خواجوی کرمانی:چنین است آئین گردان سپهر که گاهیش کینه بود گاه مهر
❈۱❈
چنین است آئین گردان سپهر
که گاهیش کینه بود گاه مهر
قراری ندارد جهان با کسی
که باشد جهان را جهانجو بسی
❈۲❈
که گه سور و گه درد و گه ماتم است
مقیم از پی شادمانی غم است
چو از لاله فراش باغ بهار
زند خیمه سبز بر کوهسار
❈۳❈
کف غنچه پر خورده زر شود
لب چشمه پر لولوی تر شود
دگرباره صراف باد خزان
به طرف گلستان درآمد وزان
❈۴❈
فشانده درم شاخ را بر ورق
رباید ورق را ز باد از سبق
چو صیقل زن صبح زربفت پوش
کند روشن آئینه هفت جوش
❈۵❈
رسد روز رخشنده را جان به لب
شود تیره از سینه آه شب
غریب ار بنالد که گوید خموش
وگر شهد نوشد که گوید که نوش
❈۶❈
من ار زان که گردم به غربت هلاک
به رسم غریبان برندم به خاک
ولیکن که بر خاک من مرد و زن
ننالد کسی جز بت چنگ زن
❈۷❈
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستان نهید
به پهلوی میخانه من جز شراب
مسازید از بهر من جز رباب
❈۸❈
که تا درتنم یک نفس باقی است
دلم با می و مطرب و ساقی است
ز مستی اگر عاقلی سر متاب
که سلطان نجوید خراج از خراب
❈۹❈
شبی گیری و شمع کاشانهای
بت خوب و ساقی و پیمانهای
ورت دل بگیرد ز خلوتسرای
بدین بوستان دلارا درآی
❈۱۰❈
ببین گلشن همچو خرم بهشت
پر از گلعذاران حوری سرشت
همه دلفروزان روشن گهر
همه ماهرویان سیمین کمر
❈۱۱❈
قصب پوش خوبان با خط و خال
نموده رخ از پردههای خیال
عروسان نسرین بناگوش و بکر
سمن عارضان گلستان فکر
❈۱۲❈
تن سیمگون زیر مشکین قصب
نهان کرده چون روز روشن به شب
نظر کن بدین لعبت دلپذیر
که ماهیست در سایبان حریر
❈۱۳❈
بت پرنیان پوش رومیرخت
معنبر خط شکرین پاسخت
ز لطفش نی خامه پر شکر است
ز بهرش سفینه پر از گوهر است
❈۱۴❈
زلالیست از چشمه آب و گل
نهالیست از روضه جان و دل
بیان معانی ثانیش خوان
زدین کلام الهیش خوان
❈۱۵❈
که باغیست یا رب چو خلد برین
که رضوان پرستش بود حور عین
ز هر شاخ او نوبهاری به بار
ز هر نوبهاریش بلبل هزار
❈۱۶❈
زده بحر او موج آب حیات
سوادش همین عین آب حیات
گرش مشک گویم نگویم خطاست
مشامش که چون بنگری کیمیاست
❈۱۷❈
بدین نقش منسوجهای کس نبافت
بدین وزن منظومهای کس نساخت
چو این خسروی دیبه میدوختم
چراغی ز دانش برافروختم
❈۱۸❈
طرازش به طرز دگر ساختم
جنیبت به مرز دگر تاختم
من آن نیستم کین گهر سفته است
کسی دیگر است این که این گفته است
❈۱۹❈
سخن چیست آبی چکیده ز جان
گهر چیست خاکی رسیده ز کان
من این خوشه در لامکان چیدهام
مکان دل از لامکان دیدهام
❈۲۰❈
برون کردهام مهره از چشم مار
برآوردهام غنچه از نوک خار
چو گنجیست در کنج ویرانهای
چو شمعست در صحن پروانهای
❈۲۱❈
به چشم ارادت نظر کن بدو
که در چشم بد هیچ ناید نکو
چو ناقه بسی خون دل خوردهام
که این نامه از عطر پروردهام
❈۲۲❈
خدایا دلی پر ز نورم بده
چو دادی امید حضورم بده
درین مستیم دور دار از خمار
مکن گنجم آلوده از زهر مار
❈۲۳❈
از آهنگ مفکن سرود مرا
نگه دار در پرده رود مرا
به وقتی که این جامه میدوختم
ز تاب و تف سینه میسوختم
❈۲۴❈
چو شمع از درون رشتهای تافتم
ز تار اندرین پود میبافتم
سخن را بدین طرز کردم طراز
چو زلف عروسان کشیدم دراز
❈۲۵❈
چراغ دل از آتش افروختم
ز پیر خرد دانش آموختم
دلم یافت از مشعل روح نور
فرستاده رضوانم از روضه حور
❈۲۶❈
گر از بینوائی نوائی زدم
ز بهر سخن دست و پائی زدم
سرانجام کردم بدین نامه ختم
که فردوسیش هست شهنامه ختم
❈۲۷❈
به نزدیک خورشید او ذرهام
به دریای گفتار او قطرهام
کشیدم یکی جوی آبش طراز
لب جو بدان بحر پیوسته باز
❈۲۸❈
کنون هر دم از چرخ فیروه پوش
ز پیروزی آید نویدم به گوش
سروش مسیحادم خضرنام
کند با من از طاق اخضر پیام
❈۲۹❈
که خواجو چو عیسی روان بخش باش
جهانگیر گرد و جهان بخش باش
دم از روح زن چون مسیحا توئی
بقا شو چو شاهین عنقا توئی
❈۳۰❈
تو دریائی و جام جم چاکرت
تو گردونی و انس و جان اخترت
چو گوهر برون آی ازین چار درج
بزن نیم ترکی بدین هفت برج
❈۳۱❈
چو ناهید ازین پرده رائی بزن
چو صبح از سر صدق آهی بزن
برون شو از معموره کن فکان
قدم نه به مقصوره لامکان
❈۳۲❈
سحرگه درا خوشدمی صبح دار
به سرچشمه مهر غسلی برآر
برافشان سر دست بر کاینات
بگو چار تکبیر بر شش جهات
❈۳۳❈
درآ در صف ساکنان فلک
بنه روی بر سجدهگاه ملک
دعا کن بر آن هر دو مخدوم خویش
که در عهدشان گرگ شد صید میش
❈۳۴❈
الا تا درین گنبد شش دری
فروزان بود شمسه خاوری
چراغ روانشان فروزنده باد
دل عالمافروزشان زنده باد
❈۳۵❈
سرافکده در پایشان هر که هست
فدای سر و پایشان هر چه هست
سخن بر دعا میرسانم به بن
که بعد از دعایش ندارم سخن
❈۳۶❈
چو بنشست تحریر این در خیال
زبان درکشیدم ز بیم ملال
اگر بر دعا ختم گردد رواست
که از ختم مقصود کلی دعاست
❈۳۷❈
سخن را نیامد نهایت پدید
قلم را شکستم چو اینجا رسید
کامنت ها