خواجوی کرمانی:لبش بر لب شکرآلود کرد گرفتش در آغوش و پدرود کرد
❈۱❈
لبش بر لب شکرآلود کرد
گرفتش در آغوش و پدرود کرد
قمر رخ دو چشمش چو چشمه روان
چو محروم ماند از دلاور جوان
❈۲❈
یل پیلتن را چو مه آب داد
شه چرخ رخ پیش اسبش نهاد
رخ آورد چون ماه خاور به چین
بد آشفته چون زلف دلبر به چین
❈۳❈
به میدان چشم اشک گلگون فشاند
تکاور به قصر پریدخت راند
چو زرین علم شد ز عالم نهان
شب قیرگون زد دم از قیروان
❈۴❈
جهانپهلوان رفت در پای قصر
به پرواز شد تا به اقصای قصر
به جولان درآورد که کوب را
برآورد آه دل آشوب را
❈۵❈
به دود جگر چرخ را کله بست
به سوز نفس قلب گردون شکست
طناب نهم چرخ درهم کشید
قیام ششم پرده در هم درید
❈۶❈
چو دریای سرکش درآمد به موج
چو عنقا خروشش درآمد به اوج
چو مه بر در قصر منزل گرفت
در قصر در آتش دل گرفت
❈۷❈
پریدخت دلبر بت دلگسل
سروشش فرو گفت در گوش دل
که ای لعل کانی برون آ ز درج
برآ همچو خورشید رخشان به برج
❈۸❈
که سر بر زد از کوه ماهی مهی
برآمد ز شرق آفتاب شهی
که کارآگهان با مه دلنواز
ز حال قمر رخ بگفتند باز
❈۹❈
کجا در شب تیره آن نیکبخت
برون آوریدش ز زنجیر سخت
مه مهرپرور چو آمد به بام
مهش مهربان گشته ماهش غلام
❈۱۰❈
ز شب بسته پیرایه بر آفتاب
فکنده شبش سایه بر ماهتاب
چو مه رفته بر آسمان پرند
ز عنبر گره کرده بر مه فکند
❈۱۱❈
سیه شعری از عنبر مشکفام
فروهشته از طرف ماه تمام
به جادوی مرم فگن نیم مست
به غبغب ترنج و ترنجی به دست
❈۱۲❈
مهی دید با طلعتی همچو ماه
فروزنده بر پشت ابر سیاه
خطش را زمشک تتاری غبار
مهش را شب قیرگون برکنار
❈۱۳❈
چو مه را تهمتن سر بام دید
مسلسل به گرد مهش شام دید
روان با سرشک روان همچو باد
بغلطید و برخاک راه اوفتاد
❈۱۴❈
گهرپوش لب را گهرریز کرد
بدو جان شیرین شکرریز کرد
ثنا گفت و گفت ای مه دلفروز
شب قدر بادا به روی تو روز
❈۱۵❈
جهان روشن از روز شب زیورت
روان تشنه چشمه کوثرت
دل آشفته شام مه منزلت
روان گشته آب از چه بابلت
❈۱۶❈
از آن چاه بابل که جان میبرد
که چاهیست کآب روان میبرد
کامنت ها