خواجوی کرمانی:برفتند باری چو کبک از دره زدند از حرم خیمه بر پنجره
❈۱❈
برفتند باری چو کبک از دره
زدند از حرم خیمه بر پنجره
بدیدند بزمی چو خلد برین
پر از ماهرویان ماچین و چین
❈۲❈
خروشنده بد سام چون پیل مست
برون رفته از دست و ساغر به دست
پر مشک بر ارغوان ریخته
به موئی دو صد زنگی آویخته
❈۳❈
به گرد گل از سنبلش سلسله
زده حلقه بر مشتری سنبله
کله کج نهاده کیامورثی
میان تنگ بسته چو طهمورثی
❈۴❈
دو ابروی مشکینش از دلبری
کشیده کمان بر مه و مشتری
قضا را در آن بزم چون روز قدر
نمایان رخ سام چون ماه بدر
❈۵❈
پریدخت چون سام یل را بدید
چو لاله دل خسته در خون کشید
رخش دید و از دل در آتش فتاد
چو شمع از غمش سر در آتش نهاد
❈۶❈
ز باغ رخش برگ خیری برست
به خون جگر دست از جان بشست
سهی سروش از غم چو چنبر بماند
چو سرو سهی دست بر سر بماند
❈۷❈
به خیری بدل کرد گلنار را
به خون درنشانید خونخوار را
دو برگ گلش گشت زرنیخ پوش
دو چشمش دکان جواهر فروش
❈۸❈
به لولو خراشید عناب را
به فندق تراشید مهتاب را
پرینوش را گفت ای پرفریب
چه کردی که بردی ز جانم شکیب
❈۹❈
به یک دم بر آتش نهادی مرا
به افسوس بر باد دادی مرا
دمم دادی و در دمم سوختی
زغم در دلم آتش افروختی
❈۱۰❈
رهی پیش آمد که پایانش نیست
فتادم به کاری که سامانش نیست
بدین غم توام رهبری کردهای
ز جانم درین ره بری کردهای
❈۱۱❈
ولیکن چه درمان که خود کردهام
ز جانم درین ره بری کردهای
ولیکن چه درمان که خود کردهام
خطا کردم و نیک بد کردهام
❈۱۲❈
شدم صید شیرافکنی شیرگیر
که از صید شیران ندارد گزیر
همان دم که چون مه به بام آمدم
تو گفتی چو ماهی به دام آمدم
❈۱۳❈
چو مه برفکندم ز عنبر کمند
چه افتاد که افتادم اندر کمند
ندارم برون از تو فریادرس
کنونم درین ورطه فریادرس
❈۱۴❈
بفرما که کوی حبیبم کجاست
که بیمار گشتم طبیبم کجاست
پرینوش گفت ای مه حورزاد
ز مهر رخت چشم بد دور باد
❈۱۵❈
بت ماهروئی که دلدار تست
مخور غم که او هم گرفتار تست
منه درد بر دل که دردت مباد
جگر گرمی از آه سردت مباد
❈۱۶❈
که گر مرغ باشد به دام آرمش
وگر صبح باشد به شام آرمش
که او را جز اندیشهات پیشه نیست
دل نازک تو خود از شیشه نیست
❈۱۷❈
چو مشکین سلاسل پریشان مباش
چو مهر از جگر آتش افشان مباش
کنون باده در کام ما ریختست
که بر جان ما گرد غم بیختست
❈۱۸❈
بیا تا به می شاد داریم دل
ز بند غم آزاد داریم دل
می تلخ در جان شیرین نهیم
به تلخی چرا جان شیرین دهیم
❈۱۹❈
خوش آمد سهی سرو آزاد را
نگار ختن شمع نوشاد را
ز گل عارضان جام گلگون بخواست
ز می خون ز چشمان پرخون بخواست
❈۲۰❈
سمن بر بتان در می آمیختند
می ناب اندر قدح ریختند
پری پیکران مجلس آراستند
طرب را فزودند و غم کاستند
❈۲۱❈
چو بنشست شمع زمرد لگن
بپوشید چهره عروس ختن
یل مشتری روی خورشید رای
سر سرکشان سام گیتی گشای
❈۲۲❈
قد طوبیآسا ز غم خم زده
ز دود و دم آتش به عالم زده
ز سودای جانان به جوش آمده
ز افغان دل در خروش آمده
کامنت ها