خواجوی کرمانی:چو خورشید سر بر زد از کوهسار پدید آمد از دور جمعی سوار
❈۱❈
چو خورشید سر بر زد از کوهسار
پدید آمد از دور جمعی سوار
بدند از پی سام در جستوجوی
ز هر سو نهاده برین دشت روی
❈۲❈
چو دیدند مر سام را دردناک
فتادند از اسب بر روی خاک
که آیا کجائی و حال تو چیست
پریشان چرائی و دردت ز کیست
❈۳❈
جهانپهلوان حال خود بازگفت
که از دوستان راز نتوان نهفت
ز احوال گور و مقام پری
وز آن مهوش لعبت آذری
❈۴❈
ز کاخ شبستان و قصر بلند
ز نقش پریدخت و نیلیپرند
همه خیره گشتند در کار او
بماندند حیران ز گفتار او
❈۵❈
ولی در فراقش بماندم بسی
که جانت و جان را نبیند کسی
نه دل میتوان بست بر دلبری
که با زیردستان نیارد سری
❈۶❈
که آیا چه باشد سرانجام کار
چه نقش آورد گردش روزگار
چرا روز روشن بدین نوجوان
سیه گشت از آن نیلگون پرنیان
❈۷❈
ز نقش پریدخت و سام دلیر
چه بازی کند گردش چرخ پیر
میسر شود با ویش اتصال
به دست آیدش یا شود پایمال
❈۸❈
سپهرش که از دیده خون آورد
چه از پرده زین پس برون آورد
کامنت ها