خواجوی کرمانی:همان دم پریدخت فغفور چین به زاری و افغان غزل گفت بین
❈۱❈
همان دم پریدخت فغفور چین
به زاری و افغان غزل گفت بین
که آیا مه مهربانم کجاست
دلآرام و آرام جانم کجاست
❈۲❈
کجا سام نیرم شه نیمروز
که امشب شبم را کند همچو روز
کجا آن جهان دید? شیر مرد
که از ژند جادو برآورده گرد
❈۳❈
چه بودی که این لحظه اینجا بدی
فروزنده مجلس ما بدی
چو شمع آمدی در شبستان ما
برافروختی قصر و ایوان ما
❈۴❈
درین شب جمالش بدی روزیم
برافروختی بخت فیروزیم
ز دیدار او شادمان گشتمی
به مجلس به یک جای ننشستمی
❈۵❈
روان سام بشنید آن را به گوش
دل آتشینش درآمد به جوش
برافراخت از سقف خرگاه سر
ز روزن فرو کرد چون ماه سر
❈۶❈
به خنده در از لعل شیرین نمود
درافشان لب از عقد پروین گشود
که اینک جگر خستهای بر درست
به خدمت درآید اگر درخورست
❈۷❈
گدائی به درگاه شاه آمدست
نهانی به خرگاه ماه آمدست
بفرما که ما را چه فرمان دهی
که دایم ترا بخت باشد بهی
❈۸❈
به چشم معین برین بنده بین
مرانم ز در ای مه نازنین
پریدخت بوی دلارام یافت
دل خستهاش در برآرام یافت
❈۹❈
مهی دید چون خور به بام آمده
غزل خوان غزالی به دام آمده
ولیکن ز سر رفت هوش و توان
چو بشنید گفتار آن پهلوان
❈۱۰❈
چو با هوش آمد بگفتا شها
چه داری بدین خسته بینوا
که بی روی فرخندهات خستهام
چو هاله به روی تو دل بستهام
❈۱۱❈
جمال تو شمع شبافروز من
وصال تو سرمایه روز من
منور دو چشم من از روی تو
معطر دماغ من از بوی تو
❈۱۲❈
گل روی تو مایه شادیم
نشستت ز غم دارد آزادیم
لب و حرف تو به ز شهد و شکر
توئی شربت سرو سوخته جگر
❈۱۳❈
پس آنگه پرینوش را گفت خیز
برو آب بر آتش فتنه ریز
چو خورشید رخشان به برجش درآر
چو لعل بدخشان به درجش درآر
❈۱۴❈
بود کآفتابم درآید ز بام
خرامان تذروم درافتد به دام
سمنبر پرینوش حورینژاد
درآمد به بام شبستان چو باد
❈۱۵❈
به ایوان درآورد جمشید را
به جان مشتری گشت خورشید را
روان مهروارش به بر درگرفت
سبک چون دلش تنگ در برگرفت
❈۱۶❈
به سیب زنخ اندر آورد دست
دل خسته در زلف مشکین ببست
گره برگشود از قمرسا شبش
برآورد شور از شکر لب لبش
❈۱۷❈
سر درج لولوش را برگرفت
دو مرجانش در لولو تر گرفت
ز گلبرگ، ریحانش را میکشید
ز یاقوت، مرجانش را میچشید
❈۱۸❈
لب چون شکر در دهانش نهاد
چو خضر و آب حیاتش بداد
شکر بر طبر زد که پیوسته شد
ز شیرینی آن هر دو لب خسته شد
❈۱۹❈
در آن بزم هر کس که بنشسته بود
بدیدند لبها که چسبیده بود
دو سیمینه ساعد هم آغوش بود
دهانشان مگر چشمه نوش باد
❈۲۰❈
خوشا وصل جانان که دایم بود
به امید دل هر دو قایم بود
زمانی ببودند با یکدگر
لب اندر لب و سینه بر سینه بر
❈۲۱❈
پرینوش بر خدمت پهلوان
ستاده به پا چون پرستشگران
ز شادی به ساقیگری دست برد
گهی صاف میدادشان گاه دُرد
❈۲۲❈
گهی پند میداد و گاهی شراب
گهی چنگ میداد و گاهی رباب
قمر ساقی و زهره دستان نواز
گه آن عودسوز و گه آن عودساز
❈۲۳❈
شبستان بهشتی پر از حور بود
ولیکن ز نامحرمان دور بود
مه و مشتری گوئیا در سپهر
قرآن کرده بودند در برج مهر
❈۲۴❈
پرینوش اندر میان گشته اهل
مبادا رود نقد از جد و جهل
همه قصر حور و پریزاد بود
دل هر دو دلبر ز هم شاد بود
❈۲۵❈
گهی دست بازی و بوس و کنار
گهی باده خوردند با هم دو یار
همه کاخ حور دلآرای بود
دل سام نیرم دگر جای بود
❈۲۶❈
بدینگونه تا صبحدم دم زدند
به می خاک در چشم زمزم زدند
سفیده چو زد خنده بر کار شب
ز آفاق بزدود زنگار شب
❈۲۷❈
روان سام آمد برون در حرم
به طرف چمن زد همان دم علم
برآمد به که پیکر بادپای
چو آتش برآورد بر بادپای
❈۲۸❈
ز ناگاه آن پیر دهقان چو باد
به سام نریمان کجا رو نهاد
بزد چنگ و بگرفت او را عنان
برآورد بر شیر چنگی فغان
❈۲۹❈
که امشب بگو تا کجا بودهای
درین قصر خرم چرا بودهای
من از دور دیدم که چون آمدی
ز پیش پریدخت برون آمدی
❈۳۰❈
ندیدت مگر دخت فغفور شاه
به باغ سمنزار در جشنگاه
همانا خیانتگری کردهای
به ناپاکی اینجا پی آوردهای
❈۳۱❈
بگیرم برم پیش شاهت کنون
به زورت کشم گر نیائی برون
بدو گفت ای پیر ازین ماجرا
گذر کن همانا ندیدی مرا
❈۳۲❈
که صد دانه یاقوت رخشنده رنگ
که قدرش ندانی تو و شاه زنگ
ز بازو گشایم دهم مر ترا
ستان از من و کم کن این ماجرا
❈۳۳❈
بگفتا مگو این که ناگفتی است
گرانمایه دری که ناسفتنی است
بود حق فغفور در گردنم
نشاید بجز نام او کردنم
❈۳۴❈
چو بردم ترا من به نزدیک شاه
ببخشد مرا شه قبا و کلاه
چو سام نریمان شنید این سخن
بپیچید از آن گفته بر خویشتن
❈۳۵❈
بغرید ماننده پیل مست
بغل برگشود بیازید دست
سرش را بپیچید و از تن بکند
بیفشاند و برخاک راهش فکند
❈۳۶❈
پس آنگه غرابش به صحرا دواند
ز چشم اشک گلگون به دریا براند
نه آن سر که رخ سوی شاه آورد
نه دل را که سر راه به راه آورد
❈۳۷❈
نه روئی که بیند دگر روی شاه
نه راهی که دیگر رود سوی ماه
نه صبری که روزی کشد در برش
بود روز آن روز شب زیورش
❈۳۸❈
سری پر زشور و دلی پر ز درد
لبی پر ز باد و رخی پر ز گرد
عنان داده آن بور شبرنگ را
به دلبر سپرده دل تنگ را
❈۳۹❈
چو لختی در آن کوه و صحرا پرید
ز چشمش دو صد چشمه گشته پدید
ز ناگه برآمد یکی تیره گرد
که تاریک شد گنبد لاجورد
❈۴۰❈
جهان گشت پر ناله کرنای
به عالم درافتاد بانگ درای
برون آمد از گرد گلگون شاه
به گردون برآمد خروش سپاه
❈۴۱❈
شه چین چو از ره بر تخت شد
همان دم به نزد پریدخت شد
بپیچید سام نریمان عنان
جهان زیر دست و فلک زیر ران
کامنت ها