خواجوی کرمانی:زناگه پدید آمد از پیش طاق بتی چون مه از لاجوردی رواق
❈۱❈
زناگه پدید آمد از پیش طاق
بتی چون مه از لاجوردی رواق
بهشتی روان بخش طوبی خرام
بهشتی مثال قیامت قیام
❈۲❈
قصبپوش ماهی به طلعت چو روز
قصب بسته بر ماه گیتیفروز
نموداری از خلد عنبرسرشت
به رفتار طاووس باغ بهشت
❈۳❈
چمان چون خرامنده سرو چمن
درخشان چو رخشان سهیل یمن
رخش در شب تار، آتش در آب
سمن برگ در مشک و در مشک تاب
❈۴❈
شکسته ثمن عارض سیمبر
به تنگ شکر نرخ تنگ شکر
نهاده ز شیرین لب جان پناه
نمکدانی از قند بر قرص ماه
❈۵❈
دو چشمش دو هاروت بابل فریب
ربوده ز جادوی بابل شکیب
تذروی به غبغب مطوق شده
ترنجش ز باغش معلق شده
❈۶❈
غزال غزاله غزلگوی او
هژبران شده صید آهوی او
شبش سایبان کرده بر طرف ماه
زده حلقه بر مه دو مار سیاه
❈۷❈
روان گشته آب از چه بابلش
حبش هندوی زنگی مقبلش
دو هندوی زلفش پر از چین شده
سرافکنده در چین و برچین شده
❈۸❈
گره کرده بر لاله مشکین کمند
شکسته ز شیرین لبان نرخ قند
کشیده کمان بر قمر ابرویش
ستاده پرینوش در پهلویش
❈۹❈
درخشان دو رخشان چو شمس و قمر
زرافشان دو لبشان چو شهد و شکر
برون شد ز هُش سام گیتی گشای
بشد بیخبر اندر آمد زپای
❈۱۰❈
بدانست کان سرو گلچهر کیست
بت نوش لب ماه بیمهر کیست
پریدخت بت روی مهپیکر است
که با وی پرینوش سیمین بر است
❈۱۱❈
چو چشمش بدان حورپیکر فتاد
چو سیمین ستونی ز پا برفتاد
چو بگذشت یک ساعت آمد به هوش
ز ماهی برآورد و بر مه خروش
❈۱۲❈
ز سودای جانان فغان برگرفت
دل از جان شیرین روان برگرفت
نگه کرد در قرقه پیشش ندید
طلب کرد بر جای خویشش ندید
❈۱۳❈
کُله چون مه از مهر بر خاک زد
ز حسرت گریبان خود چاک زد
ز سوز جگر آتشی برفروخت
نهم اطلس سبز چرخی بسوخت
❈۱۴❈
چو اهش بر نه تتق کله بست
طبقهای فیروزه بر هم شکست
دلش باز میداد سعدان بسی
کزو مهربانتر نبودش کسی
❈۱۵❈
کزین سان مکن خویشتن را هلاک
مکن خویش پیش دلارام خاک
مبادا که رازت بداند رقیب
ترا دور سازد روی حبیب
❈۱۶❈
چو سعدان پیرش بسی پند داد
غریوان به آرامگه رو نهاد
به گریه دل سنگ را آب کرد
جهان را ز دل غرق خوناب کرد
❈۱۷❈
چو دریا ز موج اندر آمد ز جای
همی زد چو بلبل به گل وای وای
چو سرو قدش راستی خم گرفت
ز سیلاب چشمش زمین نم گرفت
❈۱۸❈
دگر روز چون سام سر برفراخت
نشیمن در ایوان فغفور ساخت
ز کارآگهان خادم نامور
پریدخت را داد آن دم خبر
❈۱۹❈
که سام نریمان به مهمان شاه
نشته است این دم در ایوان شاه
پرینوش گفت ای بت سیمتن
مه دل، فروزان چین و ختن
❈۲۰❈
بیا تا برآئیم در قصر شاه
تفرج کنیم اندر آن بارگاه
نهانی نشینیم در طارمی
به خلوت درآئیم با هم دمی
❈۲۱❈
که خورشید زابل یل میپرست
به یاد لبت باده دارد به دست
پریدخت بشنید و بر پای خاست
روان گشت چون سرو گفتا رواست
❈۲۲❈
ولیکن مبادا که بیند کسی
کزین معنی اندیشه دارم بسی
بگفتش نهانی بجوئیم بخت
به شکل کنیزان بپوشیم رخت
❈۲۳❈
چنین پاسخش داد مهروی باز
که ترسم برون افتد از پرده راز
کامنت ها