خواجوی کرمانی:خورش کمترین گوهری بر کمر مهش کمترین کوکبی بر سپر
❈۱❈
خورش کمترین گوهری بر کمر
مهش کمترین کوکبی بر سپر
ارم نقشی از صحبت بزم او
قیامت نموداری از رزم او
❈۲❈
نسب دارد از گرد گرشاسب چیر
حسب دارد افزونتر از نره شیر
هنوزش نیامد ز شکر نبات
ندادندش از مشک دفتر برات
❈۳❈
هنوزش ز گل بر دل لاله داغ
هنوزش چمن خالی از پر زاغ
هنوزش ز گلبرگ ریحان نرست
هنوزش خضر آب حیوان نجست
❈۴❈
فروهشته از شاخ عرعر کمند
به شبگون رسن عرعرش پایبند
ز مشک کلاله گلش مشک پوش
شبش روز فرسا لبش میفروش
❈۵❈
بری شکرش ز آب و آب نبات
زند آب در چشم آب حیات
وگر آن که گیرند یاری چو او
ورش مهر ورزند باری همو
❈۶❈
ولی با همه خوبی و دلبری
جمال تو کردستش از جان، بری
ز خون دلش دیده دریا شده
ز آهش فلک زیر و بالا شده
❈۷❈
ز نقشت مگر صورتی یافته است
که روی از مه و مهر برتافته است
نشان تو جوید به هر کشوری
خیال تو بیند به هر منظری
❈۸❈
چو خالت به سوی ختن رو نهاد
چو مشکین کمندت به چین اوفتاد
کنون از دو عالم طلبکار تست
چو باد بهاری هودار تست
❈۹❈
دلش مشکن اکنون که زلفت شکست
به دستش درآ زان که آمد به شست
نشاید کزو بازگیری نظر
که چشم و رخت برد از خواب و خور
❈۱۰❈
دل و دین به بوی تو بر باد داد
چو هندوی زلفت بر آتش نهاد
غریبست و از چهرهات بینصیب
گرش رحم آری نباشد غریب
❈۱۱❈
سخن هر چه زینگونه دانست گفت
گهر هر چه زینسان توانست سفت
دمش در دم مهرپرور گرفت
مهش مهر دیرینه از سر گرفت
❈۱۲❈
قدح نوش میکرد و میکرد گوش
به نوشین سخنهای او داد هوش
که از حال سام یل آگاه بود
دلش با وی و دیده در راه بود
❈۱۳❈
که ناگه به توران زمین اوفتد
به ایوان فغفور چین اوفتد
که کارآگهانش ز هم بهر کام
خبر داده بودند از بهر سام
❈۱۴❈
ولی آشکارا نمیکرد راز
نمیگفت با هر کس این گفته باز
به افسوس گفت ای مه مهربان
دلم را روانبخش و روشن روان
❈۱۵❈
دگرباره زین سان سخنها مگوی
وزین پس درین راه بیره مپوی
نباشد به زنجیر دانها پسند
وزین هیچ نگشای و لب را ببند
❈۱۶❈
ز بادام چشمان پسته دهن
چه گوئی که بیمغز باشد سخن
اگر چون قدش عرعری برنخاست
مگو زان که پرگار ما نیست راست
❈۱۷❈
وگر کاکلش عنبرافشان بود
سخن گفتن از وی پریشان بود
مرا زو چه گر خسروست یا گدا
مگو آنچه ناید پسندیده را
❈۱۸❈
کمانی چو ابروش کرکس ندید
کمانم به ابرو نباید کشید
کمانش اگر مو شکافد به تیر
به موی کمان ابرویش را مگیر
❈۱۹❈
گرفتم به مردیش روئین تن است
ولیکن کجا مرد عشق من است
ترا گر غریبی به همره فتاد
سرش بر نه اکنون که در چه فتاد
❈۲۰❈
گرفتم که سلطان مصرست نیز
نباشد چو یوسف بر ما عزیز
تو گر عاقلی همچو دیوانگان
مکن آشنائی با بیگانگان
❈۲۱❈
بیا تا یک امشب بباشیم شاد
ز دوران گیتی نیاریم یاد
به می تازه داریم عهد کهن
نگوئیم جز قول مطرب سخن
❈۲۲❈
بگفت این و جام عقیقی بخواست
که بی باده کار طرب نیست راست
بدو داد کین جام می نوش کن
غم ژند جادو فراموش کن
❈۲۳❈
پرینوش بگرفت و می درکشید
پس آنگه مغنی نوا برکشید
به پرده سرا بانگ پرده سُرا
درافتاده در سر می جانفزا
❈۲۴❈
پریچهرگان در می آویختند
زدند آب و آتش برانگیختند
چنین تا برآید ز بلبل نفیر
برآورده مرغ سحرخوان صفیر
❈۲۵❈
چو برزد علم خسرو چین ز رنگ
برون آمد آئینه چین ز رنگ
مه سیستان سام نیرم نژاد
کجا زی شبستان درآمد چو باد
❈۲۶❈
ابر چرمه گورسُم برنشست
کمر بست چون کوه خنجر به دست
جهانگیر چون شاه سیارگان
شتابنده با پیر بازارگان
کامنت ها