خواجوی کرمانی:ولی نغمهساز گلستان راز نوا زین نشان کرد در پرده ساز
❈۱❈
ولی نغمهساز گلستان راز
نوا زین نشان کرد در پرده ساز
که چون سام فرخپی نامور
ز خاور به چین شد نهان رهسپر
❈۲❈
که چون صبح نام آوران سپاه
ندیدند شه را بر افراز گاه
بگشتند بسیار در کوه و دشت
نشان و پی شاه پیدا نگشت
❈۳❈
بگشتند قلواد و قلوش بسی
نمیگفت راز نهانی کسی
چو از ره رسیدند زی بارگاه
گرانمایه قلوش برآمد به گاه
❈۴❈
از آن رسم شاهنشهی تازه شد
همه کشور از وی پرآوازه شد
چو دیدند کردار او را سران
سگالش گرفتند اندر نهان
❈۵❈
که چون شاه ما در جهان رخ نهفت
به شاهی دگر کس چرا گشت جفت
بندیم ازین هر دو تن را به بند
که شاهی ازیشان نیاید پسند
❈۶❈
دگر ره همه رو به صحرا کنیم
که شاهی ز نو نیز پیدا کنیم
شنید این سخن شمسه خاوری
بگفتا نزیبد چنین داوری
❈۷❈
بکوشید در خون این هر دو تن
بپیچید زیشان سر انجمن
نپذرفت کس گفته شمسه هیچ
همی رزم کردند هر یک بسیچ
❈۸❈
سر از بهر کینه برافراختند
زره زیر جامه نهان ساختند
چو نومید شد شمسه خاوری
بپیچید بر خود از آن داوری
❈۹❈
فرستاد کس نزد هر دو تن
که ای سروران سر انجمن
که گردان ز کین سر گران کردهاند
زره زیر جامه نهان کردهاند
❈۱۰❈
شما را برون رفت باید ز شهر
وگرنه ز اندوه یابید بهر
چو قلواد و قلوش خبر یافتند
همانگه سوی چاره بشتافتند
❈۱۱❈
نهفتند تن را به ساز نبرد
نشستند بر باره تیز گرد
سران در رسیدند از بهر جنگ
بدان سرکشان شد جهان تار و تنگ
❈۱۲❈
بسی تن بکشتند از آن جنگیان
در آخر گرفتند آن هردوان
سگالش گرفتند آن خودپسند
ببستند آن هر دو تن را به بند
❈۱۳❈
از آن پس به شمسه کمین ساختند
به بندش ز ناگه درانداختند
از آن پس که و مه برون شد ز شهر
که گردند از شاه نو نیکبهر
❈۱۴❈
سپردند ره چون سران سپاه
نمودار شد دیوزاده ز راه
شنیدم که در دشت آوردگاه
که شد دور از پهلوان سپاه
❈۱۵❈
فراوان بگشت او ز هر سو شتافت
ز سام دلاور نشانی نیافت
سرانجام از کارش آگاه شد
ز نخجیرگه زی شهنشاه شد
❈۱۶❈
همه حال او با شهنشاه گفت
شهنشاه از گفت او در شگفت
که بشتاب از حالش آگاه باش
به قلواد و قلوش نکوخواه باش
❈۱۷❈
پیامی ز من بر به سام دلیر
که ای گرد شیرافکن شیرگیر
دو چشمم پرآبست و جان مستمند
به یاد تو ای پهلوان بلند
❈۱۸❈
دمی شادمانی نبینم ز غم
از آن رو که کردی دلم را نژند
برفتی و جانم ز هجرت بسوخت
چو آتش همه سینهام برفروخت
❈۱۹❈
به هنگام بزم و تماشای باغ
به نخجیرگاه و به هامون و راغ
ز مهر تو لافم به نزد کهان
ز وصف تو گویم به نزد مهان
❈۲۰❈
تو در عشقبازی و من دلفگار
تو در دلنوازی و من بیقرار
نمانده مرا طاقت دوریت
دگر نیستم تاب محجوریت
❈۲۱❈
روان سوی ایران درآ همچو باد
که با هم نشینیم در بزم شاد
که گیتی همیشه نماند به کس
همان به که شادی نمائیم و بس
❈۲۲❈
شه تاجور آفریدون گرد
مرا با تو از روی یاری سپرد
که باشی به هر انجمن یار من
نجوئی سر موئی آزار من
❈۲۳❈
سپردی ره چین و ماچین و چین
برون گشتی از راه آئین و دین
به نقشی دل خویش دادی ز دست
به قید غزالی شدی پای بست
❈۲۴❈
فراموش کردی همه کار من
بجستی بدین گونه آزار من
امیدم به یزدان پروردگار
که روی تو بینم دگر آشکار
❈۲۵❈
شوم تازه و خرم اندر جهان
سرافراز گردم میان مهان
چو گفتار شاه اندر آمد به بن
دل دیوزاده بشد زین سخن
❈۲۶❈
بپیچید سر در زمان ره برید
چنین تا به نزدیک دریا رسید
تن زنگیان دید افتاده خوار
سخن کرد از باژبان خواستار
❈۲۷❈
ز بربر نشان دلاور گرفت
به کشتی نشست و ره اندر گرفت
شه بربرش از نشان تا نشان
که شد سوی چین آن سر سرکشان
❈۲۸❈
ز بربر شتابان به خاور رسید
نظر کرد و این لشکر گشن دید
سران را همی بود از وی شگفت
ازو هر کسی لب به دندان گرفت
❈۲۹❈
که این دیو را چون شهنشه کنیم
چگونه ز شاهیش آگه کنیم
که او را نشانیم بر روی تخت
به بحر فنا اندر آریم رخت
❈۳۰❈
ز ره دیوزاده برآمد چو باد
نشان جست از سام فرخنژاد
کس او را نمیداد زین دو جواب
دلش کرد بر رزم کردن شتاب
❈۳۱❈
برآورد چوب و درآمد به چنگ
برآن نامداران جهان کرد تنگ
یکی کارزاری نمود آن دلیر
که شد روی خورشید و مه همچو قیر
❈۳۲❈
فغانش برآمد به چرخ بلند
دو صد تن ز مردان خاور فکند
دلیران ز پیشش گریزان شدند
چو وقت خزان برگریزان شدند
❈۳۳❈
برآمد هیاهوی مردان جنگ
ز هر سو شتابان از آن تیزچنگ
پشیمان شدند اندر آن کار خویش
از آن گونه کردار و افعال خویش
❈۳۴❈
بگفتند این محنت و درد و غم
از آن هر دو تن شد ابا ما ستم
به بند گرانشان فروبستهایم
که اکنون چو ایشان جگر خستهایم
❈۳۵❈
دگرباره آن دیوزاده به جنگ
خروشید شد همچو غران پلنگ
همی گفت گر زانکه گردید رام
دهیدم نشان سرافراز سام
❈۳۶❈
بجویم نبرد و شوم رهسپر
از ایدر به نزدیک آن نامور
وگر زانکه دارید رازش نهان
سرآرم هماکنون شما را زمان
❈۳۷❈
چو گفتار او سرکشان یافتند
پس پاسخش جمله بشتافتند
بگفتند با وی که ای خویشکام
نباشد بر ما نشانی ز سام
❈۳۸❈
ولی شد بر شاه ما نوش، زهر
به ره رو نهادیم یکسر ز شهر
مگر شاهی از نو پدید آوریم
بر قفل بسته کلید آوریم
❈۳۹❈
دو مرد آمد از راه ایران فراز
یکی شد ز شاهنشهی سرفراز
دگر شد یکی پاک دستور او
همانا درخشنده بد نور او
❈۴۰❈
یکی روز شه رفت سوی شکار
سواری همانا بدش خواستار
برو باز خورد و درآمد به شهر
شهنشه ز شادی نمیداشت بهر
❈۴۱❈
شبی رخ نهان کرد و شد ناپدید
از آن گشت رخسار ما شنلبید
از آن هر دو تن را یکی کارجوی
همانا بپیچید از شاه روی
❈۴۲❈
بدین سان به ناگه کمین ساختیم
به بند گرانشان درانداختیم
شتابان نهادیم رخ سوی راه
همه یکسره آرزومند شاه
❈۴۳❈
تو از ره بر ما فراز آمدی
به یکبارگی رزمساز آمدی
بکشتی همه مردمان سر به سر
نترسیدی از داور دادگر
❈۴۴❈
نشان جوئی از سام اندر جهان
نشان زو نداریم اکنون بدان
رخ دیوزاده از آن برشگفت
بدان سروران پاسخ آورد گفت
❈۴۵❈
که نام شه خویش گوئید باز
بدان تا بیابید از من جواز
چنین گفت هر کس که ای خویشکام
چو شد شاه از ما نهان کرد نام
❈۴۶❈
کنون نام سالار ما آن دو تن
که هستند در بند ایا رزمزن
به شهر اندر آ و پژوهش نما
پژوهش چه سازی بر ما بیا
❈۴۷❈
برو شادمان هر کجا کت سزاست
تو گر شه نباشی به گیتی رواست
سبک دیوزاده درآمد به شهر
ز دیدار آن هر دو تن یافت بهر
❈۴۸❈
از ایشان و از شمسه ماهوش
جدا کرد بند آن گو کینه کش
سگالش ز سام دلاور گرفت
بگفتند هر چیز رفت از شگفت
❈۴۹❈
که او رخ نهان کرد پنهان زما
همانا روان شد به راه ختا
چو بشنید با لشکر خاوری
بگفتا بمانید ازین داوری
❈۵۰❈
مگردید ازین پس به پیکار رام
که شاه شما هست فرخنده سام
چو او رخ نهان کرد شد سوی چین
به قلوش سپارید تخت و نگین
❈۵۱❈
بود پاک دستور قلواد راد
چنین تا بیاید مرآن پاکزاد
مبادا که دیگر بجوئید جنگ
به سر اندر آرید خوی پلنگ
❈۵۲❈
بجوئید یکسر ز من کام را
بدان تا بیارم ز چین سام را
وگرنه به دادار پروردگار
نمانم به خاورزمین یک سوار
❈۵۳❈
ازو درپذیرفت هر کس سخن
نمودند پیمان در آن انجمن
سبک دیوزاده ز خاور زمین
پس سام یل رهسپر شد به چین
کامنت ها