خواجوی کرمانی:روان سام برخاست گفتش رواست که فرمان فغفور ما را هواست
❈۱❈
روان سام برخاست گفتش رواست
که فرمان فغفور ما را هواست
به چرمه درآمد چو سلطان شرق
به ایوان شه روی بنهاد برق
❈۲❈
که ناگه ز هر سو برآمد خروش
ز خوبان چین شهر آمد به جوش
ز هر سو شتابان پری پیکری
ز هر گوشه تابان قمرمنظری
❈۳❈
برون آمدند از حرم دختران
چو از قبه زرنگار اختران
پریدخت آن ماه خوبان عهد
ابر پشت پیلان نر بسته مهد
❈۴❈
روان گشته در موکبش مهرُخان
چمان در رکابش شکرپاسخان
کلهدار ترکان زرینکمر
کمربسته بر کوه سیمین ز زر
❈۵❈
قصب پوش خوبان شیرین جواب
قصب بسته بر گوشه ماهتاب
پراکنده زلفان خورشید روی
به چوگان شبگون ز شب بردهگوی
❈۶❈
خواتین نگاران گلچهر چهر
کشیده به آئین خور تیغ مهر
یکی همچو خور تیغ زرین به دست
برانگیخته اسب چون پیل مست
❈۷❈
یکی همچو گل در کفش دور باش
زدی نعره کز پیش ره دور باش
یکی بر کمر بسته زرین پرند
یکی بر خور افکنده مشکینکمند
❈۸❈
چو مر سام دید آن پریچهر را
بت عالم آرای بیمهر را
دلش چون کبوتر طپیدن گرفت
ز مژگان سرشکش چکیدن گرفت
❈۹❈
ز سودای آن افعی پرشکن
بپیچید چون مار بر خویشتن
نقیبان برو نعره برداشتند
ز هر سو بر آن دیده بگماشتند
❈۱۰❈
بسا دورباشش که بر جان زدند
چو سرگشته گویش به چوگان زدند
که از ره برون شو که را تو نیست
مرین عرصهگه جایگاه تو نیست
❈۱۱❈
به ناکام مر سام چرمه براند
ز ره چرمه خویش یک سو جهاند
نه هوشی که تن را بدارد به پای
نه عقلی که هوشش بماند به جای
❈۱۲❈
نه روئی که از وی گزیند کنار
نه رائی که بی روش گیرد قرار
روان سام گفتش که شیرین عهد
کجا میبرندش ز کاشانه مهد
❈۱۳❈
بگفتا پریدخت فغفور چین
یکی باغ دارد چو خلد برین
مرآن باغ را طوبی آباد نام
درو ساخته کاخی از سیم خام
❈۱۴❈
شده آب و خاک وی آب حیات
درختانش آورده شور از نبات
چو آید بهاران اردیبهشت
لب کشت گردد چو باغ بهشت
❈۱۵❈
به هر سال چون گشت فصل بهار
درآیند مرغان خوشخوان هزار
پریدخت طوبی خرام از حرم
برافرازد از بام کاخش علم
❈۱۶❈
دو هفته در آنجا بود بیدرنگ
کشد باده یک هفته با نای و چنگ
غزالان غزلخوان در آن دشت و راغ
سرایان سرایان تذروان باغ
❈۱۷❈
گهی در هوای ریاحین پرند
گهی از سمن برگ نسرین چنند
گهی چنگ بر ساز بلبل زنند
گهی چنگ در شاخ سنبل زنند
❈۱۸❈
گهی بر لب رود ساغر کشند
گهی رود سازند و می درکشند
به خلوتگهی میل صهبا کشند
به نزهتگهی گشت صحرا کنند
❈۱۹❈
دو هفته خود و ماهرویان دهر
پس از هفتهای بازگردد به شهر
سمن بر بتان در رکابش چو ماه
رخ آرند در دم به آرامگاه
❈۲۰❈
کنون روز عیشست و فصل بهار
گه خلوت و باده خوشگوار
روان شد ز چشم جهان جوی خون
که میآمد از کار او بوی خون
❈۲۱❈
برآورده سوزنده آهی به درد
بنالید پنهان و پیدا نکرد
ز سرچشمه دیدگان خون براند
پس آنگه روان اسب گلگون براند
❈۲۲❈
از آن سو روان شد جهانپهلوان
به ایوان فغفور چین شد روان
کیانی بساط شهی بوسه داد
چو اشکش روان بر زمین اوفتاد
❈۲۳❈
ملک آفرین کردش و خواند پیش
عقیقی میش داد و بنشاند پیش
که این باده بر قول مطرب بنوش
زمانی به پرده سرا دار گوش
❈۲۴❈
که ده روز رو سوی صید آوریم
بسا کآهوان را به قید آوریم
هم امروز عزم تماشا کنیم
به نیک اختر آهنگ صحرا کنیم
❈۲۵❈
ز سیمینبران جام میخواستند
قدح نوش کردند و برخاستند
کسی کو شود صید شیرافکنی
گرفتار آهوی شیرافکنی
❈۲۶❈
به صحرا خرامد به آهنگ صید
چو آهوی وحشی درافتد به قید
برآید کمان ابروئی از حرم
زند بر دل نازکش تیر غم
❈۲۷❈
کند عزم نخجیر چو پیل مست
شود کشته آهوی شیر مست
چه پروای صیدش بود یا شکار
چو سودای عشقش بود یا بهار
❈۲۸❈
ولی هر که بر تخت زرین بود
چه آگه ز درویش مسکین بود
جوانی که نبود به رنجی اسیر
چه اندیشه دارد ز تیمار پیر
❈۲۹❈
به فال همایون شه کامیاب
برون آمد از کاخ اندر شتاب
خروش تبیره برآمد به ماه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
❈۳۰❈
برآمد غو کوس و آواز نای
درافتاد گرودن سرکش ز پای
علم برکشیدند گردنکشان
درخشنده شد خنجر سرکشان
❈۳۱❈
تو گفتی ز بس تیغها و درفش
بپوشید گردون حریر بنفش
ملک را به صحرا کشیدند رخت
نهادند بر کوهه پیل تخت
❈۳۲❈
شه چین و خلخ به آئین جم
ز خرگه به نخجیرگه زد علم
روان در رکابش شه باختر
جنیبتکشان هر طرف درگذر
❈۳۳❈
دگر سام نیرم بر اسب سیاه
روان گشته بر طرف نخجیرگاه
به گردون برآمد غو طبل باز
به هامون رخ آورده صید از فراز
❈۳۴❈
گرفته هوا مرغ نخجیرگیر
گشوده کمین سام یل شیرگیر
پلنگافکنان خنجر افراخته
جهان از هژبران بپرداخته
❈۳۵❈
عقابان ز هر سو شتابان شده
تذروان شکار عقابان شده
ز خون گوزنان همه کوه لعل
ز سم سمندان همه دشت نعل
❈۳۶❈
هژبران اسیر دلیران شده
پلنگان گرفتار شیران شده
سرگور در چنبر سرکشان
دل ببر پرخون ز گردنکشان
❈۳۷❈
سیه گوش بر آهوان گشته چیر
شده آب شمشیر در حلق شیر
ولی سام بی آهوی چشم یار
نمیبود با آهوانش قرار
❈۳۸❈
ز سودای آن نرگس شیرگیر
نمیبودش از شیرگیری گزیر
ز تشویش آن تاب داده کمند
ز دستش به صحرا فتاده کمند
❈۳۹❈
سواران چو فارغ شدند از شکار
علم برکشیدند بر مرغزار
بیاورد هر کس بر شاه صید
ولی سام بد پیش دلدار قید
❈۴۰❈
چو آمد به نزدیک فغفور شاه
خرامنده بر پشت اسب سیاه
به یکبار چون آهوی پایبند
بپیچیده خود را ز پا برفکند
❈۴۱❈
چو بسمل شده صید بر روی خاک
بغلطید گویا دل دردناک
که شاها به جانت که مردم ز درد
به نخجیرگه جان سپردم ز درد
❈۴۲❈
چه سازم که بس بیامانم ز رنج
بیفتاد تیر و کمانم ز پنج
بپرسید شه کز چه داری الم
زمین را ببوسید و گفت از شکم
❈۴۳❈
ز سوز دلم عالمی خون شده
وزین رنج حالم دگرگون شده
ندانست فغفور دردش ز چیست
دم آتشین آه سردش ز چیست
❈۴۴❈
چه داند کسی کو ز دل غافلست
که بیماری بیدلان از دلست
بفرمود کامشب درین جای باش
درین مرغزار دل آرای باش
❈۴۵❈
ولی چون سفیده برآرد نفس
به جنبش درآرند مرغان جرس
برانگیز چرمه که با ما رسی
ز تخت ثری بر ثریا رسی
❈۴۶❈
پس آنگاه بیرق برافراختند
به نخجیرگاهی دگر تاختند
شب و روز منزل به منزل چو ماه
شکارافکنان میبریدند راه
❈۴۷❈
چون زان جایگه رخت برداشتند
ولی سام را خسته بگذاشتند
چو پنهان شد از دیده یل غبار
شکم به شدش سام در عشق یار
❈۴۸❈
رسد هر که آهنگ عشقش به شمع
چو پروانه خود را بسوزد به شمع
چو بلبل هر آن کو که دارد هوا
ز عشاق دارد هزاران نوا
❈۴۹❈
روان سام چون برق از جا بجست
به که پیکر خاره سم برنشست
کامنت ها