خواجوی کرمانی:سراینده دهقان مُوبد نژاد ز سام نریمان چنین کرد یاد
❈۱❈
سراینده دهقان مُوبد نژاد
ز سام نریمان چنین کرد یاد
که چون ژند جادو چنان کشته شد
ورا دولت و بخت برگشته شد
❈۲❈
یکی دیو بد پر ز شور و غریو
کجا نام او بد مکوکال دیو
نژند بداختر برادر بد او
ز چرخ فلک نیز بدتر بد او
❈۳❈
یکی دیو عادی به دو پیلتن
کزو کوه را بود جای شکن
چو دیگ سیه بد سر آن لعین
تنش چو مناری به روی زمین
❈۴❈
بدی دست او چون درخت چنار
سیه روی او همچو دریای قار
دو چشمش دو مشعل فروزان شده
ز دود دمش دست سوزان شده
❈۵❈
برفتی به یک لحظه صد سیل راه
زمین هر کجا گام زد گشت چاه
تنی چند از آن قلعه بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
❈۶❈
برفتند نزد مکوکال دیو
برآورده فریاد و بانگ و غریو
که کشتند ژند برادرت را
به هم برزدند بوم و کشورت را
❈۷❈
درآمد یکی گرد عادی نهاد
که دوران ندارد چنان گرد یاد
زبر دست و جنگی و شیرست او
به هر رزمگه پردلیر است او
❈۸❈
همی نام او سام جنگی بود
دلیر و هوشیوار و سنگی بود
ابا پیر سعدان بازارگان
به درگاه فغفور میشد روان
❈۹❈
بدو گفت حال پرینوش او
ز دردش بنالید آن نامجو
روان رفت و آن قلعه را درب کند
چو در قلعه شد ژند را سر فکند
❈۱۰❈
چو بشنید از آن مکوکال دیو
برآورد در دم خروش و غریو
همه ریش برکند و بر باد داد
همی گفت حیف آن گرامینژاد
❈۱۱❈
دریغا چو تو نامداری دلیر
شدی خیره بر دست او خیرخیر
برادر نه آرام جوید نه خواب
ز خونت کنم چین و ماچین خراب
❈۱۲❈
گذشته ز گرشاسپ تا این زمان
نیامد کسی سوی این دژ دمان
کنون سام این کارها میکند
به جان خود آن پرجفا میکند
❈۱۳❈
نیفتاده هرگز همالش به سر
نخوردست مشتی ز خود بیشتر
نداند که من چون کنم جنگ تیز
گریزد ز من پیل نر در ستیز
❈۱۴❈
چو من نیزه در جنگ گردان کنم
هلاک دلیران و شیران کنم
برادر ازو گر خبر داشتی
از آن کاروان زنده نگذاشتی
❈۱۵❈
تفو باد بر چرخ گردان تفو
که هر دم بگیرد یکی را گلو
کنون میروم با تمام سپاه
همه نرهدیوان چو قیر سیاه
❈۱۶❈
هراز و دو صد دیو دارم دلیر
همه پهلوانان همه نرهشیر
به یک چین ابرو که بر هم زنند
همه چین و ماچین به هم برزنند
❈۱۷❈
همه سال فغفور چین پیشکش
بر من فرستد به صد لطف خوش
از آن کم کنم قصد آزار او
که باشد به من راست گفتار او
❈۱۸❈
وگرنه چو چین و ختا و ختن
چه پای آورد در بر گرز من
چو گوپال در جنگ برپا کنم
ز که توتیا آشکارا کنم
❈۱۹❈
کمانم چو سر سوی گوش آورد
به هر گوشه خونی به جوش آورد
چو تیرم ره راستان میرود
به هر جا ازو داستان میرود
❈۲۰❈
چو بدخواه من سرفرازی کند
سرش بر سر نیزه بازی کند
برادرم ز ایوان فغفور چین
اگر برد او دختری را به کین
❈۲۱❈
چه کم شد ز ایوان فغفور شاه
چه آمد به روی وی از ما گناه
کنون برکنم لشکر از جای خویش
برانم سپه را ازینجا به پیش
❈۲۲❈
به خون برادرم کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
کنون هر که بینم از ایشان دلیر
نه برنا بمانم در آنجا پیر
❈۲۳❈
که باشد کنون آن گرانمایه مرد
که انگیخت از قلعهام دود و گرد
بگفتند کای شاه دیوان عصر
نماندی به دنیا دلیران عصر
❈۲۴❈
که فغفور را نه گناهی درین
نه از لشکرش آمده دود کین
ازو جمله خشنود هستیم ما
که از دولتش جمله مستیم ما
❈۲۵❈
که از قلعه و از برادرت دود
برانگیخت سام گرانمایه جود
چو بشنید یک نعره زد در زمان
که لرزید در دم زمین و زمان
❈۲۶❈
نهیبی بدان دیوها کرد گرد
برآورد دیوان با دست برد
روان شد سوی کاروان همچو پیل
بدی کوه در پیش گرزش ذلیل
❈۲۷❈
به تاب و توان همچو کوه گران
تن کجمجش چون ره کهکشان
همی زد به هم جمله دندانش را
به کیوان برآورد افغانش را
❈۲۸❈
همی رفت منزل به منزل به قهر
به تلخی و تیزی به مانند زهر
سرانجام آمد سوی کاروان
چو کوه گران و چو پیل دمان
❈۲۹❈
چنان نعرهای از جگر برکشید
که آن کاروان را دل از تن رمید
نه استاد کس نزد پیوند خویش
پدر بازنشناخت فرزند خویش
❈۳۰❈
یکی سوی چپ شد یکی سوی راست
فغان و خروشی در آن دم بخاست
همان لحظه سعدان ابا چند یار
دوان گشت چون ابر بر کوهسار
❈۳۱❈
همی گفت با مردمان دم به دم
که ویسان به ما شوم بودش قدم
بگفتم حذر کن ز جادوگران
نه بشنید پند مرا آن زمان
❈۳۲❈
چنین تیره روزی که بر ما رسید
هم از ویس نادان بباید کشید
چنین است کردار کار جهان
به یکسان نگردد مدار جهان
❈۳۳❈
بگفتند با سام احوال را
همان دم برآورد کوپال را
یکی نعره زد سام یل از خوشی
که لرزید هر جا که بد سرکشی
❈۳۴❈
برآراست خود را به ساز نبرد
هماندر زمان میل آن رزم کرد
درآمد به مانند? رعد و ابر
که در بیشه لرزید غران هژبر
❈۳۵❈
به جمله سلح تن بیاراسته
یکی گنج بد سر به سر خواسته
یکی نعره زد در زمان سام گرد
که هوش از سر نره دیوان ببرد
❈۳۶❈
باستاد چون کوه اندر مصاف
بسی داد از بازوی خویش لاف
همی گفت سام نریمان منم
همآورد پیلان و شیران منم
❈۳۷❈
منم آن دلیری که اندر جهان
نباشد چو من از کران تا کران
اگر گرز در رزم پیش آورم
هم اندر زمان کام خویش آورم
❈۳۸❈
منم سام گرد نریمان نهاد
به گرشسپ اترط رسانم نژاد
چو خم در دوال کمند آورم
چو تو دیو صد تا به بند آورم
❈۳۹❈
یکی دیو بد بد کر و بدنژاد
که قرشت بدی نام آن بدسوار
درآمد ز پیش مکوکال دیو
برآورد در دم خروش و غریو
❈۴۰❈
که چندین چه گوئی تو با انجمن
سخن گوی از مردی خویشتن
چو سام نریمان ازو این شنید
بدو گفت که ای زشت دون پلید
❈۴۱❈
مرا چون تو دیوی بباید هزار
چه آید ز دست تو ای هرزهکار
بپیچید رو از مکوکال دیو
برآورد گرز و خروش و غریو
❈۴۲❈
بزد بر سر قرشت بیهمال
به هم درشکست آن همه یال و بال
به جان و دل دیوها نیش رفت
در آن چنگ قرشت چو از پیش رفت
❈۴۳❈
مکوکال چون کار از آن گونه دید
همه حال خود را دگرگونه دید
برآورد فریاد و افغان و جوش
درافکند در جان دیوان خروش
❈۴۴❈
که ای نره دیوان با توش و تاب
بر ایشان دوانید اندر شتاب
ممانید زنده ازیشان یکی
نه از خاص و عام و نه از کودکی
❈۴۵❈
چو دیوان شنیدند گفتار او
سخن گفتن و رای بیداد او
فتادند در کاروان جملگی
نمودند اندر زمان خیرگی
❈۴۶❈
گرفتند بعضی از آن کاروان
دریدند از یکدگر آن زمان
نهیبی درافتاد آنجا تمام
هزیمت نمودند از خاص و عام
❈۴۷❈
درآمد روان سام مانند کوه
پر از هیبت و فر و زور و شکوه
یکی را ز دیوان کمر برگرفت
برآوردش از جا همان دم شگفت
❈۴۸❈
پراندی ورا تا سوی آسمان
که از دیده مردمان شد نهان
چو برگشت از چرخ مانند میغ
بزد سام نیرم مرو را به تیغ
❈۴۹❈
به دو پاره شد در زمان دیو نر
ز تیغ یل گرد پرخاشخر
یکی را به پای و یکی را به مشت
چلویک از آن نره دیوان بکشت
❈۵۰❈
یکی را بزد تیغ بر فرق سر
که بشکافت از فرق او تا کمر
یکی را بزد بر کمرگاه تیغ
که دو پاره شد همچو از باد میغ
❈۵۱❈
برآمد خروش ده و دار و گیر
شد از خون دیوان زمین آبگیر
بخست و ببست و برید و درید
سر و سینه و دست دیو پلید
❈۵۲❈
بیازید دست و یکی دیو را
گرفت و کشیدش بر خویش را
چو او را بر خویشتن درکشید
چو کرباس از یکدگر بردرید
❈۵۳❈
یکی را چنان تیغ بر پشت راند
که افتاد بر خاک و بر جای ماند
یکی را چنان زد به گرز گران
که شد پخش اندر تنش استخوان
❈۵۴❈
یکی را به نیزه چنان تن بسفت
که اندر زمان ترک جانش بگفت
یکی را به تیغ و یکی را به گرز
فرو ریخت سر تا ز بالای گرز
❈۵۵❈
چو دیوان بدیدند آن حال را
همه برکشیدند کوپال را
یکی حمله کردند مانند باد
بگیر و بدار آن زمان درفتاد
❈۵۶❈
چگویم ز سام و ز کوپال او
ز فر و ز برز و بر و یال او
ربودش یکی دیو زورآزمای
فکندش به بالا چو کوهی ز جای
❈۵۷❈
نگون شد ز بالا یکی تیره میغ
دو نیمه زدش چون چناری به تیغ
به تیغ و به گرز و به زور هنر
بسی کشت و افکند دیوان
❈۵۸❈
به تیر و سنان و به شمشیر تیز
ز دیوان برآورده بس رستخیز
یکی دیو بد نام او منده قال
که دایم زدی نعر? قیل و قال
❈۵۹❈
دمی اندر آن دشت جولان گرفت
سر راه سام نریمان گرفت
سری همچو گنبد قدی چون منار
دو بازو برو هر یکی چون چنار
❈۶۰❈
تن او سیه چون شب قیر رنگ
یکی لنگ بسته ز چرم پلنگ
دو شاخش به سر چون دو شاخ بلند
فتیله همه موی سر چون کمند
❈۶۱❈
یکی تیغ در دست آن بدسگال
که هر کش بدیدی برفتی ز حال
بگفتا توئی سام نیرم نژاد
که دادی دژ ژند جادو به باد
❈۶۲❈
درین دشت کاری نه کم کردهای
بسی دیو را پشت خم کردهای
درین رزم بینی مرا با ستیز
به چنگم نگه کن بدین تیغ تیز
❈۶۳❈
چو سام نریمان شنید این سخن
چو دریا خروشید بر اهرمن
بگفتا منم سام این کارها
ز دست من آید ایا پرجفا
❈۶۴❈
چو بشنید آن گفتگو منده قال
خروشید جوشید آن بدسگال
برآورد او نیزه حمله نمود
به سام نریمان به مانند دود
❈۶۵❈
گرفت از کفش نیزه سام دلیر
کشید از کف دست او نره شیر
چنان برکشید از کفش نیزه سام
که ببرید دستش سراسر تمام
❈۶۶❈
چنان بر سرش نیزه را زد به کین
که نیمی تنش شد به زیر زمین
مکوکال ترسید از آن جنگجوی
تو گوئی که بستندش از چار سوی
❈۶۷❈
به خود قرعه فال وارونه دید
کجا خصم جنگی بدان گونه دید
فغان برکشید از دل دردناک
که ای نره دیوان درآئید پاک
❈۶۸❈
ز هر سو ببندید ره را به سام
درآئید بر دور او خاص و عام
مگر از تن پهلوان جان پاک
برآرید و گردد شهید و هلاک
❈۶۹❈
شنیدند دیوان ولیکن ز دور
نیاید کسی نزد دریای شور
دگرباره سام یل پاکزاد
درآمد بدان بدرگ بدنژاد
❈۷۰❈
بگرداند آن نیزه بر گرد سر
بزد در زمان بر تن دیو نر
خم آمد همان دم تن بدسگال
بداد آن زمان جان همی مندهقال
❈۷۱❈
همی دید سعدان در آن تیغ کوه
که دستان چه کردش به دیوان گروه
ولی چشم گریان و لرزان چو بید
هم از جان شیرین شده ناامید
❈۷۲❈
وز آن سو دلاور به شمشیر و گرز
ز دیوان بینداختی یال و برز
ز هر سو که آورد جستی و کین
شدی پشته از کشته روی زمین
❈۷۳❈
مکوکال ماند و دو صد دیو نر
فتاده دگرها در آن رهگذر
ولیکن مکوکال، عادی بدی
زمین لرزه کردی چو بر وی شدی
❈۷۴❈
بدی تا به زانوش دریای چین
همی بود دایم به دریای چین
نبد هم نبردش به ماچین و چین
همه زو هراسان به توران زمین
❈۷۵❈
مکوکال با آن دو صد دیو نر
ستاده چو کوهی در آن دشت و در
ولیکن بسی سهمگین بد ز سام
کشید آن زمان تیغ تیز از نیام
❈۷۶❈
بزد تیغ بر فرق سام دلیر
سپر در سر آورده آن نره شیر
مکوکال چون تیغ زد بر سپر
ز نیروی آن دیو پرخاش خر
❈۷۷❈
سپر شق شد از تیزی تیغ دیو
از آن دیو دزدید سر سام نیو
همی بر سر اسپ او خورد تیغ
بیفتاد مرکب روان بیدریغ
❈۷۸❈
کجا سام نیرم پیاده ببود
برآورد بر گردن خود عمود
بزد بر سر و کتف عفریت بر
بشد پخش مغزش در آن دشت و در
❈۷۹❈
مکوکال چون او پیاده بماند
پیاده در آن دشت ساده بماند
برآورد آنگه عمود گران
فرو کوفتند مغز یکدیگران
❈۸۰❈
چپ و راست گشتند با یکدگر
به هم حمله کردند چون شیر نر
به هر ساز مر جنگ آراستند
فزودند لختی و بس کاستند
❈۸۱❈
نبد دست بر یکدگرشان دراز
زمانه در مهر کرده فراز
مکوکال گفتش که ای سام شیر
گذر از سر من که هستی دلیر
❈۸۲❈
ندیدم بسان تو مردی ز کس
نه از آدمیزادی ای خوشنفس
تو گفتی که این جنگ تو شور ماست
همی روی گردون پر از شور ماست
❈۸۳❈
ندانم که این پیرگشته سپهر
چه آرد برون از ره جنگ و مهر
کرا میرسد از فلک یاوری
که جان میبرد اندرین داوری
❈۸۴❈
برا خوش برائیم با یکدگر
که دارم ترا دوست ای پرهنر
شدم عاشق چابکیهای تو
درین رزمگه نازکیهای تو
❈۸۵❈
جوانی بکن رحم بر جان خویش
که ناگه ببینی ز من درد و نیش
بدانست سام نریمان روان
که ترسیده است آن بد بدگمان
❈۸۶❈
بگفتش که بنما هنرهای خویش
که بینم چه داری ز بالای خویش
برآورد شاخ آن زمان دیو نر
که تا برزند بر یل پرهنر
❈۸۷❈
چو شاخ و سرش برد نزدیک سام
گرفتش روان سام آن نیکنام
ز نیرو بپیچید و بر هم شکست
برآورد یک نعره از زور دست
❈۸۸❈
که لرزید آن دشت و صحرا و در
برآورد دست آن زمان دیو نر
که ضربی زند بر سر سام نیو
گرفتش روان سام یل دست دیو
❈۸۹❈
یکی زور آورد و دستش بکند
برآورد در روی میدان فکند
پس آنگه یکی نعره زد پهلوان
که حیران بماندند دیوان در آن
❈۹۰❈
مکوکال چون دست خود را ندید
بغرید بر خویش دیو پلید
برآورد دست دگر را روان
که تا برزند بر سر پهلوان
❈۹۱❈
بزد تیغ در لحظه سام دلیر
بینداخت دست دگر را به زیر
مکوکال رفت و دو دستش نبود
برآورد آهی ز دل همچو دود
❈۹۲❈
مکوکال چون کار از آن گونه دید
جهان را چو چشمانش وارونه دید
درآورد سر از پی پای سام
که تا برکند سام را زان مقام
❈۹۳❈
به هر زور کش بود اندر بدن
بیاورد از غصه بر خویشتن
نجنبید سام یل از روی خاک
مکوکال را دل بشد دردناک
❈۹۴❈
بدانست کامد اجل بر سرش
نبد آن زمان هیچکس یاورش
دو صد دیو استاده نظارهگر
نیامد یکی یک قدم پیشتر
❈۹۵❈
مکوکال هر چند گفتش مدد
کسی پیش نامد ز دیوان و دد
که ترسیده بودند از سام شیر
ز ضرب سر دست سام دلیر
❈۹۶❈
بکرد آن زمان سام دستش دراز
گرفتش کمرگاه آن سرفراز
پس آنگاه از روح اترط مدد
طلب کرد و کندش ز جا پرخرد
❈۹۷❈
چنانش برآورد بر روی دست
که دیوان بدیدنش از روی دشت
پس آنگه بزد بر زمینش چنان
که شد خرد اندر تنش استخوان
❈۹۸❈
چنین گفت کز دولت شاه ما
منوچهر شاه نکوخواه ما
کامنت ها