خواجوی کرمانی:نهاده یکی شمع سوزنده پیش سرافکنده چون شمع در پای خویش
❈۱❈
نهاده یکی شمع سوزنده پیش
سرافکنده چون شمع در پای خویش
شب تار و امیدش از روز نه
بجز شمع هیچش دلافروز نه
❈۲❈
چو پروانه میسوخت در پای شمع
ز سوزندگی رفته همپای شمع
ز بس کز دل خسته آتش فروخت
برو شمع سوزنده را دل بسوخت
❈۳❈
چگویم که آن لحظه چون میگریست
غمش گفت با شمع خون میگریست
که ای تابناک اختر انجمن
سرافراز گردنکش و تیغزن
❈۴❈
توئی قایماللیل و شبزندهدار
گر امشب بمیرم تو شب زندهدار
چو از پا فتادم تو بر پای باش
به بالین من پای بر جای باش
❈۵❈
ز سوز جگر ناگزیرم چو تو
دمی گر نسوزم بمیرم چو تو
چو لاله همه خون دل میخوری
از آن رو چو سوسن زبان آوری
❈۶❈
فروزنده سرفرازندهای
درازی ولیکن برازندهای
چو از آتشت کار دل در گرفت
دل آتشین کارت از سر گرفت
❈۷❈
به آتش زبانی مده سر به باد
که کار تو با اشک چشم اوفتاد
شب افروز شب زندهداران توئی
چراغ دل و نور یاران توئی
❈۸❈
اگر رشته جان بسوزد ترا
دل آتشین برفروزد ترا
وگر سوز دل گوئی از نکته باز
سرت را ببرند در دم به کاز
❈۹❈
و یا آتشت در تن و دل زنند
نشانند بر نطع و گردن زنند
مزن دم که وابسته یک دمی
چو در دم بمیری چرا خرمی
❈۱۰❈
تو آن سرفراز سرافکندهای
که سر یافتی همچنان زندهای
ترا حکم بر جان پروانه هست
که چندینت پروانه در خانه هست
❈۱۱❈
چو پروانه داری بگو روشنم
که در بزمگه میر مجلس منم
به پروانه نور از تو گیرد چراغ
ولی هست پروانه را از تو داغ
❈۱۲❈
چو ضحاک گشتی به عالم علم
ولی دم زنی هر دم از جام جم
درفشان درفش ار برافراختی
ز آتش چرا تاج سر ساختی
❈۱۳❈
تو ضحاکی و مارت از دوش خاست
ولی نوشت از چشمه نوش خواست
مزن دم که خود خون خود میخوری
مکش سر که خود آب خود میبری
❈۱۴❈
تو کافوری و عنبرت چاکر است
عجب جوهری کآتشست در خور است
زنی دم ز خلوتنشینان شام
که بر روی سجاده داری مقام
❈۱۵❈
همه بزم پر گریه و سوز تست
پر از آه و درد جگرسوز تست
ریاضتکشی جام نوشین منوش
برهنه تنی دلق شمعی مپوش
❈۱۶❈
گر آنی که پروانه میخواندت
که بر روی سجاده بنشاندت
برو گریه و سوز بر خود مبند
برآن گریه و اشک گرمت مخند
❈۱۷❈
گهت میفروشند و گه میخرند
گهت میفروزند و گه میکشند
گرت ساختند از چه رو سوختند
به سنگت کشیدند و بفروختند
❈۱۸❈
چه مرغی که بیبال گیری هوا
ولیکن چو بلبل نداری نوا
اگر پر برآری پرت برکنند
وگر سر برآری سرت برکنند
❈۱۹❈
تو آن به نشینی که برخاستی
زدی راستی را دم آراستی
مگو سر پروانه را پیش کس
که پروانه روشن تو خوانی و بس
❈۲۰❈
شهان را از آن محرمی در حرم
که شب زندهداری و ثابت قدم
نیازار زارت برآویختند
به کاشانه کشتند و خون ریختند
❈۲۱❈
تو این رشته گرم کی بردهای
که با رشته عمری به سر بردهای
ولیکن تو هم پای بند چو من
که گرئی و بر گریه خندی چو من
❈۲۲❈
در از دیده در دامن افشاندهای
ولی پاکدامن کجا ماندهای
درین بود کز گوهر شمع دان
زبانه زد این شمع آتشفشان
❈۲۳❈
چو زد شمع خاور ز مشرق شعاع
شب تیره را کرده گردون وداع
هوا لاف سرچشمه نور زد
زمانه دم از گرد کافور زد
❈۲۴❈
درآمد ز در خادمی همچو ماه
شتابان ز ایوان فغفور شاه
که برخیز و منشین و یک دم مپای
سواره شو ای گرد فرخنده رای
❈۲۵❈
که شه عزم نخجیر دارد کنون
به نزهت زند خیمه از چین برون
کامنت ها