خواجوی کرمانی:بدو گفت کای رشک سرو سهی فروزان ز تو فر شاهنشهی
❈۱❈
بدو گفت کای رشک سرو سهی
فروزان ز تو فر شاهنشهی
بگو کز کجائی و نام تو چیست
درین مرز فرخنده کام تو چیست
❈۲❈
زمین را ببوسید فرخ سوار
پس آنگه چنین گفت کای شهریار
جوانی غریبم ز ایران زمین
همی روی دارم به ماچین و چین
❈۳❈
امیدم ز هر گوشهای توشهای
نصیبم ز هر توشهای خوشهای
به هر گوشه گردیدهام من بسی
بجز سایه محرم ندیدم کسی
❈۴❈
مرا بود گُردی خداوندگار
به هر نیک و بد بنده را غمگسار
کنون مدتی شد که گردون پیر
جدا کردش از خسروانی سریر
❈۵❈
جهان پهلوان گُرد با فر و چهر
نشیمن گهش اوج تابنده مهر
زمین و زمان خرم از فر او
مه و مهر در سایه فراد
❈۶❈
چو خورشید رخ سوی صحرا نهاد
چو عنقا به اقصای چین اوفتاد
از آن گه نهادم سر اندر جهان
به هر مرز پویان به هر سو دوان
❈۷❈
ز خود درگذشتم که در وی رسم
ولیکن ندانم بدو کی رسم
از آن آب چشمم ز سر درگذشت
که آن آفتابم ز بر درگذشت
❈۸❈
ولیکن ازین راه هم درخورست
که از چشمه چینم آبشخورست
چو دریای خون شد کنارم ز چشم
که پرویش این چشم دارم به چشم
❈۹❈
شنیدم که چون دل ز ما برگرفت
به چین رفت و راه ختا برگرفت
به آهنگ چین چون که بشتافتم
نشانش به خاور زمین یافتم
❈۱۰❈
فلک بین که چون میدواند مرا
تو گوئی که خون میدواند مرا
روان سام گفتش که ای نوجوان
ز ما نام خویش از چه داری نهان
❈۱۱❈
کسی را که گوهر گرامی بود
کند نام پیدا چو نامی بود
که ما هم غریبیم و آشفته کار
جفا دیده از گردش روزگار
❈۱۲❈
جوان گفت کای گرد فرخ روان
مرا قلوش زابلی نام دان
نریمان یل را منم ابن عم
خداوند دیهیم و فارغ ز غم
❈۱۳❈
چو بشنید ازو سام با دین و داد
بجست از فراز تکاور چو باد
گرفتش چو سیمین ستون در کنار
ز مژگان گهر کرد بر وی نثار
❈۱۴❈
پس آنگه چنین گفت که ای نیک رای
منم سام یل گرد کشور گشای
جدا گشته چون شاه خاور ز کام
کنون کرده خاور زمین را مقام
❈۱۵❈
به نقشی بری گشته از عقل و دین
شده فتنه یکباره بر نقش چین
چو باز فلک پر برانداخته
به خاور زمین آشیان ساخته
❈۱۶❈
چو یک چند ازین گونه گفتند راز
نهادند رخ را به کاشانه باز
یکی بزم خرم برآراستند
ز سیمین بران جام میخواستند
❈۱۷❈
نوا برکشیدند رامشگران
قدح برگرفتند سیمین بران
عقیقین می اندر قدح ریختند
می و مشک با هم برآمیختند
❈۱۸❈
نواگر بتان رود بنواختند
به آوای بلبل نوا ساختند
بدین گونه گردان به آئین جم
قدح نوش کردند تا صبحدم
❈۱۹❈
سحر چون برآمد ز طرف چمن
نسیم گل و نکهت یاسمن
به کیوان برآمد خروش خروس
در ایوان سام اندر افتاد کوس
❈۲۰❈
روانبخش شد باد مشکین نفس
سراینده مرغان زرین قفس
بر ایوان گل برتباشیر صبح
فروخواند بلبل تفاسیر صبح
❈۲۱❈
نسیم صبا گشته عنبرنثار
چو چین سر زلف مشکین یار
دلیران به کام دل دوستان
زدند از حرم خیمه بر بوستان
❈۲۲❈
چو خورشید با تیغ گوهر نگار
برون آمد از قب? زرنگار
روان گشته با سام گیتیپناه
گرانمایه قلواد زرین کلاه
❈۲۳❈
ز ناگه برون آمد از پنجره
خرامنده سروی چو کبک دره
زده سنبلش بر رخ دلفروز
حبش بر ختن شام بر نیمروز
❈۲۴❈
رخش آفتاب جهان تاب دل
خم ابرویش طاق محراب دل
لبش روحپرور ولی میفروش
شبش مهرفرسا ولی روزپوش
❈۲۵❈
فروزان رخش شمع ایوان جان
خرامان قدش سرو بستان جان
به بر زلف مشکینش مشک ختا
چو هندو به بازار چین بی بها
❈۲۶❈
رخش داده از باغ رضوان نشان
سر زلف ژولیده در پاکشان
به سیب و ترنجش روان را نظر
به دستش معنبر ترنجی ز رز
❈۲۷❈
بیفکند تا گرد گیتیپناه
از آن به کند ور ترنجش نگاه
قضا را به قلواش زابلی بزد
به آهنگ او نغمه بلبل بزد
❈۲۸❈
چنان زد که نارنج گون شد برش
به زخم معنبر ترنج زرش
چو کارش چنان گشت گفتی خطاست
که کارم شود زان سهی سرو راست
❈۲۹❈
چو از باغ وصلش ترنجی نیافت
به دل چاشنی دید و میلش شتافت
ز بادام آن چشم سرو سهی
چو به گشت بشنید بوی بهی
❈۳۰❈
به صد لابه گفت ای پری چهره ماه
سزد گر کنی در غریبان نگاه
ترنج ترا چاشنی کردهام
ولیکن ز سیب تو پژمردهام
❈۳۱❈
دلم بسته پسته تنگ تست
به دست آور اکنون که در چنگ تست
به زرین ترنجم ربودی قرار
از آن سیب سیمین مرادم برآر
❈۳۲❈
چو نسبت کنندت به پسته دهن
که بیمغز باشد ز پسته سخن
شکسته دلم صید بادام تست
ز بادامت افتاده در دام تست
❈۳۳❈
گل یاسمن بر بت بربری
پریزاده چون شمسه خاوری
به گردش گل و سنبلش را طواف
سر موش اندر سخن موشکاف
❈۳۴❈
چنین گفت کای مرد جوینده کام
ز سو زندگی پخته سودای خام
چو دهقان درین بوستان در گشاد
مرنج ار ترنجی ز شاخ اوفتاد
❈۳۵❈
تو کوتاهدستی و نابهرهمند
مزن دست در شاخ سرو بلند
ز عشقی میکنی خارخار
برآور چو بلبل خروش هزار
❈۳۶❈
تفرج حلالست ازین شاخ و بس
که کس را نباشد بدان دسترس
اگر سوی باغ آمدی برگذر
پس آنگه چو باد صبا درگذر
❈۳۷❈
ترنجی تو گر یافتی در گذار
ترا با گل و سیب سیمین چکار
ز دلگرمی است این دل سرد تو
ز صفراست این گون? زرد تو
❈۳۸❈
دلت سیب سیمین تمنا کند
ترا بخت تا دفع سودا کند
ترا صبر ساز و نه شیرین رطب
نه نخلت چه باشد ازین پس طلب
❈۳۹❈
مرا با تو این گفتگو چون فتاد
برو کت سر و کار با خویش باد
پس آنگه رخ آورد با سام گفت
که ای ماه با روی خوب تو جفت
❈۴۰❈
شب صبح خیزان به روی تو روز
چراغ دلم را ز مهر تو سوز
ز ماه جهانتاب شب زیورت
درخشنده مهر از هوا بر سرت
❈۴۱❈
دلم چون فتادست در قید تو
تو صید دگر گشته ما صید تو
غم و درد ما خور که دردت مباد
امیدم که رخسار زردت مباد
❈۴۲❈
تو سلطانی و ما بدین در گدای
مگس بین که دارد هوای همای
درآورده شب گرد روز تو دست
ز روز رخت هیچ روزیم هست
❈۴۳❈
دلم را هوایت به روزی فتاد
که روز چنین روزی کس مباد
روان سام گفت ای فروزنده ماه
جهان را به روی جوانت نگاه
❈۴۴❈
به ماه رخت کی رسد دست کس
که کس را نباشد به مه دسترس
ز سیمین ترنج تو دارم نصیب
مرنج ار ز سیبت ندارم نصیب
❈۴۵❈
ترا از ترنج تو دوری به است
ز سیبت دلم را صبوری به است
ترنجی فکندی و من مست عشق
نگه کن که من نارم از دست عشق
❈۴۶❈
ز اشکم که تا رنج گون گشت خاک
ترنجم برفت از دل دردناک
ز بادام ترکی به دام اندرم
که سیبش ندانم به دست آورم
❈۴۷❈
چو زان نارپستان رخم شد چو به
مرا نار او از ترنج تو به
چو نارش چنین میگدازد مرا
ترنج تو دانم نسازد مرا
❈۴۸❈
دل نازکت گر کنون صید ماست
شکاری گرفتی که در قید ماست
شکار تو شد شیرگیر چنین
که کردست بر شیر گردون کمین
❈۴۹❈
ترا ماهیای گر برون شد ز شست
به دستانت افتاد ماهی ز دست
مکن بی نصیبش ز روز وصال
که مهر رخت را نباشد زوال
❈۵۰❈
چو دید آن پری روی زنجیر موی
که شاه از ترنجش ترش کرد روی
ز بادام بر لاله عناب ریخت
بدان خاک از دیدگان آب ریخت
❈۵۱❈
چو نومید گشت او ز سام آن زمان
ثنا گفت و برگشت تیرهروان
پس آنگه شهنشاه انجم سپاه
به خرگه درآمد چو رخشنده ماه
❈۵۲❈
کمربسته قلواد در پای تخت
دگر قلوش زابلی نیکبخت
زده چنگ در چنگ رامشگران
روان گشته می در کف دلبران
❈۵۳❈
مه رود زن رود بنواخته
ز عشاق مردم نوا ساخته
پریچهره ترکان خوبی خرام
همه عاشق سام و پر کرده جام
❈۵۴❈
یل نامور قلوش زابلی
بنالید در عشق چون بلبلی
چو شمع اشک میریخت بر روی زرد
روان کرده بر چهره سیلاب درد
❈۵۵❈
به کف برنهاده عقیق مذاب
ز نرگس روان کرده یاقوت آب
جهان از دم آتشین سوخته
ز دل شمع گردون برافروخته
❈۵۶❈
برآورده مرغ صراحی خروش
سمن عارضان جام میکرده نوش
رخ از آتش می برافروخته
گهی ساخته عود و گه سوخته
❈۵۷❈
بدین گونه تا خیل شب در رسید
سپاه شه روم شد ناپدید
فرود آمد از تخت، سام دلیر
سوی خرگهش شد چو غرنده شیر
❈۵۸❈
ز مستی ملال از شرابش گرفت
چو بخت من خفته خوابش گرفت
کامنت ها