خواجوی کرمانی:بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از داد دل
❈۱❈
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از داد دل
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
❈۲❈
که بر هفت کشور منم پادشاه
به هر جای پیروز فرمان روا
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش بسته دارم کمر
❈۳❈
وز آن پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به دانش جدا کرد آهن ز سنگ
❈۴❈
سرمایه کرد آهن آبگون
چو از سنگ خارا کشیدش برون
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
وز آهنگری اره و تیشه کرد
❈۵❈
چون این کرده شد خاره را آب داد
ز دریایها آبها برفراخت
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
❈۶❈
چراگاه مردم برین برفزود
پراکنده شد تخم و کشت و درود
بورزید هر کس از آن نان خویش
برین چند بشناخت سامان خویش
❈۷❈
وزین پیش کاین کار باشد بسیج
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ
همان کار مردم نبودی به برگ
که پوشیدنیشان همی بود برگ
❈۸❈
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آئین هوشنگ شاه
نیا را همین بود آئین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش
❈۹❈
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس هم گروه
پدید آمد از دو چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیرگاز
❈۱۰❈
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ
❈۱۱❈
به زور کیانی رها شد ز دست
جهانسوز مار از چنان جای جست
برآمد به سنگ گران سنگ خورد
همین و همان سنگ شد خورد خورد
❈۱۲❈
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
از آن هر دو سنگ آتش آمد فراز
❈۱۳❈
به سنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو در جهان روشنی شد پدید
هر آنکس که بر سنگ آهن زدی
ازو روشنائی پدید آمدی
❈۱۴❈
بگفتا فروغیست آن ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
که او را فروغ چنین هدیه داد
همان آتش آنگاه قبله نهاد
❈۱۵❈
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بد از کاهشان آتش خوب رنگ
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او جهان شهریار
❈۱۶❈
جهاندار نزد جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
❈۱۷❈
شب آمد برافروخت آتش ز کوه
همان شاه در پیش او با گروه
از آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد
❈۱۸❈
بدان ایزدی داد و فر کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
برون آورید آنچه بد سودمند
❈۱۹❈
بدیشان بورزید وزیشان خرید
همی تاج را خویشتن پرورید
ز پویندگان هر چه میداشت دوست
بکشتند و سرشان برآهیخت پوست
❈۲۰❈
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمور گشن موی گرم
بدینگونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
❈۲۱❈
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکی نبرد
بسی رنج برد اندر آن روزگار
به افسون و اندیشه بیشمار
❈۲۲❈
چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند گاه مهی
کامنت ها