
❈۴۶❈
یکی خنجر آبگون برکشید
تن دیو جنگی به خون درکشید
غریوی برآمد ز تسلیم شاه
ز شادی برافراخت بر مه کلاه
❈۴۷❈
درانداخت خنجر بدان پهلوان
بخندید از آن گرد روشن روان
بیازید و بگرفت دستش به دست
به نیرو درآمد چو پیلان مست
❈۴۸❈
برون کرد خنجر ز چنگال دیو
که خیره شد از وی نهنکال دیو
بدان دیو جنگی یکی حمله کرد
که تاریک شد چشمه لاجورد
❈۴۹❈
به هم حمله کرد در بارگاه
نظاره پری اندر آن جایگاه
به مشت و به کشتی درآویختند
ز هم خاک بر چشم هم ریختند
❈۵۰❈
کشیدند صف اهرمن با پری
تماشاکنان اندر آن داوری
دو پیل دمنده به هم همنبرد
رسانیده بر چرخ گردنده گرد
❈۵۱❈
نهنکال میخواست تا شاخ خویش
زند بر دلاور کند سینه ریش
بدانست آن چاره را پهلوان
که در حیلهسازیست دیو دمان
❈۵۲❈
بیازید و بگرفت شاخش به دست
به نیرو درآمد ز بن برشکست
نهنکال پیچیده از تاب درد
فرو ریخت از دیده خوناب زرد
❈۵۳❈
امان خواست از شیر درنده دیو
ندادش سپهدار سالار نیو
به خاکش بمالید بسیار روی
بنالید آن دیو پرخاشجوی
❈۵۴❈
دلاور به یک دست بگرفت سر
به دست دگر طوق آن بدگهر
بپیچید پایش به روی زمین
بتندید چون تندر آن شیر کین
❈۵۵❈
نهاد از بر گردنش پای خویش
بجنبید سالار از جای خویش
یکی خنجر آبگون برکشید
تن دیو جنگی به خون درکشید
❈۵۶❈
غریوی برآمد ز تسلیم شاه
ز شادی برافراخت بر مه کلاه
پریپیکران شادی انگیختند
همه لعل و یاقوت میریختند
❈۵۷❈
ابر تارک سام کرده نثار
که فیروز گردید در کارزار
سپهبد نشست از بر گاه خویش
بتان نوآئین مر او را به پیش
❈۵۸❈
در خرمی در جهان باز شد
هم خوشدلی با وی انباز شد
نوای دف و چنگ برشد به ماه
بیاراست از نو دگر بارگاه
❈۵۹❈
خبر شد به نزدیک فغفور چین
که کشته شد آن دیو بیداد و دین
بپیچید بر خویش فغفور سخت
به دل گفت یکباره برگشت بخت
❈۶۰❈
ندانم چه سازم بدین زابلی
که یازید بر چین دو دست یلی
در کاخم از دست او شد سیاه
ابر باد شد نام و تخت و کلاه
❈۶۱❈
نشانه شدم در میان شهان
به بدنامی اندر کهان و مهان
که فغفور چین را چه آمد به سر
ز بیداد سام آن بد بدگهر
❈۶۲❈
همی گفت و میریخت بر تاج خاک
همه جامه کرد از بر خویش چاک
بگفتند گردان ماچین و چین
که ای نامور شاه با داد و دین
❈۶۳❈
چرا این همه خون دل میخوری
تو را نیست چاره بجز داوری
سپهساز تا رای جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
❈۶۴❈
دلش باز دادند لشکر همه
که سالاری و لشکری چون رمه
چرا غم خوری بهر سالار سام
که آخر درآید سر او به دام
❈۶۵❈
گریزان شد از وی سیاهی زنگ
ز شمشیر تیزش نکرده درنگ
کامنت ها