خواجوی کرمانی:شه چین ز ناگه برافراخت سر بر آن لشکران کرد لختی نظر
❈۱❈
شه چین ز ناگه برافراخت سر
بر آن لشکران کرد لختی نظر
ز ناگه در زیر عالی علم
دو تن دید با فر و آئین جم
❈۲❈
برآراسته تن به ساز نبرد
دو جنگی دلاور دو پرمایه مرد
به همراهیان لشکری نامدار
همانا فزون بود از ده هزار
❈۳❈
رسیدند چون نزد آن رزمگاه
سپهشان درآمد به دور سپاه
چو از سام یل آگهی یافتند
سبک سوی پیکار بشتافتند
❈۴❈
یکی برخروشید از آن دو دلیر
بدان سان که لرزید در بیشه شیر
همی گفت قلواد جنگی منم
گه کینه شیر درنگی منم
❈۵❈
دگر برخروشید مانند ابر
ز بانگش بدرید کام هژبر
بگفت ارچه درگاه کین سرکشم
کمین بنده سام یل، قلوشم
❈۶❈
ز فغفور ناگه برآمد خروش
دل سام یل اندر آمد به جوش
چو آواز آن نامداران شنید
ز شادی رخش همچو گل شنبلید
❈۷❈
ز قلواد و قلوش بشد شادمان
بسی کرد شکر خدای جهان
چنین گفت دهقان فرخنژاد
که چون دیوزاده به خاور فتاد
❈۸❈
مر او را یکی عقده آمد به پیش
ز بخت بدش نوش شد همچو نیش
هم از کار آن پهلو خویش کام
سخن گفته خواهد شدن بر تمام
❈۹❈
چو فرهنگ شد سوی چین در شتاب
چنین دید قلواد یک شب به خواب
که سام دلاور به دریای غم
درافتاد بر وی جهان شد دژم
❈۱۰❈
همه روی گیتی چو شب شد سیاه
فروماند ازو پهلوان سپاه
به قلواد گفتا که دستم بگیر
که ناگه شوم یکسر از غم اسیر
❈۱۱❈
گرفتش سر دست قلواد راد
ز بحرش درآورد خندان و شاد
چو بیدار گردید آن پاک کیش
به قلوش سخن گفت از خواب خویش
❈۱۲❈
چنین داد قلوش مر او را جواب
که من دوش دیدم مر این را به خواب
همانا به بند است فرخنده سام
که بر وی جهان گشته بد قیرفام
❈۱۳❈
پس آنگه ده و دو هزار از یلان
ابا گرزداران و نیزهوران
ز خاورزمین سوی چین آمدند
به جست یل پاکدین آمدند
❈۱۴❈
چو آگاه گشتند از آن گیرودار
کشیدند تیغ از پی کارزار
ز گردان برآمد غو سرکشان
کجا تیغ چون میغ شد خونفشان
❈۱۵❈
ز خون لعل گون گشت دشت نبرد
سیه گشت چشم زمانه ز گرد
دلیران خاور چو شیران مست
به ترکان چینی برآورده دست
❈۱۶❈
سواران همه نعره برداشتند
به جنگی سران دیده بگماشتند
دلیری ز هر سو فتاده نگون
شناور شده خسته در بحر خون
❈۱۷❈
به پیش اندر آن سام رزمآزمای
به دست اندرش گرزه مغزسای
سوی قلب، فغفور چین اوفتاد
ز بس خشم آزرم یک سو نهاد
❈۱۸❈
چو آمد به قلب آن گو چیردست
همه قلبگه را به هم برشکست
شکست اندر آمد به ترکان چین
شه چین بتابید رخ را ز کین
❈۱۹❈
همانگه ز پیل اندر آمد به اسب
سوی شهر چین شد چو آذرگشسب
سپاهش یکایک درآمد به شهر
در شهر بستند گردان دهر
❈۲۰❈
وز آن سو جهانپهلوان سپاه
گذر کرد یک میل از آن رزمگاه
بیامد بر مرغزاری فراز
فرود آمد از باره تیزتاز
❈۲۱❈
به سرچشمهای لشکر آراستند
درفش همایون بپیراستند
به مه برکشیدند خرگاه را
نشاندند بر تخت زر شاه را
❈۲۲❈
ز قلواد و قلوش، جهانپهلوان
بسی شاد گردید و روشن روان
به ایشان همه راز خود بازگفت
بماندند گردان ازو در شگفت
❈۲۳❈
بگفت آنچه در مرز چین دیده بود
قمررخ که او را پسندیده بود
ز بندم مرآن گلرخ آزاد کرد
پریدخت را هم ز خود شاد کرد
❈۲۴❈
دگر گفت از عالم افروز ماه
ز کار پریدخت و فغفور شاه
رسیدند ز صحرای چین بیدرنگ
ز پرخاش ترکان زرینه چنگ
❈۲۵❈
چگویم ز فغفور چین و تکش
که از من بشد درگه کین زهش
مناجات کردم به پروردگار
مدد خواستم زوگه کارزار
❈۲۶❈
خداوند روزی ده غیبدان
جهانپرور دادگر مهربان
شما را رسانید نزدم چو باد
شکستیم فغفور گوهرنژاد
❈۲۷❈
امیدم به دادار بندهنواز
که بینم پریدخت فغفور باز
از احوال آن نامور پهلوان
شگفتی بماندند پیر و جوان
❈۲۸❈
گرفتند بر پهلوان آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
خداوند دارنده دادگر
تو را شاد سازد از آن سیمبر
❈۲۹❈
ز وصلش شب و روز شادی کنی
به بزمش ابا خویش رادی کنی
پس آنگه بزرگان لشکر تمام
رسیدند یکسر به پابوس سام
❈۳۰❈
دگر عهد و پیمانشان تازه شد
همه خرمیشان بیاندازه شد
بگفتند کای پهلوان گزین
نگر دیوزاده نیامد به چین
❈۳۱❈
بیامد به خاور چو شیر نژند
رهانید ما را ز خم کمند
وز آن پس به چین رهسپر شد چو باد
که آید بر پهلو پاکزاد
❈۳۲❈
چو او رفت چندی برآمد برین
یکی خواب دیدیم ما سهمگین
ز خاور چو راندیم لشکر به راه
رسیدیم زی پهلوان سپاه
❈۳۳❈
ز فرهنگ زاده نباشد خبر
ندانیم کو را چه آمد به سر
شد از دیوزاده جهانپهلوان
دژم روی و در غم خلیده روان
❈۳۴❈
ز بهر پریدخت نالید و زار
بیارید از دیده خون در کنار
همی گفت با او ندانم پری
چه خواهد نمود از ره داوری
❈۳۵❈
کنون از پریدخت بشنو سخن
همان از پریزاده سیمتن
کامنت ها