خواجوی کرمانی:وز آن جا به گنجینه دژ کرد روی بر آهنگ جادو شده جنگجوی
❈۱❈
وز آن جا به گنجینه دژ کرد روی
بر آهنگ جادو شده جنگجوی
سر شهریاران کشورگشای
که بد سام آن گرد فرخنده رای
❈۲❈
خروشنده چون ابر بر پشت کوه
شده کوه از بیم او بر ستوه
چو خورشید درمانی از سندروس
زده موج بر گنبد آبنوس
❈۳❈
علمهای زرین پرچم سیاه
ز ماهی علم برکشیده به ماه
همه ماهپیکر درفشان درفش
بدو شفتهای حریر و بنفش
❈۴❈
جهانسوز ترکان خنجرگذار
گرفته به کف خنجر زرنگار
عقیقی عقابان زرینه چنگ
زده چنگ در چرخ فیروزه رنگ
❈۵❈
همی سام چون نزد قلعه رسید
همه کوه دریای آتش بدید
جهان را بدید او به جوش آمده
ز تابش فلک در خروش آمده
❈۶❈
شده شیر گردون ز شعله کباب
به جوش آمده چشمه آفتاب
چو سام نریمان چنان حال دید
دم آتش افشان ز دل برکشید
❈۷❈
برآشفت بر مرکب بادپای
چو دریای آتش برآمد ز جای
همی نام یزدان فراوان بخواند
عنان بر زد و دیو سرکش براند
❈۸❈
چو بگذشت آتش سر سرکشان
ندید از فروزنده آتش نشان
بسی آفرین کرد بر کردگار
پس آنگه برون شد به سوی حصار
❈۹❈
ز ناگه برآمد یکی تیره گرد
خروشان چو شیر و غریوان چو رعد
از آن گرد و دم برق جستن گرفت
دل سام یل کی شکفتن گرفت
❈۱۰❈
در آن گرد تیره یکی بنگرید
به گرد اندرون سام نیرم بدید
به دستش سیاه اژدهائی چو مار
یکی دیو پتیاره مانند قار
❈۱۱❈
به قد چو شب تیرهروزان دراز
برون کرده دندان چو نیش گراز
چو چشمش به سام نریمان فتاد
درآمد به سام نریمان چو باد
❈۱۲❈
چو پیلی شده بر پلنگی سوار
بغرید مانند رعد بهار
بترسید بر خویشتن نامدار
بغرید مانند رعد بهار
❈۱۳❈
خداوند جان آفرین را بخواند
پس آنگاه بورش همی پیش راند
کمانی که گرشاسب در چنگ داشت
در آن لحظ سام از میان برفراشت
❈۱۴❈
کمان را بمالید و بگرفت دست
خدنگی برآورد و بگشود شست
چنان زد بر آن پیلپیکر پلنگ
که از سهم تیرش فرو رفت خنگ
❈۱۵❈
چو آن ژند جادو چنان حال دید
همه مکر و نیرنگ پامال دید
ز پیشش دو تا کوهپیکر بجست
به کوه کمرکش درآورد دست
❈۱۶❈
برآورد که پارهای همچو باد
بیفکند بر سام فرخنژاد
کجا دید سام آنچنان بر ز سنگ
بجست از تکاور بسان پلنگ
❈۱۷❈
به هامون درآمد فرود از ستون
برآورد آن ابر بارنده خون
بزد بر کمرگاه ژند نژند
سر و دست و دوشش به صحرا فکند
❈۱۸❈
چو ناچیز شد جادوی خیره سر
روانآفرین کرد بر دادگر
پس آنگه به گنجینه دژ رو نهاد
به تندی و تیزی به مانند باد
❈۱۹❈
یکی کوه دید آسمانش کمر
به ایوان کیوان برآورده سر
ره کهکشانش ره کهکشان
سرش سر به سر بر سر کهکشان
❈۲۰❈
بر آن برج کیوان یکی کنگرد
نهم تاج چرخش یکی پنجره
فراز نهم منظرش رزمگاه
حریم ششم غرفهاش بزمگاه
❈۲۱❈
شه طارم چارمش پردهوار
یزکدار بهرام خنجرگذار
بر آن قلعه همچو نیلی حصار
نکردی همی مرغ فکرت گذار
❈۲۲❈
درش را سپهر برین آستان
به بامش زحل کمترین پاسبان
فلک نقشی از طاق ایوان او
طلایه مه و مهر دربان او
❈۲۳❈
مرو را ز یاقوت رخشنده در
ز یاقوت رخشنده رخشندهتر
ستاده به بام آتشینپیکری
برآورده الماسگون خنجری
❈۲۴❈
کمین کرده بر در یکی نرهشیر
ز بالای که رو نهاده به زیر
چنان بر یل شیردل حمله برد
که شیر سپهر از نهیبش بمرد
❈۲۵❈
برآورد شمشیر از هوش دل
سر و شش فرو کوفت بر گوش دل
بدانست سام یل آن آذری
طلسم است و مکر است و جادوگری
❈۲۶❈
یکی نعره زد سام بگشود دست
به زخم عمودش به هم برشکست
برآمد ز ایوان طراقا طراق
فرود آمد آن صورت از پیش طاق
❈۲۷❈
به هامون نگون درفتاد از فراز
هم اندر زمان شد در قلعه باز
چو سام آن چنان قلعه در باز دید
به ایوان کاخش علم بر کشید
❈۲۸❈
به برجش برآمد چو سلطان شرق
خور از خجلتش در عرق گشته غرق
تفرجکنان گرد آن بارگاه
برآمد چو بر چرخ گردنده ماه
❈۲۹❈
سرائی پدید آمد از لاجورد
ز یاقوت دیوار و ایوانش زرد
در ایوان درختی ز زر ساخته
سر از طاق ایوان برافراخته
❈۳۰❈
چو بتخانه چین ز نقش و نگار
روانبخش و دلکش چو زلفین یار
یکی تخت فیروزه در پیشگاه
پریپیکری همچو تابنده ماه
❈۳۱❈
به گیسو فرو بسته در پای تخت
برو سایه افکنده زرین درخت
مه غیرت و شمسه خاوری
بت رشک بتخانه آذری
❈۳۲❈
مسلسل شبش بر رخ روز بود
مهش غیرت عالمافروز بود
شکر شوری از شهد شکر وشش
گهر آب از آن لعل چون آتشش
❈۳۳❈
شبش خادم سنبل عنبرین
مه از طلعت خرمنش خوشه چین
چنین گفت سامش که ای حور زاد
بگو کیستی وز که داری نژاد
❈۳۴❈
بدینجا که آوردت ای سیمتن
چرا پایبندی به مشکین رسن
بت شکرین لعل شیرین زبان
شکر خندهای کرد و گفت ای جوان
❈۳۵❈
منم دخت خاقان پرینوش نام
درافتاده چون مرغ وحشی به دام
به شبگون سلاسل به بند اندرم
به مشکین رسن در کمند اندرم
❈۳۶❈
مرا ژند جادو کمین برگشود
ز ایوان خاقان چینم ربود
به مکر و حیل در کمندم فکند
به گنجینه دژ پای بندم فکند
❈۳۷❈
تو نیز ای به طلعت فروزنده ماه
بگو چون فتادی بدین جایگاه
که جادو درین قلعه دارد قرار
نیارد برو مرغ کردن گذار
❈۳۸❈
درین قلعه سیمرغ پرافکند
سپردار گردون سپر افکند
برو رحم کن بر جوانی خویش
ببخشای بر زندگانی خویش
❈۳۹❈
مبادا که آن جادوی نابکار
بیاید ز جانت برآرد دمار
بدو سام گفت ای مه مهربان
شب تیرهات ماه را سایبان
❈۴۰❈
نگر تا نگوئی ز جادوی مست
که گیتی ز سحرش سراسر برست
به شمشیر کین داد بستاندمش
به سوی جهنم فرستادمش
❈۴۱❈
مخور غم که ما را ازو غم نبود
که شمشیرم از سحر او کم نبود
کنون ای پری چهره سیمبر
بگو کز پریدخت داری خبر
❈۴۲❈
پرینوش گفت ای برادر خموش
که جانم برآمد ازین غم به جوش
به چین هر دومان چون دو خواهر بدیم
ولی هر یک از یک برادر بدیم
❈۴۳❈
از اول گرانمایه خاقان چین
به زیر نگین داشت خاورزمین
ازین دیر خاکی چو محمل براند
به فغفور چین مملکت بازماند
❈۴۴❈
چو زلف پریدخت طوطیخرام
دراز است اگر قصه گویم تمام
کسی را چو من بخت وارون مباد
دل خسته در ورطه خون مباد
❈۴۵❈
تو نیز از پری دخت سیمین بدن
چو بیگانهای از چه رانی سخن
روان سام احوال خود شرح داد
که در دام آن دخت چون اوفتاد
❈۴۶❈
دگر گفت کای سرو پسته دهن
جمال تو فال همایون من
چو آن ترک سیمینبر سنگدل
چنان تنگ چشمست و من تنگدل
❈۴۷❈
برو راز خویش از چه پیدا کنم
وزو کام دل چون تمنا کنم
بگفت این و آهی ز دل برفروخت
بت لالهرخ را برو دل بسوخت
❈۴۸❈
به لولو دو رخسار میگون بخست
تو گوئی که از چشمش آتش بجست
ز بادام، گلبرگ را آب داد
به فندق، سر زلف را تاب داد
❈۴۹❈
پس آنگه شکرخای شیرین سخن
شکر ریخت از شهد شیرین شکن
سر درج یاقوت بگشود و گفت
که مشک تتاری نشاید نهفت
❈۵۰❈
چه پوشیده داری ز من ماجرا
که این درد را از من آید دوا
اگر دور گردون به چینم برد
سوی شاه توران زمینم برد
❈۵۱❈
به دیدار عمم به هامون رسم
پریدخت را بینم و این بسم
رسانم دلت را ز دلبر به کام
برون آرمت همچو آهو ز دام
❈۵۲❈
روان سام بر وی ثنا گسترید
پس آنگه ز بندش برون آورید
زمانی بگشتند با یکدگر
رسیدند ناگه به کاخی دگر
❈۵۳❈
ز فیروزه دیدند ایوان چهار
درو سیمگون قبه زرنگار
فکنده برو کرسی از لعل فام
نهاده برو لوحی از سیم خام
❈۵۴❈
در و بند او صندل خام بود
نگارش همه نقره خام بود
نوشته بر آن لوح سیمین به زر
که ای تاجور سام والاگهر
❈۵۵❈
هر آن گه که آئی بدین سرزمین
نگه کن به جمشید با فر و دین
بدان ای سرافراز والاگهر
کجا برفزودی تو از ما گهر
❈۵۶❈
به فرمان من بود دیو و پری
چنین هفت کشور زمین سرسری
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر شادیای بهره برداشتم
❈۵۷❈
اگر چه بدم گنج شاهی بسی
بدان گونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گنبد بیدرنگ
نخستین دهد شهد وانگه شرنگ
❈۵۸❈
نگر تا نباشی به دم استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
چو من پادشاهی در عالم نبود
ندیده چو من نیز چرخ کبود
❈۵۹❈
گو پهلوان کرد فیروزبخت
که زیبد سپهر و مهت تاج و تخت
چو گنجینهدژ را مسخر کنی
طلسمی به فرزانگی بشکنی
❈۶۰❈
چو این قبه را ساختی آشیان
فرو شو بدین پایه نردبان
که تا گنج جمشید آری به چنگ
برآری سر از چرخ فیروزه رنگ
❈۶۱❈
تو دانی نیای تو جمشید بود
که تاجش نمودار خورشید بود
بدان ای جهان پهلو سرفراز
که گردد به دست تو این گنج باز
❈۶۲❈
چو باشد به گنج منت دسترس
ببخشای و محروم مگذار کس
خوری یا خورندش به هر کس که زیست
که چون ندهی و بنهی آن از تو نیست
❈۶۳❈
همه سال اندر توانا نهای
که امروز اینجا و فردا نهای
چو دستت نباشد به چیزی رسان
چه آن تو باشد چه آن کسان
❈۶۴❈
ببخشای خود هر چه داری به زیست
که داند که فردا سرانجام چیست
پناهت بداد آفرین دار و بس
که از هر بدی هست فریادرس
❈۶۵❈
چو برخوانی این لوح سیمین تمام
ز جمشید بادت درود و سلام
چو سام یل آن لوح سیمین بخواند
بسی دُر بدان لوح زرین فشاند
❈۶۶❈
روان سام چون چشم را کرد باز
به زیر زمین دید راهی دراز
ز مرمر در آن پایها ساخته
همه خشت زرین درانداخته
❈۶۷❈
فرو شد در آن پایه فرخنده سام
نگه کرد یک دم در آنجا تمام
دری دید عالی ز سنگ رخام
بر آن قفل افکنده از سیم خام
❈۶۸❈
بیازید بازو و بگشاد دست
در و قفل زرین به هم برشکست
پدید آمد ایوان زرین چهار
چو بتخانه چین به رنگ و نگار
❈۶۹❈
چهل خم درو پر ز لعل و گهر
همه درکشیده به زنجیر زر
بدان هر یکی گوهر شبچراغ
درخشنده هر یک چو در شب چراغ
❈۷۰❈
چو سام آنچنان دید با دلنواز
برون آمد از گنج آن سرفراز
چو خورشید تابان گردون رکیب
به بالا برآمد چون ابر از نهیب
❈۷۱❈
پری نوش را بر تکاور نشاند
به فرقش در و لعل و گوهر فشاند
شد اندر رکاب سمنبر چو باد
پیاده سوی کاروان رو نهاد
❈۷۲❈
پریوش چو خورشید و گلگون چو ابر
همی سام چون پیل غران هژبر
یکی همچو مه از سر کوهسار
یکی سایه مانده از مهر یار
❈۷۳❈
یکی آفتابی رسید به کوه
یکی از رهی گشته از غم ستوه
یکی صبح از بام سر برزده
یکی صبح تا شام بر سر زده
❈۷۴❈
یکی چون پری جسته از دست دیو
یکی را چو دیوانه جان در غریو
چنین تا رسیدند در قافله
علم برکشیدند بر مرحله
❈۷۵❈
همه کاروان گهر افشاندند
به پای فرسشان زر افشاندند
چو آگه شد آن پیر سالار باز
که سام آمد از جنگ آن سرفراز
❈۷۶❈
به خیمه درآوردشان پیرکار
گهر کرد بر سام نیرم نثار
بگفت این زمان جای آرام نیست
مرا جز به گنجینه دژکام نیست
❈۷۷❈
سبک درنشینم ازینجا کنون
بدان دژ رویم و به پشت هیون
به هامون کشیم آن گرانمایه گنج
فرامش کنیم آن همه درد و رنج
❈۷۸❈
پس آنگاه سام نریمان برین
برآمد چو مه بر سپهر برین
همه برنشستند کنداوران
شتابنده بر پشت که پیکران
❈۷۹❈
همان دم رسیدند بر تیغ کوه
بگشتند از آن راه گردان ستوه
خروشان به گنجینه دژ شدند
به ایوان ژند بداختر شدند
❈۸۰❈
به هر گوشه گنجی ز زر یافتند
به هر گنج گنجی دگر یافتند
تفرجکنان گرد آن بارگاه
بگشتند با سام گیتیپناه
❈۸۱❈
پس آنگه به گنج اندرون تاختند
ز یاقوت و زر در بپرداختند
چو سام آن چنان گنجدژ برگشاد
جهان کرد از گنج جمشید یاد
❈۸۲❈
هزار و دو صد اشتر از سیم و زر
دو صد استر بردعی پر گهر
چو عود و قماری چو دیبای چین
چو یاقوت رمان چو در ثمین
❈۸۳❈
چو فیروز? سبز و مشک ختن
چو لعل بدخشان عقیق یمن
به پشت ستوران دریا گذار
به هامون کشیدند از آن کوهسار
❈۸۴❈
علمهای دیبا برافراشتند
سوی مرز چین راه برداشتند
گروهی هیونان البرزران
شتابنده در زیر بار گران
❈۸۵❈
از آنجا علم سوی صحرا زدند
دلیران همه سر به بالا زدند
کامنت ها