خواجوی کرمانی:جدا شد ازیشان یل صف پناه برآمد به یک ره خروش از سپاه
❈۱❈
جدا شد ازیشان یل صف پناه
برآمد به یک ره خروش از سپاه
یکی گرد بر سام همزاد بود
که نامش گرانمایه قلواد بود
❈۲❈
ز یک دایه با یکدگر خورده شیر
به میدان به هم کرده آهنگ تیر
سراندر پی سام فرخ نهاد
به سوی ختا همرهش رو نهاد
❈۳❈
کسیشان بجز سایه همراه نه
کسیشان ز حال دل آگاه نه
شتابان سمند ره انجامشان
فتاده دل خسته در دامشان
❈۴❈
روان سام تازان ز پشت غراب
ز چشمش روان گشته صد جوی آب
فغان برکشیده به چرخ بلند
به دام پریدخت چین پایبند
❈۵❈
دم آتشافشان شده همدمش
خیال سر زلف او محرمش
خمیده سهی سروش از تاب دل
ز سر تا قدم غرق خوناب دل
❈۶❈
به گردون برآورده از جان نفیر
جهان کرده از آب چشم آبگیر
گر از سوز دل برکشیدی نفس
جوابش ز کوه آمدی باز پس
❈۷❈
نه راهی که رهبر به دست آیدش
نه در دل که دلبر به دست آیدش
نه دلبر به دست و نه دل در برش
نه در دل امید رخ دلبرش
❈۸❈
ز دود دلش آسمان نیلگون
ز نعل سمندش هوا نیلگون
گهی گشته با بخت خود در عتیب
گهی در برش دل طپان از نهیب
❈۹❈
چو مرغ سحر در خروش آمدی
دلش در بر از غم به جوش آمدی
فرو شستی از چهره هر دم غبار
به خونابه دیده سیل بار
❈۱۰❈
رهش هر زمان رودبار آمدی
کنارش چو دریا کنار آمدی
به هر مرز پرسان ز توران زمین
به هر منزل از دخت فغفور چین
❈۱۱❈
خور از جیب مشرق چو سر برزدی
دم آتشین از جگر برزدی
فروشستی از چهره هر دم غبار
به خونابه مردم اشکبار
❈۱۲❈
که رخشنده مهرست یا ماه من
سپیده دم از روی دلخواه من
وگر زهره طالع شدی از افق
برون آمدی مه ز نیلی تتق
❈۱۳❈
بر آوای چنگش نوا ساختی
خروشی به عالم درانداختی
که این زهره یا روی مه پیکر است
فروغ مه از طلعت دلبر است
❈۱۴❈
گهی سام چون خسرو زنگبار
برآوردی از خیل خاور دمار
فغان برگرفتی و رفتی ز هوش
برآوردی از جان غمگین خروش
❈۱۵❈
که شام است یا چین گیسوی دوست
شب تیره یا زلف هندوی دوست
گهی خون گرستی و بر سر زدی
گهی آه سوزان ز دل برزدی
❈۱۶❈
اگر درغمش ساختی سوختی
دلش آتش از جان برافروختی
به هر منزلی کو فرود آمدی
تو گفتی زچشمش دو رود آمدی
❈۱۷❈
به راهی که او برگذشتی دگر
به کشتی ببایست کردن گذر
ز هر سنگ ازو بوی خون آمدی
همان خون ز چشمش برون آمدی
❈۱۸❈
چو قلواد دیدی بدان گونه حال
دلش بازدادی که چندین منال
ببخشای بر جان غمگین خویش
به تلخی مده جان شیرین خویش
❈۱۹❈
که ره بس دراز است و رهبان کسی
دراز است شبهای هجران بسی
مبادا تنت باز ماند ز کار
غم عشقت از جان برآرد دمار
❈۲۰❈
در این راه صبر است درمان تو
که بر باد شد کفر و ایمان تو
چنین تا سپردند راه دراز
به دریا رسیدند ناگه فراز
کامنت ها