خواجوی کرمانی:درین گفت سام و سری پُر ز خواب به خواب اندرون دید کز روی آب
❈۱❈
درین گفت سام و سری پُر ز خواب
به خواب اندرون دید کز روی آب
فریدون فرخ پدیدار گشت
بیامد بر سام نیرم گذشت
❈۲❈
بخندید و گفت ای گرانمایه سام
زانده مکن روز خود را چو شام
چو تنهائی و خسته بودی به جنگ
همان نیز ماندی به زندان تنگ
❈۳❈
نبینی به خودکامیای نامدار
تو را رنج باشد فزون از شمار
نریمان جنگی گردن فراز
بسی جنگ و پیکار را داد ساز
❈۴❈
که تا نام او شد به عالم بلند
به نزد مهان شد بسی ارجمند
ولیکن هنرهای این سروران
نهان کرده از تو به روی جهان
❈۵❈
تو را کارزاری شگرف است پیش
فروزان شود از تو آئین و کیش
درآید چو شاخ امیدت به بار
بر سایهاش بغنود روزگار
❈۶❈
ز نسل تو گردد جهان شادمان
بیاید زمانه ز بدها امان
یکی تاجبخش فروزنده چهر
ز تخم تو آید ز گشت سپهر
❈۷❈
سر دیو و شیر و نهنگان به بند
درآرد به تیغ و به خم کمند
همه پادشاهان برندش نماز
به نزد جهانآفرین سرفراز
❈۸❈
نباشد به گیتی چو او یک دلیر
هشیوار و بیدار و بسیار ویر
همه مؤبدان پیش او بندهوار
ابا یاره و طوق و با گوشواره
❈۹❈
چو آن مرد باشد ابا دستگاه
سزاوار دیهیم و تخت و کلاه
به گیتی ورا نام رستم بود
که چون او دگر در جهان کم بود
❈۱۰❈
بدان را ز بد دست کوته کند
روان را سوی روشنی ره کند
نیندیشد از روزگار درشت
ز دشمن نبیند یکی روز پشت
❈۱۱❈
نه جادو بماند نه جادوگران
ز خون سرخ سازد کران تا کران
بگیرد سر تخت افراسیاب
نبیند ز وی خورد و آرام و خواب
❈۱۲❈
خرم آنکه او باشدش پهلوان
سزاوار گردد به هر دو جهان
تورا نیز ازو نام گردد بلند
ز تو باز گوید گو ارجمند
❈۱۳❈
عمود تو را کار فرماید او
به هر کین ز یزدان مدد خواهد او
ولیکن سرانجام مرگ است گور
تو هم تا توانی مشو بیحضور
❈۱۴❈
که گیتی نماند همیشه به کس
همی به که شادی گزینی و بس
مخور غم ازین راه دور و دراز
خرد پیشه کن چند روزی بساز
❈۱۵❈
که بینی رخ دلبر جانفزا
شوی خوشدل از راه دور ختا
به چین هم کنی بیشتر کارزار
سرآری جهان را به مردان کار
❈۱۶❈
ز چین سوی مغرب شتابی به کین
کنی رزم شداد بیداد دین
به بازوی کار و به نیروی جنگ
بدوزی سنانشان به تیر خدنگ
❈۱۷❈
چه رانی به سوی کشفرود، بور
شود اژدها از کشفرود دور
ابا دیو صوری شوی زرمجوی
جهان تیره سازی گه کین بر اوی
❈۱۸❈
حصاری بگیری ز مغرب زمین
که فانوره خواند ورا پیشبین
ابا دخت شداد بیدادگر
که طوطی بود نام آن سیمبر
❈۱۹❈
به مغرب زمین در کنی کارها
که سازی فراموش پیکارها
به مازندران نیز جوئی نبرد
به نیزه به شاه اندر آری تو گرد
❈۲۰❈
که مادرش باشد ز ضحاک شاه
همی جوید از شاه تخت و کلاه
برآری پی کین چو گرز گران
کنی پست دیوان مازندران
❈۲۱❈
بگفت از بر سام شد تاجور
بمالید دستی بر او را به سر
همان لحظه بیدار گردید آن
ز گفت فریدون بشد شادمان
❈۲۲❈
همی گشت تا چهره خور بدید
سیاه شب از تیغ او در رمید
ز کشتی بازارگانان خورش
فراز آورید از پی پرورش
❈۲۳❈
یکی زورق افکند بر روی آب
درآمد به زورق یل کامیاب
سوی بیشه زنگیان کرد روی
که قلواد یکل را کند جستوجوی
❈۲۴❈
دم صبح تا شام زورق براند
ز طومار آرام حرفی نخواند
نه از زنگیان دید جائی اثر
نه بودش ز قلواد جائی خبر
❈۲۵❈
همان هم ز منزل نبودش نشان
بموئید بر خویش چون بیهُشان
گهی از منوچهر شه یاد کرد
گه از دوری یار فریاد کرد
❈۲۶❈
گه از دیوزاده سخن ساختی
گهی رزم قلواد پرداختی
شب تیره تا روز بنمود هور
بدینگونه در دل همی داشت شور
❈۲۷❈
چو شد روز از دور کوهی پدید
پر از لاله و سنبل و شنبلید
بر افراز آن که یکی میل بود
ز رشکش فلک سر به سر نیل بود
❈۲۸❈
ز سیل زکه درشگفتی بماند
همانگه سوی کوه زورق براند
گمان بود کان هست آرامگاه
ندانست که باشد یکی دامگاه
❈۲۹❈
چو آمد بر آن دامگاه شگرف
همی گشت زورق به گرداب ژرف
همانگه بدانست فرخنده سام
که افتاد از گشت گردون به دام
❈۳۰❈
چو خود را بدان که سراسیمه دید
ز غیرت همی لب به دندان گزید
همی گشت زورق بدان پای پل
جهان بود بر سام فرخنده گل
❈۳۱❈
سه روز و سه شب اندر آن جایگاه
فرو ماند آن گرد زرین کلاه
به روز چهارم چو بفروخت هور
دو کشتی پدید آمد از راه دور
❈۳۲❈
در آن هر دو کشتی بسی مرد و زن
به هر سو یکی نامدار انجمن
رسیدند بر گرد گرداب دام
به ناگه بدیدند فرخنده سام
❈۳۳❈
بگفتند با گرد سام گزین
که ای مرد بیچاره پاک دین
بگو تا چسان اوفتادی به دام
کزین پس نیابی به گیتی تو کام
❈۳۴❈
جهانجو ز آغاز و انجام گفت
همه مردم از کار او در شگفت
به پاسخ بگفتند کای نامور
نیابی ازین کوهپایه گذر
❈۳۵❈
دریغا که ماندی به دام بلا
اگر مرغ گردی نیابی رها
جهان را اگرچه نباشد شتاب
ولیکن نبینی تو دیگر حیات
❈۳۶❈
بگفتند کشتی همی راندهاند
جهان آفرین را برو خواندهاند
چو بیچاره شد سام دست نیاز
برآورد بر درگه بینیاز
❈۳۷❈
همی گفت کای داور آب و خاک
مرا دور گردان ز دام هلاک
برآرنده چرخ گردون توئی
پدید آور رادمردان توئی
❈۳۸❈
چنان کن که جان را به جانان دهم
ببینم رخ یار و پس جان دهم
ندیدست چشمم سه ده روز خواب
ز هجر پریدخت گشته کباب
❈۳۹❈
درین بد که بادی برآمد شگرف
برون برد زورق ز گرداب ژرف
قضا را یکی کاروان دگر
رسیدند یکسر دران رهگذر
❈۴۰❈
چو دید آن همه پهلو کامیاب
روان کرد زورق به دریای آب
بپرسید از آن مردم کاروان
کجا رفت خواهی ازین ره روان
❈۴۱❈
بگفتند سوی ختا میرویم
ابا هم ز روی وفا میرویم
بسی شاد شد پهلوان اندرین
ثنا گفت بر داور داد و دین
❈۴۲❈
درآمد به کشتی سوداگران
از آن شاد گشتند پیر و جوان
شه کاروان زو بپرسید نام
که برگو چه نامی و جایت کدام
❈۴۳❈
جهانجوی گفتا ز پرمایگان
مرا نام شد ویس بازارگان
ز چین سوی ایران شدم تیزپوی
به نزد منوچهر دیهیم جوی
❈۴۴❈
ازو لعل و دُر و گُهر بیشمار
شه تاجور را نمودم نثار
منوچهر شه زین بسی شاد گشت
بسان یکی سرو آزاد گشت
❈۴۵❈
همین اسب که بینی تو شاهم بداد
شدم بیحد از لطف او نیز شاد
پس آنگه به درگاه شاه جهان
سوی چین نهادم رخ خود روان
❈۴۶❈
کجا بود با من یکی کاروان
کزان خیره گشتی بیره روان
ز ناگاه دزدان به ما برزدند
در آن کاروان هر چه بد بستدند
❈۴۷❈
بکشتند بسیار از آن کاروان
به هر گوشه ای جوی خون شد روان
من از بیم باره برانگیختم
ز دزدان بیباک بگریختم
❈۴۸❈
چو رفتند دزدان به مأوای خویش
نشستم به زورق دل از درد ریش
به ناگه ز کشتی بیره روان
بماندم به گرداب بس ناتوان
❈۴۹❈
ز گیتی بریدم به یک ره امید
که ناگه یکی کاروانی رسید
بر کاروان راند زورق چو باد
مرا گفت کز جان مکن هیچ یاد
❈۵۰❈
که ماندی به گرداب ژرف اندرون
همانا دگر مینیائی برون
چو رفتند ناگه یکی تندباد
بیامد ز انده رهائیم داد
❈۵۱❈
به توفیق دادار پروردگار
شدم فارغ از گشت این روزگار
بسی شاد گشتند ازو کاروان
کشیدند بر اوج مه بادبان
❈۵۲❈
یکی هفته رفتند بر روی آب
به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
برآمد ز بالا غو ناخدا
بدان سان که جان گردد از تن جدا
❈۵۳❈
همی گفت ره را غلط کردهایم
بر زنگیان سر برآوردهایم
به جای سمندان رسیدیم تنگ
که یارد که با او بتابد به جنگ
❈۵۴❈
شنیدند گفتار او کاروان
برامد یکی شیون از ناگهان
جدا هر یک از بیم او خون گریست
ز بس نالهشان کوه و هامون گریست
❈۵۵❈
خروشی برآورد چون رعد سام
که باشید یکسر به آرام و کام
که من با سمندان شوم رزمجوی
ز خونش برانم سوی بحر جوی
❈۵۶❈
بگفتند با وی که دیوانهای
ز راه خرد نیز بیگانهای
تو را با سمندان کجا هست تاب
که گوئی بود او نهنگ اندر آب
❈۵۷❈
ز ناگه سمندان پدیدار شد
جهان پهلوان سوی پیکار شد
یکی نعرهای زد سمندان زنگ
که مرد هشیار با فر و هنگ
❈۵۸❈
چگونه فتادی درین سرزمین
مگر سیر گشتی ز پیکار و کین
به پاسخ بدو گفت کای جنگجوی
جهان آفرینم چنین داد روی
❈۵۹❈
که قلواد را از تو گیرم به زور
تنت را کنم طعمه مار و مور
بخندید ازین گفتگو بدسگال
بدو گفت فکر تو باشد محال
❈۶۰❈
جهانپهلوان بست بر کین میان
خروشید بر کین چو شیر ژیان
برآویخت با زنگی بدگهر
پناهید بر داور دادگر
❈۶۱❈
سمندان برش شد همانگه به جنگ
یکی ار? پشت ماهی به چنگ
از آن خیره شد سام گردن فراز
برآویخت با وی زمانی دراز
❈۶۲❈
بدان سان ببستند بر کین کمر
که توفید از بانگشان دشت و در
سمندان خروشید چون پیل مست
گران ار? پشت ماهی به دست
❈۶۳❈
بینداخت بر تارک سام شیر
گرفتش سر دست سام دلیر
گران حربهاش برد بیرون ز چنگ
وز آن پس بسان دمنده پلنگ
کامنت ها