خواجوی کرمانی:به ناکام بر پشت جرمه نشست به خون جگر شست از خویش دست
❈۱❈
به ناکام بر پشت جرمه نشست
به خون جگر شست از خویش دست
به سرو خرامان برآورد خم
زده بر فلک ز آتش دل علم
❈۲❈
رخ آورد در دم سوی نیمروز
همی تاخت از صبح تا نیمروز
نه راهی بدید و نه رهبر به دست
نه دل برقرار و نه دلبر به دست
❈۳❈
در اندیشه کایا چه پیش آیدم
اگر جان برآید کنون شایدم
شب فرقتش چون به پایان برم
ز دریای عشقش کجا جان برم
❈۴❈
زمانه به هر صورتم خون خورد
ازین صورتم تا چه نقش آورد
سر ار درنیارد پری پیکرم
ندانم چه آرد قضا بر سرم
❈۵❈
ازینم چه گویند اهل شناخت
که نقش رخش دید و جان را بباخت
چرا جان نکردم همان دم نثار
که بستم دل خسته در زلف یار
❈۶❈
برین گونه میگفت و خون میگریست
چه گویم در آن لحظه چون میگریست
کامنت ها