خواجوی کرمانی:بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت ز خون دل آتش ز سر درگذشت
❈۱❈
بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت
ز خون دل آتش ز سر درگذشت
نظر کرد آزاده قلواد را
یلی راستی سرو آزاد را
❈۲❈
نشسته ندید اندر آن بارگاه
برآورده بر چرخ گردنده آه
که آیا کجا رفت و حالش چه بود
چه پیش آمد و در خیالش چه بود
❈۳❈
ملالش گر از باده بگرفته است
و یا مست در گوشه خفته است
چو قلواد را در شبستان ندید
ز خرگه سراسیمه بیرون دوید
❈۴❈
بگردید در صحن بستان سرای
بنالید چو مرغ دستان سرای
بسی جست وجو کرد و او را ندید
همی خواست از باغ بیرون دوید
❈۵❈
ز ناگه نظر کرد در پای سرو
گرانمایه را دید همتای سرو
به خاک اندر افتاده چون پیل مست
برون رفته هوش از سر و دل ز دست
❈۶❈
سمن برگش از غم زریری شده
رخ سرخش از هجر خیری شده
ز پا اندر افتاده بر چشمهای
چو آزاده سروی به سرچشمهای
❈۷❈
ستاده به بالینش سرو بلند
خم اندر خم افکنده مشکین کمند
دو زلفش دو گردن کش سرفراز
دو چشمش دو آهوی روباه باز
❈۸❈
شبش سایهبان بسته بر آفتاب
سر زلفش افکنده بر ماه تاب
رخش گلستان و لبش دلستان
زده سنبلش حلقه بر گلستان
❈۹❈
صد آشوب در بابل از جادویش
شده ترک گردون ز جان هندویش
قدش همچو نخلی ز گلزار جان
چلیپای گیسوش ز نار جان
❈۱۰❈
میان موی و بر موش از مو کمر
دهان تنگ شیرین چو تنگ شکر
دو گیسوش دلبند و رخ دلگشای
وصالش روانبخش و لب جان فزای
❈۱۱❈
دل افروز خورشید شب زیورش
روانبخش یاقوت جان پرورش
تواناش جادو ولی ناتوان
دو آهوش هندو ولی دلستان
❈۱۲❈
شهنشه چو آن زلف رخسار دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
ندانست کان ماه یا روی اوست
سواد شب ار زلف هندوی اوست
❈۱۳❈
بدو گفت حوری بگو یا پری
مه چرخ یا لعبت آذری
پریچهره خورشید شبگون نقاب
چنین گفت کای گرد فرهنگیاب
❈۱۴❈
منم مهرافروز آتش عذار
رخم آتش و آب ازو شرمسار
چراغ چگل شمع توران زمین
خور خاور و شاه خوبان چین
❈۱۵❈
فروزان رخم روز و شب زیور است
کمین خادمم سنبلم عنبر است
بدو گفت سام ای بت خاوری
ندانم چه کردی بدین یاوری
❈۱۶❈
کز این گونه شیری شکار تو شد
بدین خاک ره خاکسار تو شد
چه مرغی تو ای کبک طوطی خرام
که افتادت این مرغ زیرک به دام
❈۱۷❈
روان مهر افروز گفت ای جوان
شنو حال ما را به روشنروان
چو سلطان چشمم درآمد به صید
درافتاد این صید لاغر به قید
❈۱۸❈
خروشان پلنگی درآمد ز کوه
شد از آهوی شیرگیرم ستوه
گوزنی مگر بر کمر میگذشت
به هنگام نخجیر برطرف دشت
❈۱۹❈
کماندار چشمم چو بگشود شست
درافکندش از کوه چون پیل مست
مرنج ار زدم آهوئی را به تیر
که او شیر نر بود و من شیرگیر
❈۲۰❈
من آن شاهبازم که بازان شاه
نیاید به چشمم به نخجیرگاه
به آهوی شیرافکن میپرست
بسی کردهام صید پیلان مست
❈۲۱❈
بگفت این و دامن کشان برگذشت
روان همچو سرو روان درگذشت
به ایوان فرو شد چو تابنده ماه
بماند از پیش چشم فرخنده شاه
❈۲۲❈
چو بگرفت قلواد را سام دست
همان گاه قلواد بر پای جست
چو سروی به پای یل اندر فتاد
همه راز دل پیش او برگشاد
❈۲۳❈
که ای بر همه سرکشان نامدار
مرا اندرین ورطه معذور دار
ترا عیب کردم به دیوانگی
که مشهور بودم به فرزانگی
❈۲۴❈
کنون آن چنان گشتهام پایبند
که هرگز نیایم برون از کمند
غریقم به بحری که پایانش نیست
امیرم به دردی که درمانش نیست
❈۲۵❈
دلم دانهای دید و پر بر گشاد
بدان دانه در دام غم اوفتاد
چو چشمم به آن چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
❈۲۶❈
دلی داشتم پیش ازین برقرار
خردمند و فرمانبر و هوشیار
ببرد آن دلم ناگهان دلبری
زبون گشته در دست زورآوری
❈۲۷❈
من آنم که دایم به عقل و به رای
ترا بودمی در خرد رهنمای
در اقصای عزلت مکان داشتم
به قاف خرد آشیان داشتم
❈۲۸❈
چو باز سفید از سر دست شاه
زدم بال بر قبه بارگاه
به پرواز رفتم در ایوان عشق
گرفتم هوا در گلستان عشق
❈۲۹❈
چو بلبل به باغ آشیان ساختم
بدین دام خود را در انداختم
تو هم صید این دام و این دانهای
به شوریدگی چون من افسانهای
❈۳۰❈
مرا دل ده اکنون چو دل دادهام
به دام محبت درافتادهام
تو دانی مگر سوز آتش که چیست
که هم شمع داند که پروانه کیست
❈۳۱❈
کسی آگه از درد پنهان بود
که آشفته زلف جانان بود
طبیب ار به دردی گرفتار نیست
مر او را غم از درد بیمار نیست
❈۳۲❈
تو دانی که در ده شتر راندگان
ندانند احوال واماندگان
ز سوز دل آنها خبر دادهاند
که از دل درین آتش افتادهاند
❈۳۳❈
ترا عیب میکردم اندر الم
کنون غرقه گشتم به دریای غم
دلم از می عاشقی مست شد
مگر دستگیری که از دست شد
❈۳۴❈
که چشمم بدان چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
از آن با تو میگویم این ماجرا
که درد دلم را تو دانی دوا
❈۳۵❈
روان سام نیرم ورا پند داد
پس آنگه به پاسخ زبان برگشاد
که ای رفته از دیده پایت به گل
خرد رفته از دست و از دست دل
❈۳۶❈
چنین صید تیرنظر گشتهای
برو سر بنه زان که سرگشتهای
درین وادی اینها که ره رفتهاند
که جان داده دل را به در بردهاند
❈۳۷❈
بر آن کس حرامست دعوی عشق
که در خود نبیند تجلی عشق
حقیقت در آن چون بدین حی رسند
چو از خود گذشتند در وی رسند
❈۳۸❈
ز جان درگذر تا به جانان رسی
چو در درد میری به درمان رسی
تو در عشق اگر مردهای، زندهای
چو در بند خویشی از آن بندهای
❈۳۹❈
بسا کس که جان داد و جانان نیافت
فرو رفت در درد و درمان نیافت
ز میدان جانان کسی جان نبرد
که خون خورد و بر خاک جانان نمرد
❈۴۰❈
برو خون خور و خون خود کن سبیل
که آتش، گلستان بود بر خلیل
در آتش بسوز ار دم از دل زنی
کز آتش بود شمع را روشنی
❈۴۱❈
چو یک چند ازین داستان گفت سام
به آرامگه شد یل نیکنام
به پیش اندر آن سام شد رهسپر
که آید به شادی نشیند مگر
❈۴۲❈
که ناگه برآمد ز روی هوا
غریوی که شد سام از هش جدا
ز مهتاب بستان سرا روز بود
هوا هم چو روی دلفروز بود
❈۴۳❈
ز ناگه هوا یکسره تیره شد
وز ان چشم قلواد یل خیره شد
زمانی چو شد چشم را کرد باز
نشانی ندید از گو سرفراز
❈۴۴❈
گریبان ز اندوه جان چاک کرد
به سر بر زد و روی بر خاک کرد
بماندند ازو انجمن درشگفت
جدا هر یکی راه بستان گرفت
❈۴۵❈
که شاید نشانی ز فرخنده سام
بیابند گردند دل شادکام
کنون رخ بتابان ازین جا دری
سخن بشنو از شمسه خاوری
❈۴۶❈
ملک ضیمران شاه خاورزمین
یکی دخترش بود چون حور عین
به بالا خرامنده سرو بلند
به گیسو برآشفته مشکین کمند
❈۴۷❈
درخشان رخش چشمه آفتاب
درافشان لبش چشمه نوشیاب
دو برگ گلش سوسن مشک پوش
دو لعل لبش شهد و شکر فروش
❈۴۸❈
شب دلستانش شبستان دل
گل لاله رنگش گلستان دل
دو جادوی مخمورش از خواب مست
دو هندوش در آب افگنده شست
❈۴۹❈
لبش نوش داروی هر دردمند
سر زلفش آشوب هر پایبند
سیه زلف در زلف مشکینش ماه
زنج سیب و در سیب دلگیر جاه
❈۵۰❈
سمن بوی نسرین بر و خوشخرام
به رخ شمع طلعت بدش شمسه نام
مگر در گذر سام را دیده بود
به رخسار او گرم گردیده بود
❈۵۱❈
دلش رفته از دست و پایش به گل
مهش رفته از چشم و صبرش ز دل
شده آهوی چشم صیدافکنش
شکسته دل از زلف قیدافکنش
❈۵۲❈
چو بلبل شده فتنه برگلشنی
چو آهو شده صید شیرافکنی
برآشفته چون چین گیسوی خویش
دو تا گشته چون طاق ابروی خویش
❈۵۳❈
چو بادام میگون شده نیم مست
برون رفته چون زلف مشکین زدست
دلش دست در دامن جان زده
غمش چنگ در زلف جانان زده
❈۵۴❈
ولیکن کس از خویش و اخوان او
نبود آگه از حال و سامان او
بجز اشک گرمش که همراز بود
و یا آه سردش که دم ساز بود
❈۵۵❈
چو دید آن چنان مهر افروز را
بت یاسمن بوی فیروز را
برآشفت و گفت ای برآشفته موی
کجا بوده تیره شب بازگوی
❈۵۶❈
پراکنده زلف از کجا میرسی
ز بستان چو باد صبا میرسی
به بوی که در باغ گردیدهای
به روی که چون غنچه خندیدهای
❈۵۷❈
چو سرو از چمن میرسی راستی
مگر فتنه بودی که برخاستی
ز برگ سمن آب گل بردهای
دل لاله از غصه خون کردهای
❈۵۸❈
مگر با صنوبر سری داشتی
که در بوستان قد برافراشتی
به بالا بلا بوده تا بود?
بگو راستی تا کجا بود?
❈۵۹❈
دو هندوت آیا بر آتش چراست
کماندار چشمت کمانکش چراست
سمن بر چو گل زان سخن برشکفت
خم آورد در سرو سیمین و گفت
❈۶۰❈
که ای آفتاب سپهر جمال
ندیده سپهرت به خوبی مثال
به برج شرف شمسه دلبری
قمر مهر روی ترا مشتری
❈۶۱❈
جهان ملاحت سراسر تراست
بگویم چو آزادسروی و راست
دلم همچو پسته دهان تنگ بود
زمانی به بستانش آهنگ بود
❈۶۲❈
دگر چون شنیدم که فرخنده سام
قدح نوش میکرد و با فر و کام
مرا در دل آمد که در گوش?
بچینم ز باغ رخش خوش?
❈۶۳❈
نهم گوش بر قول مطرب دمی
به مرغ چمن بازگویم غمی
ولی هندویم چون که بنمود دست
درافتاد ماهی چو ماهی به شست
❈۶۴❈
خدنگ افکن شیرگیرم چو تیر
گوزنی بزد بر لب آبگیر
ولیکن چو تیرم برون شد به شست
خطا کرده در شاهبازی نشست
❈۶۵❈
چو آن شاهباز از هوا در رسید
همان لحظه سام از قفا در رسید
برآمد ز مرغان بلبل نوا
به یک ره خروشی که ای بینوا
❈۶۶❈
چه مرغی که سیمرغت آید به دام
چه برجی که خورشیدت آمد به نام
توتیهو و طاووس شد صید تو
همان ایرج و سام در قید تو
❈۶۷❈
چو صبح امیدم دمیدن گرفت
دو چشم نشاطم پریدن گرفت
یلی دیدم از شهر شاهنشهی
به قد راست مانند سرو سهی
❈۶۸❈
خرامنده سروی به طالع چو ماه
چو گل رفته در ارغوانی کلاه
چو خورشید بد سام گیتی گشای
چو جمشید با جام گیتینمای
❈۶۹❈
خط سبزش افکنده دفتر در آب
سر زلفش افکنده چنبر به خواب
بیفکنده طوطیش پر بر شکر
فکنده لبش شوری اندر شکر
❈۷۰❈
ولی شمسه چون گفته میکرد گوش
درو خیره میگشت و میشد ز هوش
چو باز آمدی گفتی ای ماه روی
چو دیدی بیا یک به یک بازگوی
❈۷۱❈
بدانست مهوش که آن راز چیست
دل شمسه در بند سودای کیست
به لعل بدخشان زمین بوسه داد
پس آنگه لب درفشانی گشاد
❈۷۲❈
به صد لابه گفت ای بت دل گسل
نگار ختن شمع چین و چگل
چو دانی که در هر دمت همدمم
به هر حال در خدمتت محرمم
❈۷۳❈
اگر زان که گشتی گرفتار دل
چه پنهان کنی از من اسرار دل
کسی را که دردی بود از حبیب
نشاید که پنهان کند از طبیب
❈۷۴❈
پریوار در پرده رانی سخن
بیا پرده از کار خود برفکن
بت بربری لعبت آذری
کجا شمسه آن بانوی خاوری
❈۷۵❈
به خنده سر درج در برگرفت
لب درفشان را به در درگرفت
که خاموش کن گفته ناگفتنت
وزین گونه دُردانه ناسفتنت
❈۷۶❈
شدم صید شیرافگنی در شکار
چو خورشید بر شیر گردون سوار
مگر سام بر مسند ناز بود
مرا چشم بر روی او باز بود
❈۷۷❈
گرفتم هوا هم چو باز سفید
هوا در سر و چشم و دل در امید
که باشد که چون بر هوایش پرم
مگر سایه افکند بر سرم
❈۷۸❈
همم بال بشکست و هم پر بریخت
ز تیغ قضا چون توانم گریخت
دلم مبتلایست و جان پرغمست
ز سوز درون دیدهام پر نمست
❈۷۹❈
ز هر چه نشاید توان گفت باز
که بسیار چیزست با سوز و ساز
نگار پری چهره آن دم به سوز
دلش باز میداد کای دلفروز
❈۸۰❈
مخور غم که غمخور همه خون خورد
چو آتش همه آب مردم برد
مبادا گلت زعفرانی شود
به خون نرگست ارغوانی شود
❈۸۱❈
پریوش نگاری که دلخواه تست
به تیره شبان طلعتش ماه تست
مخور غم که او نیز غمخوارهایست
دلش فتنه روی مه پارهایست
❈۸۲❈
طبیب ار به دردی نشد پای بند
چه داند دوای دل دردمند
شود سام یل گر سپهر آشیان
و یا همچو عنقا شود بینشان
❈۸۳❈
میندیش کو هم درآید به دام
شبی همچو روزت برآید به بام
بیا تا به شادی بنوشیم می
روان شاد سازیم از بانگ نی
❈۸۴❈
چو غم جان بکاهد خرد کم شود
چه گفتم دو دیده پر از نم شود
سراینده از سام فرخ نژاد
شنیدم که زینسان سخن کرد یاد
❈۸۵❈
که با آذرافروز مهر و سخن
بدید و سوی قصر شد ز انجمن
کامنت ها