خواجوی کرمانی:عنان بر در طوبی آباد زد ز دو چشم خود باغ را آب زد
❈۱❈
عنان بر در طوبی آباد زد
ز دو چشم خود باغ را آب زد
ببوسید خاک سراپرده را
به لب برنهاد آب افسرده را
❈۲❈
یکی از مقیمان آن بارگاه
فرو گفت در گوش فغفور شاه
از آن رفتن سام در بوستان
دگر قتل چوبک زن و پاسبان
❈۳❈
ولیکن بگفت این که شب تا سحر
بخورد از نبات پریدخت بر
چو آن گفته بشنید فغفور چین
برآشفت و بر ابرو افکند چین
❈۴❈
ولیکن به یل راز پیدا نکرد
به دل غیر تدبیر را جا نکرد
دلش خون شد و چهرهاش زعفران
بخواندش بر خویشتن سروران
❈۵❈
بگفتا چه سازم که این مرد گرد
نهنگی است با رزم و با دست برد
سر ژند جادو ز تن دور کرد
مکوکال را زنده در گور کرد
❈۶❈
به نخجیر سر دیو جادو ربود
طلسمات زرینهدژ برگشود
مگر چاره سازم به هنگام می
به بیهوش دارو بگیریم وی
❈۷❈
همی گفت گیرم به نرمش مگر
زنم گردنش را به تیغ و تبر
بزرگان لشکر همه همنفس
بگفتند چاره همین است و بس
❈۸❈
نگرد از بدو نیک با او سخن
نشد سام آگه از آن انجمن
همان شب یکی بزم فرمود شاه
نشستند گردان زرین کلاه
❈۹❈
می لعل در ساغر انداختند
به مجلس همه سر برافراختند
به می مست گشتند پیر و جوان
ز باده شده چهره چون زعفران
❈۱۰❈
همه باده خوردند برنا و پیر
بسی مست و بیهش بسی شیرگیر
شهنشاه جام دمادم به سام
بپیمود از شام تا وقت بام
❈۱۱❈
چو شد بام پس داروی هوش بر
فکندند در جام یل بیخبر
پریدخت از آن جامهها پاره کرد
نتانست مکر پدر چاره کرد
❈۱۲❈
بزد دست و بدرید جامه به زار
به رخ برزده از طپانچه هزار
به فندق دو گل را خراشیده کرد
چو باران به گل اشک پاشیده کرد
❈۱۳❈
به گیسوی چون سنبلش چنگ زد
همی بر سر و سینهاش سنگ زد
ز مهر رخ یار پرجوش گشت
ز پا اندر افتاد و بیهوش گشت
❈۱۴❈
چو شد سام سست از می خوشگوار
بیفتاد از پای آن نامدار
کامنت ها