خواجوی کرمانی:چو دید آنکه با دختری خوب روی سخن گفت و پر رشک گردید ازوی
❈۱❈
چو دید آنکه با دختری خوب روی
سخن گفت و پر رشک گردید ازوی
ز افسونگری سام را در ربود
به روی هوا رفت مانند دود
❈۲❈
بر مرغزاریش آورد باز
وز آن پس درآمد به سوز و گداز
که ای نامور کام من کن روا
ممان تا ز هجران شوم بینوا
❈۳❈
ز عشق ار چه با درد و غم همرهم
شب و روز از حال تو آگهم
اگرچه نهانم تو را در نظر
ولی هستم از حال تو باخبر
❈۴❈
ز جور تو بر لب مرا جان رسید
خروشم به گردون گردان رسید
ندارم اگرچه پریدخت روی
مکن سرکشی چون منم مهرجوی
❈۵❈
به خوبی نیم ز آذرافروز کم
چرا او بود شاد و من در الم
همه پیکری شهرهام در پری
تو خود بر رخ من چرا ننگری
❈۶❈
دمی شاد کن عالم افروز را
چنین تا یکی شب کند روز را
سخنهای او چون که بشنید سام
بگفتا نبینی ز من هیچ کام
❈۷❈
مرا آرزوی پریدخت و بس
که او چون گل است و توئی همچو خس
پری زین برآشفته گردید و گفت
که اکنون سخنها ندارم نهفت
❈۸❈
چو از من رخ خویش برتافتی
سوی وادی جور بشتافتی
مرا هم بود چنگ کینه دراز
چو بینم که محرومی آمد فراز
❈۹❈
رخ از مهر تابم سوی کین روم
به ایوان شاهنشه چین روم
پریدخت را در ربایم زگاه
همه روز شادیش سازم تباه
❈۱۰❈
کمین برگشایم به تو ناگهان
به کین چون بپردازم از وی روان
اگر شیر جنگی و یا اژدها
چو من خشم گیرم نگردی رها
❈۱۱❈
جهانجو چو بشنید این گفتگو
زاندیش? او برافروخت رو
به دل گفت اگر برگشاید کمین
نهانی به ایوان فغفور چین
❈۱۲❈
مرا بخت فرخ درآید به خواب
نبینم مر آن زلف پر پیچ و تاب
کند چون پریدخت را دل نژند
مرا نیز از کین رساند گزند
❈۱۳❈
چو او تند گردید نرمی کنم
زمانی به گفتار گرمی کنم
مگر کش ز گفتار باز آورم
ابر شادی او را فراز آورم
❈۱۴❈
همانگه بپیچید از دادرسی
بدو گفت کای شاه خیل پری
چو دانی که هستم بسی دل فکار
ز من دور گردیده صبر و قرار
❈۱۵❈
دگر همچو تو بیقراری ز من
همان نیز شادی نداری ز من
ولیکن مرا بخش چندان امان
که بینم رخ یار شیرین زبان
❈۱۶❈
پس آنگه به شادی دهم کام تو
به نیکی شوم هر زمان رام تو
برافروخت رخ عالمافروز ازو
دعا کرد بر شیر پرخاشجو
❈۱۷❈
بسی شادمان گشت از پاسخش
بیامد بسی بوسه زد بر رخش
زمانی چو شد پهلو نیک رای
بگفتش مرا بر به بستانسرای
❈۱۸❈
که هستند دل خسته آن انجمن
نه بینند در بزم چون روی من
پذیرفت گفتار او را پری
به جا باز بردش به افسونگری
❈۱۹❈
سبک سام یل سوی قلواد شد
ازو انجمن سر به سر شاد شد
پس آن گه به شادی دمی دم زدند
ز می آب بر آتش غم زدند
❈۲۰❈
عقاب سفیده چو پر برکشید
غراب شب از آشیان بر پرید
خور از تیغ که آتشی برفروخت
شب تیره را همچو هندو بسوخت
کامنت ها