خواجوی کرمانی:شنیدم نواساز بستان راز ز فغفور چین شد چنین نغمهساز
❈۱❈
شنیدم نواساز بستان راز
ز فغفور چین شد چنین نغمهساز
که چون شب بخوابید بر روی تخت
یکی خواب دید و بترسید سخت
❈۲❈
چنین دید شاه جهانجو به خواب
که بودش به نخجیر کردن شتاب
یکی باز بودی مر او را به دست
که بودی ز پروازش اندیشه پست
❈۳❈
ز ناگاه سیمرغی آمد فرود
بزد چنگ و آن باز را در ربود
ازین هول بیدار شد تاجور
بیامد نشست از بر تخت زر
❈۴❈
رسیدند ناگه برش خادمان
بگفتند کای شاه روشن روان
شبانگه پریدخت مهرو چو حور
نهانی که بنشست به زرینه بور
❈۵❈
برون راند مر بارگی را ز شهر
همه نوش گیتی به ما گشت زهر
چو بشنید فغفور لب برگشاد
که شد تاج و تختم سراسر به باد
❈۶❈
وز آن پس سراسیمه شد در حرم
برافراخت بر قصر دختر علم
بسی جستجو کرد و شد بینشان
دو چشمش ز اندیشه شد خونفشان
❈۷❈
دگر ره ز ایوان قدم زد به تخت
به گرداب انده درافکند رخت
به فرمان شه زد منادی ندا
که گردند مردم ز شادی جدا
❈۸❈
ز دروازهها رو به هامون نهند
قدم یکسر از شهر بیرون نهند
پی باز شه در تکاپوی بود
به فرمان شاه جهانجوی بود
❈۹❈
ز ناگه سواری بدیدند چو باد
سوی مرد جنگی سبک رو نهاد
ز دروازهها چون برون تاختند
پی جستجو سر برافراختند
❈۱۰❈
نخستین غلامی ز فغفور چین
ابا چهارصد نامدار گزین
برانگیخت آن بار? تیزگام
بدید او بر و یال و بازوی سام
❈۱۱❈
تکش بود نام فرستنده مرد
ز کین ساختی روز را لاجورد
چو مرسام را دید زی او شتافت
ازو سام فرخنده را ره بیافت
❈۱۲❈
همی خواست تا راز او در نهان
بماند کسی زو نیابد نشان
رها کرد اسب پریوش ز دست
عنان را نگه داشت چون پیل مست
❈۱۳❈
تکش بر پرستش چو سر برفراخت
همان باره لاله رخ را شناخت
یکی برخروشید بر سوی سام
که اکنون ابا راستی باش رام
❈۱۴❈
زبان را میالا به گفت دروغ
مکن خیره شمع خرد بی فروغ
برآور زبان از پی راستی
همان به بود از کم و کاستی
❈۱۵❈
کسی کو دروغش بود رهنمون
همان به که گردد به گرداب خون
الا ای که گوئی به کیش دروغ
مبادا دلت را ز شادی فروغ
❈۱۶❈
رخ بخت تو کور و بس زار باد
همیشه دلت دردبردار باد
ز دستم برون شد زمام سخن
به نوعی شدم نغمهساز سخن
❈۱۷❈
ز پیکار رزم تکش گویمت
همه گرد انده ز دل شویمت
تکش گفت با سام بر گوی راست
مرا تا پریدخت مهوش کجاست
❈۱۸❈
برش باز چون سر برافراشتی
که که پیکر او تو خود داشتی
که دادت رهائی ز بند حصار
چسان اوفتادت بر ما گذار
❈۱۹❈
برافراخت سام سرافراز سر
چو دید آن که بگذشت آبش ز سر
روان پرده از راز آن برگشاد
چو رازش عیان شد زبان برگشاد
❈۲۰❈
بگفتا رها ساخت یزدان مرا
ببخشید بر رادمردان مرا
ز بدخواه، راز قمررخ نهفت
تکش شد ز گفتار او در شگفت
❈۲۱❈
سخن از پریدخت پرسید باز
چنین داد پاسخ گو رزمساز
که چون از پریدخت پرسی خبر
بگویم تو را راستی سر به سر
❈۲۲❈
چو از بند و زنجیر گشتم رها
ز دوری او شد دلم مبتلا
شبانگه به نیرنگ پرداختم
به کاخش نهان سربرافراختم
❈۲۳❈
کمین برگشادم دمی دیدمش
وز آن پس ز ایوان به در دیدمش
نشاندمش و آنگه به پشت ستور
همی کرد مه رخ از انکار شور
❈۲۴❈
چو از شهر آوردمش سوی دشت
ز بس سرکشی همدم من نگشت
نمیگشت چون بخت برگشته رام
ز شهدش مرا تلخ میگشت کام
❈۲۵❈
بسی لابه من کردم از او درشت
زبانش کجا داشت خنجر به مشت
ازین داوری دستی آمد برون
وز آن درد شد روی او نیلگون
❈۲۶❈
همی خواست کش بخت یابد فروغ
زبان کرد گویا به گفت دروغ
نمیخواست مهرو شود زشت نام
پی مصلحت بر کژی رفت سام
❈۲۷❈
تکش زو بخندید کز راستی
گذشتی ببینی ازین کاستی
خرد کی کند این سخن را پسند
که دستی پریوش ربود از کمند
❈۲۸❈
یکی را از آن نامور سرکشان
فرستاد نزد شه شهنشان
بدو گفت بشتاب با شهریار
سخن گوی از سام یل آشکار
❈۲۹❈
که از زیر بند گران رسته است
چو گور از بر بور بنشسته است
جز او کس ز مهوش ندارد نشان
که اسب ورا داشت از پس کشان
❈۳۰❈
بپژمرد بر جا چو ما را بدید
بساط سخن زین نشان گسترید
که او را بدزدیدم از کاخ زود
سبک دستی از من ورا در ربود
❈۳۱❈
چو آن نامور راند باره به چین
تکش چون نهنگ اندر آمد به کین
سپاهش به یک ره چو انگیختند
به سام دلاور درآویختند
❈۳۲❈
برآشفت سام و دلش گشت ریش
ز پیکار ترکان و از بخت خویش
برآویخت با آن سواران چین
برافشاند بر مهر و صلح آستین
کامنت ها