خواجوی کرمانی:مرو را به ره بر کنون بازدار سخن بشنو از سام و از روزگار
❈۱❈
مرو را به ره بر کنون بازدار
سخن بشنو از سام و از روزگار
چو شد سام بسته به بند گران
پریزاده زی او شدی در زمان
❈۲❈
زمان تا زمان لابه کردی به سام
که کامم برآور برون شو ز دام
نپذرفتی از وی سخن هیچ سام
زبان را به دشنام میکرد رام
❈۳❈
همی گفت کز نزد من دور شو
مکن جان به پیش هوس در گرو
همانا نبینی برآرام خویش
زمانی نیابی ز من کام خویش
❈۴❈
چنین تا که شش مه برآمد برین
به هر ماه دادیش پاسخ چنین
تو این داستان را درین جا بدار
یکی داستان دگر گوش دار
❈۵❈
شبی شاه فغفور فرخنژاد
یکی خواب دید و برفتش ز یاد
دم صبح بر تن بپوشید رخت
ز ایوان برآمد بر افراز تخت
❈۶❈
حکیمان و دانشوران را بخواند
ز خواب گذشته سخنها براند
که خوابی بدیدم روانم بتفت
چو بیدار گشتم ز یادم برفت
❈۷❈
سزد گر بگوئید خواهم تمام
کز اندیشه در بر دلم نیست دام
سر مؤبدان گفت گفت کای شهریار
شنو خواب خود را یکی گوش دار
❈۸❈
چنین دیدی ای شاه شمشیرزن
که میخواره بودی میان چمن
سراپردهای بر سرت بد به پای
مهان را همه بر درت بود جای
❈۹❈
یکی باد برخاست در دشت چین
سراپردهات را بزد بر زمین
سواری پدید آمد از ناگهان
همی خواست بر تنت سرآرد زمان
❈۱۰❈
سپاهت بر او بر کمین ساختند
همه تیغ کینه برافراختند
بدان تا بدو خیره سازند کار
که یار آمدش لشکری بیشمار
❈۱۱❈
سپاهت به ناگه به هم برشکست
تو رفتی سوی رزم چون پیل مست
سوار دلاور نکرد هیچ بیم
یکی تیغ زد بر تو گشتی دو نیم
❈۱۲❈
از آن بیم بیدار گشتی ز خواب
فراموش شد خوابت از این شتاب
برو کرد فغفور چین آفرین
همی خواست تعبیر از آن پیشبین
❈۱۳❈
بدو گفت ای تاجور شهریار
ترا ملک بر سام گیرد قرار
شود سام ناگه به تو چیردست
برآرد ز شاهیت یکسر شکست
❈۱۴❈
برآشفت ازو شهریار بلند
ببستش بر پیر سعدان به بند
اراده چنین کرد پس شهریار
که مرسام را افکند در حصار
کامنت ها