خواجوی کرمانی:سپیده غو نای و آواز کوس برآمد که گردون بشد سندروس
❈۱❈
سپیده غو نای و آواز کوس
برآمد که گردون بشد سندروس
چو طاووس خورشید پر برکشید
ز آفاق شد زاغ شب ناپدید
❈۲❈
برآورد عنقای خور بال و پر
بدیدند از آشیان مرغ زر
برون آمدند لشکری جنگجوی
به سام نریمان نهادند روی
❈۳❈
برآورد سام ابر آتش درخش
ز سم ستورش شده خاک پخش
جهان پر شد از بانگ روئینه خم
بترسید شیر از دم گاودم
❈۴❈
بجنبید لشکر به یک ره ز جای
برآمد خروش از دم کرنای
به ایوان دستور پرداختند
علم بر سر قصر بفراختند
❈۵❈
چو بر کوهه پیل بستند کوس
قمرتاش بر پای یل داد بوس
که شاها بفرمای تا در حرم
مبادا کسی برفرازد علم
❈۶❈
به من بخش این یک دو بد روز را
دم افسردگان جگرسوز را
روان سام گفت ای جوان شاد باش
ز قید غم و محنت آزاد باش
❈۷❈
به قول تو این پرده را کم زنند
بزرگان ازین کار کم دم زنند
تو خوش باش و بر دل منه بار غم
که نبود حرامی مقامش حرم
❈۸❈
پس آنگه خبر شد به فغفورشاه
که شد تیره گردون ز گرد و سپاه
بجوشید مانند دریای نیل
بزد بخت بر کوهه ژندهپیل
❈۹❈
در گنج بگشاد و زر برفشاند
سپاهی چو مور و ملخ را بخواند
همه جنگجویان پرخاشگر
به خون عدو تنگ بسته کمر
❈۱۰❈
همه کوهکوبان فولادخای
شده غرق آهن ز سر تا به پای
علم برکشیدند درتاختند
به میدان کینه سرافراختند
❈۱۱❈
چو لشکر درآمد برآمد به ابر
ز روئینه خم بانگ و جوش هژبر
دو لشکر چو صف برکشیدند تنگ
فغان جرس خاست و آواز زنگ
❈۱۲❈
برآمد قیامت ز آواز نای
مگر صور بود آن نفسهای نای
دو لشکر به صحرا کشیدند رخت
بپیوست اندر زمان جنگ سخت
❈۱۳❈
ز خون یلان کوه و صحرای چین
به موج اندر آمد چو دریای چین
یکی نامور کرده از بهر نام
ز پولاد جامه از الماس جام
❈۱۴❈
ز گردان سیه گشته چشم سپهر
ز ترس دلیران بلرزید مهر
ز گرد سواران و از پیچ و تاب
پر از گرد شد چشمه آفتاب
❈۱۵❈
رخ شاه گردون شد از بیم زرد
پر از خاک شد جامه مه ز گرد
زمین گل شد از خون گردنکشان
پر از خشت شد قالب سرکشان
❈۱۶❈
به نوک سنان سام روشنگهر
همی زد به خاک اندرون شیر نر
چو هفده هزار از جوانان چین
همه بر رخ خویش افکنده چین
❈۱۷❈
کجا ده هزار از یل زابلی
گرفته همه خنجر کابلی
جوانان زده نعره بر پیر چرخ
بمانده زهش در کمان تیر چرخ
❈۱۸❈
سر کوه افتاده از زخم تیغ
سر از تیغ باران چو باران ز میغ
ز سهم دلیران فولاد چنگ
شکسته دل شیر و پشت پلنگ
❈۱۹❈
تکاور بر آفاق زابل چو برق
زده نعل بر فرق سلطان شرق
سرافکنده بر خاک ره سروران
علم مو کشیده به مرگ سران
❈۲۰❈
نهنگان شده کشته بر پای پیل
روان سیل خون همچو دریای نیل
چکاچاک تیر و فشافاش تیغ
شده آتش سهم در جان میغ
❈۲۱❈
فنا حمله آورده همچون پلنگ
اجل باز کرده دهان چون نهنگ
پر از کاسه سر همه صحن خاک
طبقهای گردون پر از جان پاک
❈۲۲❈
ز آفاق بیرق برآورده سر
عقابان ز ترکش برآورده پر
ز تیر فلک چرخ ببریده مهر
ز چنبر به در جسته گاو سپهر
❈۲۳❈
کمند سواران پر از تاب و چین
سر سرفراز آن پر از خشم و کین
سرافرازها در سرافکندگی
شده تیره سرچشمه زندگی
❈۲۴❈
ز کشته به هر سوی صد پشته بیش
روان سام هر گوشه صد کشته بیش
جهان بر دو لشکر شده تار و تنگ
ز حیرت فرو مانده در کوه سنگ
❈۲۵❈
تو گفتی دران دشت دهقان مرگ
ز بهر کشاورزی آورده برگ
سر مرد چو دانه در وی فشاند
به هر کشته صد جوی از خون براند
❈۲۶❈
زده بوسه هر لحظه برگوشها
کمان گوشها بر بناگوشها
قضا در نهیب و قدر در گریز
زمان در کمین و اجل تند و تیز
❈۲۷❈
زمین لعلگون و هوا لاجورد
سیه گشته ماه و رخ مهر زرد
ز هر سوی از کشتها پشتها
به هر سوی از پشتها کشتها
❈۲۸❈
همی سام یل گشته در جنگ خیر
سپه تشنه در جنگ و از عمر سیر
ز ناگه دلیران زابل زمین
گشودند بر قلب لشکر کمین
❈۲۹❈
به خیل شه چین درآمد شکست
بشد کار ترکان به یک ره ز دست
نه جای قرار و نه جای ستیز
نهادند ناگه رو در گریز
❈۳۰❈
همی سام گشته پر از پیچ و تاب
به خون سواران سنان داده آب
قضا را به فغفور چین دررسید
شه چین جوان شیردل را ندید
❈۳۱❈
رخ آورد فیلش سبک پیش راند
چو سام آنچنان دید مرکب جهاند
برآورد از فیل از شاه گرد
بزد شه رخ و شاه را مات کرد
❈۳۲❈
بیازید چنگ و بغل برگشود
گریبان گرفت و سرش را ربود
به یک ره بشد پای ترکان ز جای
شدند آن همه سرکشان زیر پای
❈۳۳❈
نگونسار شد چینیان را علم
نزد نای ترکان دگرباره دم
چو چوگان سواران پرخاشجوی
ز تن میربودند سرها چو گوی
❈۳۴❈
زمین شد غبار و برآمد به اوج
جهان گشت موج و برآمد به موج
کمند دلیران زابل زمین
چو موی سر زنگیان پر ز چین
❈۳۵❈
دلیران جنگآور از بیم جنگ
کمان میفکندند همچون خدنگ
ز بس سر که سام یل از تن فکند
زمین گفت تا کی زبان گفت چند
❈۳۶❈
ز بس کشته افکند در کوه و دشت
زمین گفت بس کن که از حد گذشت
دلیران چینی از آن بیم جنگ
کمان میفکندند همچون خدنگ
❈۳۷❈
برآورده گردون گردان فعان
برآمد خروش از جهان کالامان
چو تیغ شه شرق بگرفت زنگ
ز خون عرصه خاک بگرفت رنگ
❈۳۸❈
سر پهلوانان زابل زمین
علم زد به ایوان فغفور چین
بفرمود تا هر که بود از سپاه
عنان را بپیچید از آن رزمگاه
❈۳۹❈
همان دم که آگاهی آمد به شهر
که کشتند فغفور چین را به قهر
چو غنچه پریدخت نسرین بدن
به خون در شد و چاک زد پیرهن
❈۴۰❈
به فندق گل از طرف بستان بکند
به لولو برآورد مرجان ز قند
درافکند آن سنبل مشکفام
به پای سهی سرو طوبی خرام
❈۴۱❈
بنفشه برافشاند بر نسترن
ببارید عناب بر یاسمن
فرو ریخت از چشم میگون شراب
ز بادام بر برگ گل زد گلاب
❈۴۲❈
همه خلق از آن ماتم دردناک
نشستند یک هفته بر روی خاک
ز بهر دل خسته فرخنده ماه
به یک هفته بد سام بر خاک راه
❈۴۳❈
کلاه کیانی فکنده به خاک
نشسته به ماتم دل و سینه چاک
چنین گفت گر پادشا را قضا
نیامد ندادی کجی را رضا
❈۴۴❈
نه من کشتم او را اجل کشته بود
چو کشتش بهانه مرا کرده بود
من از مردمی هیچ نگذاشتم
به دل کینه هرگز نه هم داشتم
❈۴۵❈
رهانید گرشاسبش آن زمان
ز شاه آفریدون که دادش امان
همان نیرم گرد یاریش کرد
رهانیدش از رنج و تیمار و درد
❈۴۶❈
اجل در رسید این زمان در زمان
چو بد کرد در دم ندادش امان
پریدخت و دیگر شبستان شاه
به یک هفته بودند بر خاک راه
❈۴۷❈
چو از سام نیرم نیامد گناه
نگردید دلشان از آن رزمخواه
جهان را همین است آئین و کیش
که هر لحظه بیگانه گردد ز خویش
❈۴۸❈
کسی کو بود بر جهانی امیر
بمیرد چه گوید جهانش که میر
چو خورشید هر کو نماید جمال
بود روز بازار او را زوال
❈۴۹❈
اگر بر درت پنج نوبت زنند
مشو غره زان کت که نوبت زنند
چو ابر ار زنی سایبان بر سماک
چو قطره بود بازگشتت به خاک
❈۵۰❈
اگر بر سر تخت داری قرار
نبینی که تخت است یا بند و دار
جهان مینماند تو دانی به کس
بماند خداوند باقی و بس
❈۵۱❈
سحر بر سر شاخ دیدم گلی
که گلبانگ میداد بر بلبلی
که گر زان که بر خویش خندی رواست
ولی کار ناید بدین خنده راست
❈۵۲❈
چه داری که دوران ندارد شتاب
یک امروز و فردات آید به راست
چه شوکت نمائی برو لب ببند
بدین شوکت و رنگ و بویت مخند
❈۵۳❈
فلک داند ایدر ستم پروری
میاموز هاروت را ساحری
بود رسم این شاهد دلفروز
که گاهیش سازست و گاهیش سوز
❈۵۴❈
درین پرده هر جا نوائی زنند
به جای نوازنده جائی زنند
برآید ازین گلشن دلپذیر
گهی ناله زار و گه بانگ زیر
❈۵۵❈
کسی خود درین دیر گردنده نیست
که دارنده دیر را بنده نیست
که دیده است در باغ و سرو بلند
که دوران گیتی ز بیخش نکند
❈۵۶❈
بیارای آن باغبان باغ را
چو گلزار فردوس کن زاغ را
بکش طرف فیروزه بر طرف باغ
برافروز در گلشن گل چراغ
❈۵۷❈
سخن را برافشان ز دامن غبار
چمن را ز گلبرگ پر کن کنار
در باغ بگشا که دلبستهام
بفرما مفرح که دل خستهام
❈۵۸❈
می از دست سرو گلاندام خواه
چو گل چاکزن جامه و جامخواه
که مستان ز خود خیمه بیرون زنند
دگر روی پیمانه در خون زنند
❈۵۹❈
بزن تختجمشید در صحن باغ
بکش پر طاووس بر روی زاغ
صبوحیکشان می خون دل
ترنم نوازان خاقان دل
❈۶۰❈
سراپرده بر بوستان میزنند
به دستان ره دوستان میزنند
درین وادی از سر قدم کردهاند
به جای همه بلکه خون خوردهاند
❈۶۱❈
ز بستان کشیدند رخت صبوح
گرفتند راه و فتادند روح
ز پستی علم بر ثریا زدند
ز کاشانه خرگه به صحرا زدند
❈۶۲❈
رخ لاله پر قطره ژاله بین
می ژاله در ساغر لاله بین
چو مرغ چمن ارغنونساز شد
گل ارغوانی دلش باز شد
❈۶۳❈
فرو گفت در گوش مرغان خروش
که گل شوهر است و شقایق عروس
کامنت ها