خواجوی کرمانی:چه گفت آن خداوند تنزیل وحی خداوند امر و خداوند نهی
❈۱❈
چه گفت آن خداوند تنزیل وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که من شهر علمم علیم درست
درست این سخن گفت پیغمبرست
❈۲❈
دو فرزند او نور بیننده را
حبیب جهان آفریننده را
نخستین سر نامداران حسن
چراغ جهان و مه انجمن
❈۳❈
پس شیرزاده دلاور حسین
که آورد لشکر بدان دشت کین
همه جان نهاده به شمشیر کین
همه دلسپرده به فرمان دین
❈۴❈
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهای حیدر گذشت از شمار
به مردمی نباشد چنو آدمی
چنین گفت پیغمبر هاشمی
❈۵❈
گواهی دهم کین سخن را ازوست
تو گوئی دو گوشم بر آواز اوست
منم بنده اهل بیت نبی
ستاینده خاک پای وصی
❈۶❈
خود آن روز نامم به گیتی مباد
که من نام حیدر ندارم به یاد
بدین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
❈۷❈
زمانه زبون گشتی و روزگار
که حیدر زدی دست در ذوالفقار
نیامد به گیتی چو حیدر سوار
که دیندار عالم بد آن نامدار
❈۸❈
جهان آفرین تا جهان آفرید
دلیری چو حیدر نیامد پدید
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج او تندباد
❈۹❈
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
❈۱۰❈
محمد بر او اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
❈۱۱❈
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از موج بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
❈۱۲❈
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه شیر و مای معین
❈۱۳❈
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است
❈۱۴❈
دلت کر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است
هر آن کس که در دلش بغض علیست
از و خارتر در جان مرد کیست
❈۱۵❈
نباشد جز اهریمن بدکنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش
نگر تا به بازی نداری جهان
نبرگردی از نیکی همرهان
❈۱۶❈
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بود هم نبرد
کامنت ها