خواجوی کرمانی:بشد کشته آنجا مکوکال دیو که بد چین و ماچین از آن پرغریو
❈۱❈
بشد کشته آنجا مکوکال دیو
که بد چین و ماچین از آن پرغریو
دو صد دیو کردند آنجا نظر
مکوکال دیدند بر ره گذر
❈۲❈
فتاده در آنجا به خون و به خاک
تن او ز خنجر شده چاکچاک
از آن ترس در لحظه بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
❈۳❈
بغلطید سام آن زمان بر زمین
بنالید پیش جهان آفرین
که پاکا خدایا خدائی تراست
بدین گونه قدرت نمائی تراست
❈۴❈
یکی را که در هر دو کون از دوئی
منزه توان گفت او را توئی
توئی کردگار و توئی کارساز
به چین و به ماچین مرا کارساز
❈۵❈
ترا زور و فر و توان و شهی
ولی هر کسی را که خواهی دهی
سپاس از تو دارم ایا کردگار
که کردیم اینجا تو فیروزگار
❈۶❈
وگرنه مرا کی بدی فرهی
که سازم جهان را ز دیوان تهی
تو دادی به من نیرو و زور دست
که بر دیو جادوگر آمد شکست
❈۷❈
ز پوزش چو برخاست سام دلیر
باستاده ماننده نرده شیر
چو سعدان بازارگان او بدید
از آن کوهپایه به بیرون دوید
❈۸❈
همه روی صحرا سر و پای بود
همی دیو کشته به هر جای بود
کجا در درازی بسان منار
بیفتاده مانند ببریده دار
❈۹❈
ز سعدان یکی نعره از شوق خاست
که آن کشتها دید از چپ و راست
ورا سام بنشاند نزدیک خویش
نمودش در آن لحظه تعظیم خویش
❈۱۰❈
بگفتش توئی باب من از اصول
به فرزندی خویش سازم قبول
بدو گفت کای ویس آزاده بخت
به تو شاد بادا همی تاج و تخت
❈۱۱❈
به هر دو جهان شادپور منی
به چشمان من همچو نور منی
روان سام گفتش که ای پیر کار
کنون گویم احوال و تدبیر کار
❈۱۲❈
بدان ای پدر کاندرین سرزمین
به دام قضا ماندهام این چنین
منم سام گرد نریمان نژاد
فتاده بدین سرزمین همچو باد
❈۱۳❈
مکن راز ما را کنون آشکار
که تا بینم آغاز و انجام کار
همان ویس ویسان بخوانی مرا
جز این نام نامی نخوانی مرا
❈۱۴❈
پرینوش آمد در آن دم دلیر
ببوسید دست یل شیرگیر
ز سام نریمان بسی عذر خواست
پرینوش گفتا کنیز شماست
❈۱۵❈
تو از چنگ جادوم کردی رها
نجاتم بدادی ز نر اژدها
به پاداش کار تو شرمندهام
چنان دان که تا زندهام بندهام
❈۱۶❈
چو سام نریمان چنان مهر دید
برش پرده راز خود بردرید
بگفت ای پری نوش فرخ لقب
منم سام گرد نریمان نسب
❈۱۷❈
ولی راز ما را مکن آشکار
ببینیم تا چیست سامان کار
پرینوش گفت ای سر انجمن
کنم هر چه گوئی ز بهر تو من
❈۱۸❈
چو آزاد کردی مرا از بلا
نخواهم جز از نیکوئی مر ترا
بگفت این زمان چون که بیغم توئی
پریدخت را دختر عم توئی
❈۱۹❈
ز زابل منم بی نوای فقیر
به دام کمند پریدخت اسیر
توئی در میان این زمان کارساز
من بینوا را روان کارساز
❈۲۰❈
به پاسخش گفت ای جهان پهلوان
هر آنچه تو گوئی کنم آنچنان
به چشم و سرای پهلوان گزین
تراام پرستارهای کمترین
❈۲۱❈
چو بشنید ازین گونه سام سوار
برو آفرین خوان شد از کردگار
بگفت این گزین دخت خاقان بری
به هر دو سرا مر مرا خواهری
❈۲۲❈
چو این گفته شد سام و بازارگان
پرینوش خاقان چینی همان
در آن شب همه کار آراستند
همه سازها را بپیراستند
❈۲۳❈
چو سلطان انجم برآمد پگاه
ز ماهی مسلم شدش تا به ماه
تبیره زن از کوهه ژنده پیل
به غرش درآورده کوس رحیل
❈۲۴❈
گرفته ز مام شتر ساربان
فکنده جرس ناله در کاروان
هیونان زرین جلاجل چو کوه
بی پی کرده کوه و بیابان ستوه
❈۲۵❈
پرینوش مهپیکر سیمبر
چو خورشید رخشنده در مهد زر
ز شعر سیه بسته بر گل نقاب
ز مشکین شب افکنده در ماهتاب
❈۲۶❈
شکر لب چو گل در شکوه پرند
شکسته به شیرین شکر نرخ قند
بت پرنیان پوش محملنشین
سمنبر پرینوش خاقان چین
❈۲۷❈
نشسته به زرین عماری چو ماه
روان در پیش سام زرین کلاه
به پویه درآورده هامون نورد
به که پیکر از که برآورده گرد
❈۲۸❈
به گرد عماری طوافش مدام
چو حاجی ابر گرد بیتالحرام
چو در زلف شب چین درانداختند
علم بر در چین برافراشتند
❈۲۹❈
به یک منزلی خیمه زد کاروان
همه چین به جوش آمد از کاروان
جهان دیده آن بارسالار پیر
فرستاد سوی شهنشه بشیر
❈۳۰❈
که اینک پری نوش خاقان رسید
چو گل باز سوی گلستان رسید
چو یوسف رخ مشرق از گرد راه
برون آمد از چاه کنعان پگاه
❈۳۱❈
شگرفان برون آمدند از حرم
به صحرا شبستان زدند از حرم
به ایوان رساندند خورشید را
نگین باز دادند جمشید را
❈۳۲❈
دگر ماه تابان رآمد به برج
گرانمایه لولو درآمد به درج
کامنت ها