خواجوی کرمانی:همان لحظه چون سام مشکین نقاب فرو رفته یک لحظه چشمش به خواب
❈۱❈
همان لحظه چون سام مشکین نقاب
فرو رفته یک لحظه چشمش به خواب
خوشا طلعت دوست دیدن به خواب
ولی کس نبیند به شب آفتاب
❈۲❈
خوشا با خیال سر زلف یار
رسن بازی دل به شبهای تار
خوشا با گل سنبل دلفروز
شب تیره در خواب بردن به روز
❈۳❈
به شب چشم عاشق نبیند به خواب
مگر حسرت یار شبگون نقاب
چو شد شیرگیر آهویش مست خواب
درآمد ز هوشش از دست خواب
❈۴❈
چو گلزار جنت یکی باغ دید
کران تا کران لاله و شنبلید
یکی بوستان چون رخ دلستان
همه بوستان سر به سر گلستان
❈۵❈
روان گشته در پای آزاد سرو
پریچهرهای چون خرامان تذرو
به جلوه درآورده شمشاد را
چمان کرده مر سرو آزاد را
❈۶❈
قدش سرو بر سرو سیمینش ماه
رخش ماه و شب را برو تکیهگاه
مهش مشک پوش و شبش مشک سای
غمش جانگزای و لبش جانفزای
❈۷❈
چو خرم بهشتی پر از رنگ و بوی
سمن بوی و گل روی و زنجیر موی
خرامنده در پای سرو بلند
خم اندر خم آورده مشکین کمند
❈۸❈
روان گشته با نرگس میپرست
چو گلدسته و دسته گل به دست
پراکنده گیسوی و دامنکشان
ز عنبرشکن طره عنبرفشان
❈۹❈
پرستار با او دو نسرین عذار
یکی بر یمین و یکی بر یسار
ز زر بسته بر کوه سیمین کمر
روان کرده از لعل شیرین شکر
❈۱۰❈
به بستان سرا این سرا در زدند
جهان را چو گیسوی بر هم زدند
که خیزید کان حور عین میرسد
پری دخت فغفور چین میرسد
❈۱۱❈
چو بشنید نام پریدخت، سام
به گریه درآمد یل نیکنام
چو سروی به خاک رهش درفتاد
همانگه لب درفشان برگشاد
❈۱۲❈
که ای مرهم ریش و آرام دل
دلم را لب لعل تو کام دل
شب زلفت از چین به شام اوفتاد
شکاریش لاغر به دام اوفتاد
❈۱۳❈
من از زابل افتاده در چین به قید
تو در چین ز زابل درآورده صید
زهی کرده شام تو در چین کمند
تو در چین و آورده از چین کمند
❈۱۴❈
میان تو موئی و از موی کم
من از غم چو موئی و از موی خم
چو هندوی زلف تو در آتشم
ز خورشید روی تو در تابشم
❈۱۵❈
ز نقش رخت نسخهای دیدهام
چه نقشی که مثل تو نشنیدهام
تو در چین و نقش توام در خیال
چه نقشی که مثل تو باشد محال
❈۱۶❈
من از نقش رویت در اندیشهام
که صورتپرستی شده پیشهام
تو در دلبری و من از دل، بری
بگو تا کی از دلبران دلبری
❈۱۷❈
دلم را چو زلفت قراری مباد
مرا جز غمت غمگساری مباد
دو آهوی چشمم به صید تو شد
چو آهو گرفتار قید تو شد
❈۱۸❈
دلم مدتی شد که در دست تست
گرفتار آن زلف چون شست تست
نشان تو میجویم از هر چه هست
حدیث تو میپرسم از هر که هست
❈۱۹❈
چه نقشی تو ای لعبت آذری
که نقشی ندیدم بدین دلبری
زهی قامتت سرو آزاد دل
چو دادم ترا دل بده داد دل
❈۲۰❈
کزین ره گر ازمات یاری رسد
وزین رهگذارت غباری رسد
مخور غم که این درد و غم بگذرد
چنین مگذر از ما که هم بگذرد
❈۲۱❈
به فریاد ما رس که فریاد ما
ز چرخ برین بگذرد داد ما
غم کار ما خور که غمخوارهایم
بکن چار? ما که بیچارهایم
❈۲۲❈
بت ماهپیکر مه مشک موی
گل یاسمن بوی گلبرگ روی
همه زلف عنبرشکن برشکست
به تنگ شکر نرخ شکر شکست
❈۲۳❈
سر درج گوهرفشان برگشود
پس آنگه به پاسخ زبان برگشود
که ای فارغ از مهربانی و بس
چو سوسن سراسر زبانی و بس
❈۲۴❈
کنون از پری دخت ناری تو یاد
که صید پریزاد گشتی چو باد
مرا چون میان اژدها هیچ نیست
کنون با توام در میان هیچ نیست
❈۲۵❈
به بازار ما دل کجا شد درست
چه ارزد که قلب است و بس نادرست
تو بر تخت شاهی دعوی عشق
ندانسته رمزی ز دعوی عشق
❈۲۶❈
مقام محبت سر تخت نیست
سرافکندگان را سر بخت نیست
اگر عاشقی ترک شاهی بده
به خون دل خود گواهی بده
❈۲۷❈
دل دردمندت که دیوانهایست
به مستی و جانبازی افسانهایست
درین زلف مشکین چه کارش بود
کجا طاقت زخم مارش بود
❈۲۸❈
که گفتست رو عاشقی پیش گیر
برو سر بنه یا سر خویش گیر
تو نیز ای دل تنگ از تنگنای
برون رو کز اینسان فراخست جای
❈۲۹❈
چو افتاد آهوی سر در کمند
درین شهر تا کی بود زیر بند
برو ترک این محنتآباد گیر
لب دجله شهر بغداد گیر
❈۳۰❈
چو ایوب دربند کرمان مباش
چو یعقوب دربند حرمان مباش
ز هر گوشه درمان دردی طلب
ز هر چشمهای آب خوردی طلب
❈۳۱❈
برو دست ازین خودپرستی بدار
ز دریای غم دُر به شادی برآر
چو گل در برت طوف دیبا مپوش
چو به مشکبو باش و پشمینه پوش
❈۳۲❈
کسانی که در نیستی خو کنند
زهستی تبرا چو خواجو کنند
چو بینی درین زلف پر پیچ و تاب
چه بینی درین نیم نرگس به خواب
❈۳۳❈
چو در خوابی از حور عینی مرا
یقینم که در خواب بینی مرا
گر از چشمه چشمت آب آمدی
کیت در چنین ورطه خواب آمدی
❈۳۴❈
تو در آتشی آبت آید به چشم
زهی چشم اگر خوابت آید به چشم
کجا سام چون این به گوش آمدش
دل خسته در بر به جوش آمدش
❈۳۵❈
برآورد بانگ و درآمد ز خواب
ز چشمش روان گشت صد چشمه آب
برون آمد از قصر گوهرنگار
غریوان و گریان چو ابر بهار
❈۳۶❈
بران بور سرکش برافکند زین
روان شد سوی مرز توران زمین
بری گشت از ملک و فرماندهی
ملول از سر تخت شاهنشهی
❈۳۷❈
نه کس همرهاش جز غم عشق یار
نه کس همدمش جز دل بیقرار
عنان داد برق زمینکوب را
قرین گشته درد دل آشوب را
❈۳۸❈
بدین گونه میراند با درد و غم
پس آنگه به سرحد چین زد علم
چو لعل خور از کان برآورد سر
ز زر بست کوه کمرکش کمر
❈۳۹❈
شه مشرق از برز که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
ز خاورزمین سام نیرم نژاد
به سرحد چین راند توسن چو باد
❈۴۰❈
ز ناگه به منزلگهی در رسید
همه مرحله پر گل و سبز دید
درو کاروانی بد از مرد و زن
شده بر لب آبگیر انجمن
❈۴۱❈
یکی پیر فرخنده سالار بار
بسی دیده نیک و بد روزگار
ز اندازه بیرون ورا سیم و زر
به پیشش غلامان زرینکمر
❈۴۲❈
نژادش ز ایران و چینش مقام
چو سعد فلک پیر و سعدانش نام
چو مر سام را دید بر پای جست
رکابش ببوسید و بگرفت دست
❈۴۳❈
ثنا گفت و بنشست و پیشش نشاند
ببوسید بر چشم خویشش نشاند
که شاد آمدی ای جوان نزد ما
شتابنده زین سان بگو تا کجا
❈۴۴❈
بفرما که فرخنده نام تو چیست
مقامت کجا و نژادت ز کیست
بدو سام گفت ای جهاندیده پیر
دلم را حدیثت چو جان دلپذیر
❈۴۵❈
غریبم ز زابل برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
بدان ای جهان دیده نیکنام
جهانت هوادار و بختت غلام
❈۴۶❈
مرا ویس ویسان همی دان تو نام
به چینم هوا اوفتاده تمام
منم پور ویسان بازارگان
زبون گشته در دست خونخوارگان
❈۴۷❈
ز بهر تجارت برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
که چون کوس رحلت بزد کاروان
رخ آورد سوی سفر در زمان
❈۴۸❈
چهل زنگی دزد با تیغ و تیر
به تن همچو قار و بدن همچو قیر
ز دریا علم سوی صحرا زدند
ز ما موج خون بر ثریا زدند
❈۴۹❈
ببردند با کاروان هر چه بود
بگشتند در کاروان هر که بود
من خسته را این تکاور سمند
از آن ورط? خون بدین جا فکند
❈۵۰❈
تو هم بازگو یک به یک راز خویش
فروخوان سرانجام و آغاز خویش
که اینجا ز بهر که دارید جای
وز اینجا به سوی که دارید رای
❈۵۱❈
گرانمایه سعدان بازارگان
برو آفرین کرد و گفت ای جوان
منم موبد دخت فغفور چین
ولیکن نژادم ز ایران زمین
❈۵۲❈
بسی گرد عالم بگردیدهام
به دو نیک و شادی و غم دیدهام
ز روم آمدم سر نهاده به چین
چو آهوی مشکین فتاده به چین
❈۵۳❈
تو شاد آمدی ای جوان پیش ما
که روی تو شد مرهم ریش ما
چنین روی زیبا به عالم کراست
به قدت نیاید سهی سرو راست
❈۵۴❈
هر آن کو نگه کرد بر روی تو
شد آشفته چون زلف هندوی تو
کسی را شکیب از جمال تو نیست
تمنای هجر و فراق تو نیست
❈۵۵❈
ولیکن دژی هست در رهگذر
ز رفعت به گردون برآورده سر
مر آن قلعه گنجینهدژ نام او
فلک کمترین پایه بام او
❈۵۶❈
درو ژند جادو گرفته قرار
فروبسته بر مرغ و ماهی گذار
دگر زان که بیند یکی قافله
کند خوبرویان ز مردم یله
❈۵۷❈
کسی را کجا هست روی نکو
سلامت نیارد شدن پیش او
کنون گر تو از ما نگردی ملول
به فرزندیت دارم اکنون قبول
❈۵۸❈
ولی چون مرا با تو افتاده مهر
حذر کن ازین جادوی دیوچهر
کجا سام چون راز خود مینهفت
دعا کرد و دستش ببوسید و گفت
❈۵۹❈
تو سالاری و من کمین بندهات
تو فرمانده و من سرافکندهات
ولیکن نیندیشم از جادوئی
به جادو نمایم کف موسوی
❈۶۰❈
چو من برکشم تیغ خنجرگذار
ز جادو و دیوان برآرم دمار
بگفت این و بر کوه پیکر نشست
چو بر کوهه شیر نر پیل مست
کامنت ها