خواجوی کرمانی:سخن گوی دهقان فرخنژاد چنین از پریدخت مه کرد یاد
❈۱❈
سخن گوی دهقان فرخنژاد
چنین از پریدخت مه کرد یاد
که چون از گو شیردل دور ماند
چو باد از پیَش اسب گلگون براند
❈۲❈
تهی مغزی و سرکش و تندخوی
ازینها پشیمانی آرد به روی
بدل سنگ برزد به سنگین دلی
در آن کار حیران شد از مشکلی
❈۳❈
خروشش دم صبحگاهی ببست
نفیرش دم مرغ و ماهی ببست
دل تنگ را آب کرد از سرشک
جهان غرق خوناب کرد از سرشک
❈۴❈
بسی دست بر دل زد از دست دل
کش از خون دل پا فروشد به گل
چو مهجور ماند از وفادار خویش
خجل شد ز گفتار و کردار خویش
❈۵❈
چو مه مهد بر ابر که کوب بست
چو خورشید بر کوه? زین نشست
به آئین ترکان پرخاشخر
روان گشت با تیغ و تیر و سپر
❈۶❈
همه ملک هستی ز ره برگرفت
پی اسب کهکوب شه برگرفت
بری شد ز دل تا به دلبر رسید
برون شد ز خود تا به او در رسید
❈۷❈
ز نرگس شده بر سمن سیلریز
ز خون جگر نرگسش سیلخیز
فروشسته از اشک یاقوت خام
ز زلف شب تیره کرده ظلام
❈۸❈
دلش رفته و از پی دل شده
ز دست دلش پای در گل شده
ره دور از راه افتاده دور
زده شاهرخ از شه افتاده دور
❈۹❈
دمیده شب تیره زین سبز باغ
برافروخته زنگی شب چراغ
فلک را ز اکلیل برجبه تاج
زده ماه را مهر بر تخت عاج
❈۱۰❈
ز مهتاب روشن شده کار شب
ز انجم شده گرم بازار شب
خوشآوای گردون همآوای مرغ
زده چنگ در ناله نای مرغ
❈۱۱❈
تبیرهزن نوبتی شام را
به نوبت زده نوبت بام را
پریدخت چون اسب سرکش براند
فلک در تکاپوی او بازماند
❈۱۲❈
به هر منزلی کو علم برکشید
ز چشمش بسی چشمها شد پدید
به هر چشمه ساری که مهرخ نشست
از آن چشمه در دم شقایق برست
❈۱۳❈
به هر موضعی کو برآورد دم
زمین از سرشکش برآورد نم
قضا را جنیبت بدان بیشه راند
که مر سام را پای در گل بماند
❈۱۴❈
نظر کرد که پیکر سام دید
که بر طرف نخجیرگه میچرید
بدانست کان مرغ بیبال و پر
در آن آشیان ساختست آبخور
❈۱۵❈
فَرَس پیشتر راند و بشناختش
بر مردم دیده جا ساختش
رخش دید گلگون ز خوناب چشم
لب چشمه پر گوهر از آب چشم
❈۱۶❈
ز خون جگر تر شده دامنش
گیا بردمیده ز پیراهنش
در آن چشمه کو رخ به خون شسته بود
ز خون دلش ارغوان رسته بود
❈۱۷❈
به سوفار آهی که برمیکشید
تتقهای چرخی به هم میدرید
به هر نوبتی کو همی زد خروش
سپهر سرافکنده میشد ز هوش
❈۱۸❈
به سوز نفس کز جگر می گشاد
مه از بام نه پایه درمیفتاد
بدان گونه آتش ز دل برفروخت
که بر وی پریدخت را دل بسوخت
❈۱۹❈
بیامد که در پایش افتد چو موی
به چوگان زلفش درآید چو گوی
خرد برزدش نعره کای بیخرد
خردمندت از مردی این نشمرد
❈۲۰❈
گرش زانکه میآزمائی رواست
که در زور مردانگی تا کجاست
وگر زانکه زینسان طلبگار تست
پریوار مهرش هوادار تست
❈۲۱❈
کند سوی آهوی مستت گذر
و یا همچو آهو رباید ز بر
به خورشید اگر دست بردی چه سود
بَرو دستبردی بباید نمود
❈۲۲❈
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
بزد بانگ بر سام فرخندهرای
که اینجا چه جوئی و کام تو چیست
نژاد از که داری و نام تو چیست
❈۲۳❈
بگفتا که گم کردهام نام خویش
همی خواهم از دادگر کام خویش
بگفتا اگر عاشقی جان بده
وگرنه برو ترک جانان بده
❈۲۴❈
بگفتا که گر جان دهم در خور است
که جانم پریدخت مهپیکر است
بگفتا که ای نام بد کرده مرد
حدیثی که گوئی ازو برمگرد
❈۲۵❈
چو جانت پریدخت گلگون بود
تنت زنده از جان جدا چون بود
بگفتا جدائی ز ناکامی است
نکونامی عشق بدنامی است
❈۲۶❈
بگفتا که دل برکن از مهر او
برون کن ز دل طلعت چهر او
بگفتا که دل کو سخن در دل است
چو شد دل مرا کار از آن مشکل است
❈۲۷❈
بگفتا چرا دل بدادی ز دست
فتادی ز دستان چو ماهی به شست
بگفتا به شوخی ز دستم ربود
کنون چون دل از دست دادم چه سود
❈۲۸❈
بگفتا مده دل به تیمار و درد
که انده برآرد ز غمخوار گرد
بگفتا چه گوئی ز احوال دل
که از دل بماندست پایم به گل
❈۲۹❈
بگفتا تو اینجا درنگ آوری
که بر خانه شاه ننگ آوری
بگفتا رها کردهام نام و ننگ
بود کان پری را درآرم به چنگ
❈۳۰❈
بگفتا صبوری ز سیمینبرش
گرفتی کنار از میان لاغرش
بگفتا ز دلبر گرفتم کنار
کند خون به چشمم سر اندر کنار
❈۳۱❈
بگفتا که در صورت جان ببین
ز زلف و رخش کفر و ایمان ببین
بگفتا که تا زندهام جانم اوست
دل و دیده و کفر و ایمانم اوست
❈۳۲❈
بگفتا که آرام دارد دلت
نه دل با دلآرام دارد دلت
بگفت اوست جان را دلآرام دل
که قوت روانست و آرام دل
❈۳۳❈
بگفتا گرش باز بینی دگر
ز باغ رخش لاله چینی دگر
بگفتا که دارم به دل این هوس
ولی وصل عنقا نیابد مگس
❈۳۴❈
بگفتا چرا بیرخش زندهای
از آن همچو زلفش پراکندهای
بگفتا دریغ است از آن لب سخن
چو نامش برآید مبر نام من
❈۳۵❈
بگفتا هماکنونت از گرد راه
بگیرم برم تا به نزدیک شاه
منم آنکه چون تیغ کین برکشم
سر چرخ گردون به چنبر کشم
❈۳۶❈
بگرید ز نوک سنان من ابر
بدرد جگرگاه درنده ببر
من آن شیرگیر پلنگافکنم
که چنگال در شیر گردون زنم
❈۳۷❈
مرا پیل خوانند جنگآوران
همه سرفرازان و کنداوران
گرایدون که گرشسب جنگآوری
همین دم ز دستم کجا جان بری
کامنت ها