خواجوی کرمانی:چو در سخن مرد فرزانه سفت مر این داستان را چنین باز گفت
❈۱❈
چو در سخن مرد فرزانه سفت
مر این داستان را چنین باز گفت
که فغفور چین، سام را چون ببست
به حبسش فرستاد و از غم برست
❈۲❈
به بند اندرون بود شش ماه سام
وزو دور گردید آرام و کام
به هر ماه یک بار عالمفروز
ز افسون شدی نزد آن کینهتوز
❈۳❈
زبان را به لابه برآراستی
وزو دم به دم کام دل خواستی
نگشتی بدو سام فرخنده رام
همی گفت از من نیابی تو کام
❈۴❈
چو نومید گشتی شدی باز جای
یکی مه نکردی سوی سام رای
همی گفت کو چون شود دل گزند
دهد کامم و دور گردد ز بند
❈۵❈
چو مه نوشدی باز رفتی برش
بسی لابه کردی به پیش اندرش
نگشتی ز گفتار او سام رام
دگر ره پریوش شدی زان مقام
❈۶❈
قمررخ چو مر سام را از کمند
رها کرد و از مهر دادش سمند
شب آمد روان سوی سام سوار
دم صبح شد آن پری در حصار
❈۷❈
به زندان درون شد کسی را ندید
ز امید شد آن زمان ناامید
همی گفت همانا شهنشاه چین
بریده روان وی از خشم و کین
❈۸❈
ببارید از دیده خون در کنار
خراشیده روی خود از هجر یار
بگفتا که دیگر نخواهم روان
که سام نریمان بشد زین جهان
❈۹❈
چگونه دهم باز آرام دل
که از من نهان گشت آن کام دل
شکسته چو دید آن همه طوق بند
بگفتا خرد این ندارد پسند
❈۱۰❈
اگر بخت گرداندی از سام روی
شکسته چرا گشتی این دام اوی
همانا پری دخت از افسونگری
فرستاد زی سام خیل پری
❈۱۱❈
رهانده جهانپهلوان را مگر
که یارند با او پری بیشتر
نشانده مر او را به خلوت نهان
کشد باده بر روی او هر زمان
❈۱۲❈
از ایدر شوم تا شبستان او
ببینم همه کاخ و بستان او
اگر شاد بینم بدو سام را
از افسون برآرم به خود نام را
❈۱۳❈
درخت ستیزه برآرم به بر
پریدخت را شادی آرم به سر
چو آهنگ افسون و تنبل کنم
همه شهد و شادیش حنظل کنم
❈۱۴❈
بگفت این و بر هم زدی بال و پر
بر آن قصر خرم برآورد سر
شبستانشان را سراسر تمام
بگشت و نشانی ندید او ز سام
❈۱۵❈
همان از پریدخت مهرو نشان
ندید و شدش دیدگان خونفشان
همی گفت کو هست با سام جفت
به فرخنده جائی که باشد نهفت
❈۱۶❈
بگردم به هر خانه و دشت و راغ
چو صرصر بپویم به هر سبزه باغ
مگر کان دو مرغ پریده ز دام
ببینم به یک آشیان گشته رام
❈۱۷❈
از افسون کنم هر دو را در قفس
کنمشان به اندوه و غم همنفس
بگفت و بزد بال، پران پری
نکردش جز از اشک، کس رهبری
❈۱۸❈
به ناگه ز ماهی علم زد به ماه
جهان را بپیمود چون برق راه
به شهر و به دریا و بر کوه دشت
بگشت و امیدش هویدا نگشت
❈۱۹❈
چو آمد بر بیشه گشتن گرفت
همه بیشه را در نوشتن گرفت
برافراخت چون پر بر چشمهسر
فتادش به سام و پری رخ نظر
❈۲۰❈
مر ایشان به هم دید در چشمه سار
به دیده ببارید خون را کنار
دل و بخت ازیشان بسی شاد بود
روانشان ز اندیشه آزاد بود
❈۲۱❈
به هر چشمه در هم چو شمشاد و سرو
برافراخته سر ز دیبا تذرو
رخ افروخته مهر چون آمده
ز آزرم ایشان برون آمده
❈۲۲❈
بپیچید بر هم الف لام دار
شده گرم بازار بوس و کنار
گهی این زبان داشت در کام او
مکیدی چو لعل شکر فام او
❈۲۳❈
گهی این لب آن گرفتی به گاز
گه آن بود بیدل و گه دلنواز
گهی کبک بر نار کردی کمین
گهی باز بر کبک ره بد زمین
❈۲۴❈
پریوش کجا بود چون نوگلی
بر سام نغمهسرا بلبلی
زمان تا زمانش کشیدی به بر
چو طوطی ز لعلش ربودی شکر
❈۲۵❈
نشسته بر یکدگر هر دو شاد
که را بود از عالم افروز یاد
می وصلشان داشت زانگونه مست
که در چشمشان بود خورشید پست
❈۲۶❈
چو آمد بر چشمه عالم فروز
شد از رشک چون شب رو تیرهروز
چو با غیر او دید جانان او
فتاد آتش رشک بر جان او
❈۲۷❈
به گیتی دو جا رشک زور آورد
بدان سان که جان را به شور آورد
نخستین به جائی که اغیار تو
کشد باده عیش با یار تو
❈۲۸❈
دگر آنکه دلدار بیدادکیش
ببیند بر غیر خود یار خویش
فرو رفت در پای وی خار رشک
هوا کرد جانش گرفتار رشک
❈۲۹❈
شه عنبرش از پی داوری
چو آمد رخ آورد زی داوری
سپاه فسونش علم برکشید
برو رشک اغیار خنجر کشید
❈۳۰❈
زبان را بیاراست بهر فسون
ز افسون او شد هوا قیرگون
به بالا نظر کرد فرخنده سام
هوا دید سر تا به سر قیرفام
❈۳۱❈
روانش برآورد از اندوه آه
به دل گفت کز چین بیامد سپاه
مگرگرد این بیشه لشکر گرفت
که گرد سیه آسمان برگرفت
❈۳۲❈
پریدخت چون گشت از آن باخبر
ز غم شد دو رخسارهاش همچو زرد
بدو سام گفتا بیندیش هیچ
که پیکار را سازم اکنون بسیچ
❈۳۳❈
چو رخ بر سوی کارزار آورم
به فغفور چین کار زار آورم
گرفتم که او در سر سرکش است
شراری ز تیغ من او را بس است
❈۳۴❈
بگفت این و بر شد به پشت سمند
ز آرام و شادی شده دل نژند
برانگیخت شولک پیداوری
کجا بود آگه ز مکر پری
❈۳۵❈
پریدخت مهر و چو سرو بلند
چمان گشت و بر شد به پشت سمند
چو بر زین برآمد ربودش پری
سوی آسمان شد ز افسونگری
❈۳۶❈
فغان زد پریدخت کای نامور
مرا برد بدخواه از زین زر
چو زو سام نیرم خبردار شد
دلش از غم و غصه افکار شد
❈۳۷❈
خروشید کای شاه خیل پری
دلم را چه سازی به دلبر بری
ز پرواز من زی فرود آی باز
که از مهر گردم تو را دلنواز
❈۳۸❈
دهم کامت از سیرت سرکشی
کنم دور، سازمت رام و خوشی
نپذرفت و گفت آن چنان پهلوان
ببردم پریدخت بر آسمان
❈۳۹❈
تو رو فکر کار دگر کن به دهر
که کردم مر این شهد را بر تو زهر
پریدخت را گفت کای شوخ چشم
دل من ز تو هست پر کین و خشم
❈۴۰❈
به ایران چو شد سام سوی شکار
شدم گور وکردم برو برگذار
ز لشکرگهش دور کردم بسی
کجا بوده از رازم آگه کسی
❈۴۱❈
دم صبح آمد به بستان من
قدم زد به صحن شبستان من
همی خواست تا برنشیند به بخت
بدان کاخ آید نشیند به تخت
❈۴۲❈
زمانی چو دولت شود رام من
برآرد به نیکاختری کام من
همانا بفرموده تو پری
بدان کاخ آمد به حیلهگری
❈۴۳❈
کجا پرده آویخته پیش طاق
فروزنده چون خور به نیلی رواق
بدان پرده در نقش روی تو بود
جهانی پر از رنگ و بوی تو بود
❈۴۴❈
نظر کرد چون پهلو ارجمند
بدان نقش زیبای نیلی پرند
به وصفت بمحروف چندی بخواند
چو تصویر بیجان بر جا بماند
❈۴۵❈
بگرداند از من به یکباره روی
چو طفلان روان شد پی رنگ و بوی
به خاور چو بر وی گشودم کمین
مرا وعده وصل داد او به چین
❈۴۶❈
چو آمد به چین با تو الفت گرفت
ز دست تو جام محبت گرفت
به قصرت چو من سر برافراختم
پی داوریها نوا ساختم
❈۴۷❈
مرا گفت فردا شوم رام تو
به نیکی برآرم همه کام تو
چو از قصر بر شد به پشت سمند
به ناگه درافتاد در زیر بند
❈۴۸❈
به حبس سهیل جهان سوز ماند
در آن بند شش ماه و یک روز ماند
بسی لابه کردم که کامم برآر
نپذرفت نومید هم گشت کار
❈۴۹❈
چو از من به یکبارگی رخ بتافت
دگر ره نهانی سوی تو شتافت
همی بود از فکر تو روز و شب
بدم من به دوریش از تاب و تب
❈۵۰❈
چو او را بدیدم ربودم تو را
برین گونه افسون نمودم ترا
کنون گر برآید که رخ را ز سام
بتابی نگردی به او هیچ رام
❈۵۱❈
شب و روز با وی کنی سرکشی
ابا سیم ساقان نمائی خوشی
به گیتی نیاری دگر یاد او
پر اندوه سازی دل شاد او
❈۵۲❈
که با من مگر سر درآرد به مهر
نریزد دگر آب چشمم ز چهر
وگر زانکه گفتار من نشنوی
بر ناخوشی در جهان بدروی
❈۵۳❈
هم اکنون ز بالا دراندازمت
کفن سینه کرکسان سازمت
پریدخت آشفت از آن داوری
بترسید از گفتگوی پری
❈۵۴❈
چنین داد پاسخ کزین درگذر
از آن رو که نخلت نیاید ببر
کجا من بتابم رخ خود ز سام
به دوری او کی دلم هست رام
❈۵۵❈
ز بد هر چه خواهی تو با من بکن
نپیچم رخ از سام، گفتم سخن
پری را دل از گفته او بتفت
ز بالا نهان سوی صحرا برفت
❈۵۶❈
فراوان ز هجران بگرئید زار
ببارید خون جگر در کنار
عنان سمند نگارین گرفت
ز بیشه سبک ره سوی چین گرفت
❈۵۷❈
چو بلبل شدی گه نواساز عشق
فکنده ز پرده برون راز عشق
دلش در بر یار و یارش نهان
به چشمش سیه گشت یکسر جهان
❈۵۸❈
نه راه شدن بد نه دلبر به پیش
شگفتی فرومانده در کار خویش
کامنت ها