خواجوی کرمانی:برش رفت و زد بر سرش ناگهان که از وی به یک ره بپرید جان
❈۱❈
برش رفت و زد بر سرش ناگهان
که از وی به یک ره بپرید جان
به پا اندر آمد به ناگه سرش
خور ماهیان شد همه پیکرش
❈۲❈
جهان پهلوان چون بپرداخت زو
برآمد بر آن زنگیان های و هو
سراسر به سام اندر آویختند
چو چیره نگشتند بگریختند
❈۳❈
جهانجو سوی بیشه چون باد شد
چو آتش به نزدیک قلواد شد
ورا دید بسته به زنجیر و بند
دو نرگس پر آب و روانش نژند
❈۴❈
بدو گفت مندیش و انده مدار
که گشتی ز چنگ بلا رستگار
سبک پیش او شد بیازید دست
همه بند و زنجیر در هم شکست
❈۵❈
ز سوداگران هر که در بند بود
رهانید در بند لختی غنود
وز آن پس از آن زنگیان هر که دید
به نیروی مردی روانش برید
❈۶❈
برو آفرین خوان شدند کاروان
که چون تو دگر کس ندارد توان
پس آنگه به بیشه هر آن چیز بود
سراسر به کشتی کشیدند زود
❈۷❈
وز آن پس به کشتی نشستند شاد
بدیشان خدا داد باد مراد
نکردند یک هفته جائی درنگ
سوی شهر بربر رسیدند تنگ
❈۸❈
ز کشتی برفتند یکسر به شهر
ز گشت سپهر برین شادبهر
یکی کلبه بگرفت فرخنده سام
ابا او کجا بود قلواد رام
❈۹❈
ز کلبه جهان پهلوان سپاه
یکی روز آمد به بازارگاه
جوانی همی بود با رای و هوش
ورا نام سعدان گوهر فروش
❈۱۰❈
بدو یار گردید فرخنده سام
نشستی به نزدش صبا تا به شام
سگالش گرفت او ازو رازها
همان در نهانی ازو سازها
❈۱۱❈
یکی روز در پیش گوهر فروش
همی بد که برخاست هر سو خروش
شد از بس تکاپو هوا همچو نیل
پدیدار آمد یکی ژندهپیل
❈۱۲❈
چنین گفت سعدان به سام دلیر
کز ایدر چو بادی ره دره گیر
که پیل شه بربر از زیر بند
رها شد مبادا که یابی گزند
❈۱۳❈
بگفت این سخن همچو صرصر بجست
نجنبید پهلو ز جای نشست
ز مردم تهی گشت بازارگاه
برفتند افتان و خیزان به راه
❈۱۴❈
چو بازار خالی شد از مردمان
روان شد سوی سام پیل دمان
سبک سام قد یلی برفراشت
دو پایش گرفت و به جا برنداشت
❈۱۵❈
همه شهر ماندند ازو در شگفت
ازو هرکسی لب به دندان گرفت
رسیدند چون پیلبانان بدو
سراسر شدند آفرین خوان بدو
❈۱۶❈
که کاری چنین در جهان کس نکرد
ز پهلونژادان مردان مرد
مرآن پیل را پهلوان بلند
همانگه درآورد در زیر بند
❈۱۷❈
بر شاه بربر از آن پیلتن
خبر شد بخواندش در آن انجمن
چو آمد ببوسید روی زمین
ابرشاه بربر گرفت آفرین
❈۱۸❈
ز یال و برش شد بسی در شگفت
نشاندش بر خویش و شادی گرفت
یکی مجلس آراست همچون بهشت
پریزاده خوبان حوری سرشت
❈۱۹❈
نشستند در مجلس شاهوار
ابا یاره و طوق و با گوشوار
می ارغوانی و آواز دف
فکنده بسی شورش از هر طرف
❈۲۰❈
چو شه گشت مست از می لعل فام
یکی آه از دل برآورد سام
ز عشق آتشی آن چنان برفروخت
که شه را ز اندوه او دل بسوخت
❈۲۱❈
بپرسید نام جهانجوی مرد
بدو نام خود پهلوان یاد کرد
همی گفت کای شاه فرخنده نام
چه پرسی منم بخت برگشته سام
❈۲۲❈
نریمان جنگی مرا بد پدر
ز جمشید دارم نژاد و گُهر
از آن پس چو چنگ سخن ساز کرد
در رازهای نهان باز کرد
❈۲۳❈
ز گور و ز باغ و ز کار پری
سخن راند با شاه با داوری
بگفت و بنالید از درد یار
بدان سان که شد شه ز دادش فکار
❈۲۴❈
چو دانست کو سام رزمآزماست
سوی شهر ترکان چینش هواست
فرود آمد از تخت اندر زمان
کمر بست در خدمت پهلوان
❈۲۵❈
وز آن پس بگفت آرزوی دلم
برآور که غم شد همه حاصلم
برآری اگر آرزوی مرا
کنی لعل مانند روی مرا
❈۲۶❈
که من بنده باشم ترا در جهان
نپیچم سر از مهر تا جاودان
یکی بیشه نزدیکی شهر ماست
وز آن بیشه بر ما فراوان بلاست
❈۲۷❈
یکی اژدها پیلپیکر به تن
همی زهر بارد به قهر از دهن
بسی سال کان اژدهای پلید
شده اندرین کوه بیشه پدید
❈۲۸❈
مر او را بود هشت پا و دو سر
سرش از دو تا پای زیر و زبر
هزاران خط و خال در پشت او
دو صد شیر درنده در مشت او
❈۲۹❈
ابر پای چون نوک شمشیر تیز
که خلق جهانی ازو در گریز
چو آتش فشاند زمین و زمان
بسوزد از آن مار تیره روان
❈۳۰❈
تنش چنگ شیر است و هم گوش پیل
رود نعرهاش تا صد و چهار میل
شگفتیایست جویای خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
❈۳۱❈
دهی چند بود اندر آن روزگار
فزون از دو پنجه همه گشت زار
همه مردم و چارپا در خورش
تن هر یک از آن خورش پرورش
❈۳۲❈
همه از تف دود او خسته شد
ازو خود ره کاروان بسته شد
برفتند یکسر به مازندران
سوی چشمه و آبهای روان
❈۳۳❈
در آن مسکن و جای خود ساختند
ز بهر معیشت بپرداختند
همی خواهم ای پهلوان دلیر
که داری تن پیل و چنگال شیر
❈۳۴❈
که این اژدها را به خاک افکنی
به توفیق یزدان پاک افکنی
سپهبد پذیرفت از آن رزمزن
جهان را رهانم ازین اهرمن
❈۳۵❈
بگفت و نشست از بر باد پای
شه بربرستان درآمد ز جای
سپاهی گران شد برو انجمن
همه در شگفتی از آن پیلتن
❈۳۶❈
ابا سام فرخنده، قلواد بود
که از مهربانی او شاد بود
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بر بیشه صف سپه برکشید
❈۳۷❈
در آن تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
درختانش سر بر کشیده به سر
چو خط دبیران یک اندر دگر
❈۳۸❈
همه شاخها تا به چرخ کبود
به هم درفکنده چو تار و چو پود
تو گفتی سپاه است در جنگ سخت
بهم رفته آن شاخهای درخت
❈۳۹❈
مر آن شاخهاشان همه پر ز بار
سر برگها و سنان نوک خار
ز بس برگ بودش گه بادبیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
❈۴۰❈
ندیده کسی اندر آن آفتاب
نرفتی در آن بیشه هرگز عقاب
چو سام یل آن بیشه را بنگرید
شکفته شدش چون گل شنبلید
❈۴۱❈
پس آنگه به شه گفت سام دلیر
که ای شاه با تاج و تخت و سریر
روم سوی بیشه چو مردان مرد
برآرم ازین دو یکی تیره گرد
❈۴۲❈
به توفیق دادار پروردگار
ازین اژدها من برآرم و دمار
کامنت ها