خواجوی کرمانی:عنان برزده سر به صحرا نهاد سرشکش روان رو به دریا نهاد
❈۱❈
عنان برزده سر به صحرا نهاد
سرشکش روان رو به دریا نهاد
ز دست دلش دست بر دل بماند
ز خون جگر پای در گل بماند
❈۲❈
چنان آتشی از جگر برفروخت
که از ماه تا برج ماهی بسوخت
هوا کله عنبرین بسته بود
زمانه به انفاس رو شسته بود
❈۳❈
شب از ابر خم بر خم افکند جعد
شده کوس گردونبر از بانگ رعد
هوا هر نفس گشته کافوربیز
زمین هر طرف گشته کافورخیز
❈۴❈
زده برق بر برق کهسار تیغ
روان گشته طوفان آبی ز میغ
تبیره زنان رعد در دمدمه
دم افسردهتر گشته مردم همه
❈۵❈
زده باد بهمن دم از زمهریر
فرو رفته گیتی به دریای قیر
جهان رفته از برق و باران به باد
شبی زان صفت روزی کس مباد
❈۶❈
نه راهی که آن را بود منزلی
نه بحری که پیدا بود ساحلی
همی سام میرفت رو در قفا
ز دلبر جدا مانده وز دل جدا
❈۷❈
دمش بد ز سرما فسرده نفس
چو خر در دجل بازمانده فرس
نه روئی که روی آورد سوی یار
نه راهی که بیرون رود از دیار
❈۸❈
نه صبری که برگردد از یار خویش
نه هوشی که گردد پی کار خویش
روان کرده در چشمها چشمها
ولیکن روان کرده در ره رها
❈۹❈
گه از دیده زورق فکنده در آب
گه از سینه آتش زدی در سحاب
گهی باره در رود راندی ز خشم
گهی گفتی و خون فشاندی ز چشم
❈۱۰❈
ز بس غصه با درد دل بود جفت
ز غم این نفس ابتدا کرد و گفت
ایا ابر تردامن تیره دل
ز دست توام پا فروشد به گل
❈۱۱❈
ز تردامنی آب خود ریختی
ولی آتش از جانم انگیختی
سبک بادبان برکشیدی به ماه
شدی همچو گیسوی یارم سیاه
❈۱۲❈
چرا تیره گرنه تو بخت منی
چرا سست و طرار و تردامنی
به در پردهات پرده من مدر
مکن سرکشی از سرم درگذر
❈۱۳❈
مرا از تو آخر چه آید به سر
که می بینمت سخت سستی و تر
به هر کوی پائی به سنگ آیدت
که آن سنگدل مهر ننمایدت
❈۱۴❈
سرشکت چرا راه دریا گرفت
مگر کارت از چرخ بالا گرفت
تو میگرئی و برق میخنددت
چه گرئی که کس گریه نپسنددت
❈۱۵❈
ترا بر هوا کار بر هم فتاد
کسی چون تو یا رب هوائی مباد
ز باران درم ریختی بر سرم
سیهرو چرائی چو داری کرم
❈۱۶❈
نه بهمن و دم را ز بهمن زنی
چو ذالی و بیمهر و تر دامنی
گه از رعد دل در خروش آیدت
گه از رشک دریا به جوش آیدت
❈۱۷❈
روی همچو لوکان سر در هوا
کف از لب فشانی بگو تا کجا
گهی دم ز کافور بیزی زنی
گهی لاف سیلابخیزی زنی
❈۱۸❈
بدین سان که که را گرفتی کمر
که اندازی از زخم تیرش سپر
نگویم که آب روانی کجا
اگر زانکه گویم نباشد روا
❈۱۹❈
گر آبی ز دریا برآوردهاند
ز دریا ترا بر سر آوردهاند
مرا کین همه کام بر دل بماند
ز دست توام پای در گل بماند
❈۲۰❈
تو چون برق جستی فتادی چرا
بجستی و بر باد دادی چرا
اگر بر دلم رحمت آری نکوست
که برقی است امشب که بر بام اوست
❈۲۱❈
مکن تندی ای باد با روی سرد
فسرده دم و کژرو هرزه گرد
برو گرم دمسردی از حد مبر
به بادم مده از سرم درگذر
❈۲۲❈
غمم همدم و ناله همره بسست
دلم همره و غصه محرم بسست
سرشک ار چه بازش نرانم ز چشم
برآنم که بازش برانم ز چشم
❈۲۳❈
وگر دمبدم قاصدی بایدت
کزو آب بر روی کار آیدت
ببین کآب چشمم چه سان میرود
کز آن آب آب روان میرود
❈۲۴❈
دلم چون بدان دل گسل بازماند
دل خسته را دل به دل بازماند
ولیکن همان به که در پیش اوست
که ریش است و او مرهم ریش اوست
❈۲۵❈
ز ما عشقبازی نباشد خطا
وز آن ترکتازی نباشد خطا
بدین گونه میگفت و میراند اسب
ز چشم اشک میراند و میماند اسب
❈۲۶❈
نه کس همدش جز غم عشقبار
نه قلواد و نه قلوش غمگسار
چو در بند افتاد سام گزین
برفتند هر دو به خاور زمین
❈۲۷❈
که بودند آن هر دو عاشق به سوز
به خاور رسیدند بر دلفروز
یکی مهرافروز را دل بداد
یکی شمسه از راه بردش چو باد
❈۲۸❈
برفتند هر دو به خاورزمین
که تا لشکر آرند یکسر به چین
در آن شب کجا سام بیدل به راه
همی گفت و میراند تا صبحگاه
❈۲۹❈
چو مرغ سحرخوان فغان برکشید
جهان مژده صبح صادق شنید
فلک، میغ را قبه در هم شکست
هوا از دم باد و باران بجست
❈۳۰❈
دریده شد این پرده نیلگون
نهفته شدش طارم سرنگون
چو آن ابر بارنده محمل براند
سیاهی بر آن سبز گلشن نماند
❈۳۱❈
بجنباند مرغ سحر بال را
به جنبش درآورد خلخال را
ز ناگه به سرچشمهای در رسید
چراگاه و مأوای نخجیر دید
❈۳۲❈
فرود آمد و اسب در بیشه راند
بر آن چشمه از چشمها خون فشاند
دلش پیش یار و غمش پیش دل
غم دلبرش مرهم ریش دل
❈۳۳❈
نه در دل که از غم برد جان به در
نه در سر که بردارد از پای سر
چرا گر شده اسب که پیکرش
گذشته ز خون دل آب از سرش
کامنت ها