خواجوی کرمانی:پریزاد چون کرد بر وی کمین ببردش به کین بر سپهر برین
❈۱❈
پریزاد چون کرد بر وی کمین
ببردش به کین بر سپهر برین
بدو گفت از سام برتاب روی
دگر وصل او را مکن آرزوی
❈۲❈
پریدخت مهوش بپیچید سر
ز گفتار آن جادوی حیلهگر
همی گفت تا جان به تن هست رام
دلم هست در بند دیدار سام
❈۳❈
برآشفت ازو عالم افروز باز
همی جنگ و کین گستری کرد باز
در سحر و افسونگری برگشاد
پریدخت را جا به صندوق داد
❈۴❈
بیالود صندوق را او به قیر
دل ماهسیما شد از غم اسیر
وز آن پس به گردون برافراختش
به دریای چین اندر انداختش
❈۵❈
رخ آورد از اینجا به نزدیک سام
بدان تا مر او را درآرد به دام
سراینده دهقان با رای و فر
چنین داد از دیوزاده خبر
❈۶❈
که چون رهسپر شد به خاورزمین
همی خواست کاید سوی شهر چین
شبی راه گم کرد و ره را نیافت
سراسیمه بر سوی خلخ شتافت
❈۷❈
سه روز و سه شب رفت بر روی دشت
چهارم بر آسیائی گذشت
ز بیزادی ره بدش جان نژند
برآسود لختی بجا هوشمند
❈۸❈
بخوابید بر روی صحرا دلیر
چو دو دیدهاش گشت از خواب سیر
برآورد از خواب سر شیر نر
سوی آسیا شد روان رهسپر
❈۹❈
طلب کرد از آسیابان خورش
بدان تا روان را دهد پرورش
ازو آسیابان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
❈۱۰❈
شد از دیوزاده دلش پر ز بیم
روانش ز اندوه شد بر دو نیم
روان هر چه بودش نهان خوردنی
بیاورد با ساز گستردنی
❈۱۱❈
هر آن چیز کو داشت مرد دلیر
سراسر بخورد و نگردید سیر
چو آن دید زو آسیابان غریو
همی گفت این است از تخم دیو
❈۱۲❈
بترسید و گردید ازو در نهان
روان گشت و میجست از وی امان
چو فرهنگ دید اندر آن مرحله
زناگه بیامد یکی قافله
❈۱۳❈
یکی کاروان بود آراسته
فراوان به همراهشان خواسته
خروشان ز ره همچو دود آمدند
برآورد یکسر فرود آمدند
❈۱۴❈
سوی کاروان رفت آن تیزکام
به چربی بپرسید احوال سام
رسیدند از دی همه کاروان
شتر ماند بر جا و شد ساربان
❈۱۵❈
مه کاروان بود مرد دلیر
بیامد به نزدیک آن مرد چیر
فراوان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
❈۱۶❈
بسی مرحبا کرد و پرسش گرفت
همی بد ز یال و برش در شگفت
برو دیوزاده چو گردید رام
پژوهش گرفت از گرانمایه سام
❈۱۷❈
دگر گفت با او که ای نیکمرد
چشیده به گیتی بسی گرم و سرد
مرا بازگو کز کجا میرسی
ز چین یا ز راه ختا میروی
❈۱۸❈
چنین داد پاسخ که از کاشغر
نخستین شدم سوی چین رهسپر
به چین ارچه سود و زیان یافتم
ز بهر سفر زود بشتافتم
❈۱۹❈
کنون مرمرا روز فرخ بود
که رویم سوی شهر خلخ بود
سه روز دگر چون ببریم راه
به خلخ درآئیم در صبحگاه
❈۲۰❈
کنون آن جوانی که جستی نشان
بر شاه چین است با سرکشان
بدو گفت فرهنگ با هوش و رای
که از مرحمت شو مرا رهنمای
❈۲۱❈
ز من دور کن خشم بیداد و کین
رسانم سوی چین ازین سرزمین
خردمند گفتش که ای نیک بهر
چو از دشت سازیم منزل به شهر
❈۲۲❈
کنم یار با تو یکی پیشبین
بدان تا رساند تو را سوی چین
بگفت و بیاورد بهرش خورش
بخورد و روان یافت ازو پرورش
❈۲۳❈
ز جا جست آن گرد سالار مرد
بدان کاروان را روان گرد کرد
بگفتا ندارید از دل هراس
که او نیست چون اهرمن ناسپاس
❈۲۴❈
سمند سخن را براند درشت
نمودید از چه برو جمله پشت
نگوید سخن از ره مهر و کین
همی راه جوید سوی شهر چین
❈۲۵❈
چو چنگ سخن را چنین ساز کرد
دل کاروان را همه باز کرد
شبانگه از آنجا ببستند بار
براندند تا گشت روز آشکار
❈۲۶❈
سر چشمهساری رسیدند تنگ
فکندند بار شتر بیدرنگ
چو آسوده گشتند در مرحله
یکی پیک آمد سوی قافله
❈۲۷❈
ز ره چون بر کاروان شد فراز
بپرسید ازو پیر سالار باز
که برگو مرا تا کجا میروی
چنین تندر در راه چرا میروی
❈۲۸❈
بدو گفت در بندر رادیون
یکی کشتی آمد ز دریا برون
همانا که در روی دریا ژرف
به ایشان نموده جهان این شگرف
❈۲۹❈
یکی تنگ صندوق محکم به قیر
بدو در بود لالهروئی اسیر
از آن مردمان در فراز آمدند
ابا یکدگر رزمساز آمدند
❈۳۰❈
همی گفت هر یک که این مهربان
مرا هست در خورد ایوان و خوان
به هم جمله را رای آورد شد
رخ پاژ خواهان ازو زرد شد
❈۳۱❈
بگفتند کاین رای فرخ بود
که او در خور شاه خلخ بود
طغان شاه جنگآور شیرکین
که او هست فرزند فغفور چین
❈۳۲❈
پذیرفت یک تن از آن کاروان
که بود او مه جمله کاروان
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
درافکند دردم مرا سوی راه
❈۳۳❈
کنون سوی خلخ شتابم چنین
به نزد طغان شاه فغفور چین
بدان تا سپارم بدو نامه را
به هم برزنم جنگ و افسانه را
❈۳۴❈
چو بشنید ازو دیوزاده سخن
خروشید و گردید چون اهرمن
ز جا جست آن رهسپر را دو دست
بینداخت رو پشت بر خاک بست
❈۳۵❈
چنین گفت با مردم کاروان
که آگاه باشید ازو یک زمان
مبادا که از بند گردد رها
که مانید یکسر به دام بلا
❈۳۶❈
بباشید چندان ورا پائیدار
که من بازگردم به دریا کنار
چنین گفت دانا که آن نامور
ز خاور چو شد سوی چین رهسپر
❈۳۷❈
رهش گم شد و در بیابان شتافت
ز بس رنج جانش ز سر بر بیافت
شبی چون سر او درآمد به خواب
درآمد به گوش دلش این جواب
❈۳۸❈
که دری گرانمایه آری به دست
کزان خرمی شاد گردی و مست
درین ره اگر زحمت آری و رنج
سرانجام برداری از رنج گنج
❈۳۹❈
یکی هدیه گردد ز بخت تو رام
مرآن هدیه را میبری نزد سام
که سام دلاور شود شادمان
ز شادی شود همچو سرو روان
❈۴۰❈
پس آنگاه آن شیر با گیر و دار
بیامد به نزدیک دریاکنار
بدان تا پژوهش کند راز را
بداند سرانجام و آغاز را
❈۴۱❈
سراینده نامه باستان
چنین گفت این نامور داستان
که آن کشتی از شهر بربر زمین
همی رفت گویا سوی شهر چین
❈۴۲❈
وطن داشت در وی یکی کاروان
کزو خیره شد دیده باژوان
مه کاروان بد مقارن به نام
گرانمایه مردی ابا نام و کام
❈۴۳❈
همی رفت صندوق در روی آب
همی زد زمان تا زمان پیچ و تاب
گرفتند چون نامور کاروان
سرش برگشادند اندر زمان
❈۴۴❈
بدو در پریدخت را بود جای
چو دیدند ماندند بیهوش و رای
همی گفت هر یک مرا این سزاست
که مه پیکر و دلبر و دلرباست
❈۴۵❈
به قارن سپردش به آرام خویش
سخن راند هر گونه از کم و بیش
نخستین بدو گفت برگو کئی
به صندوق جا کرده بهر چهای
❈۴۶❈
به گیتی بگو باب و مام تو کیست
نژاد از که داری و نام تو چیست
پریوش سر درج گوهر گشاد
به پاسخ چنین کرد ازین گونه یاد
❈۴۷❈
که باب مرا نام مهیار بود
به هر کاروان بارسالار بود
خردمند بود و گرانمایه بود
سرش چتر خورشید را سایه بود
❈۴۸❈
به عزم تجارت به کشتی نشست
ز طوفان دل اهل کشتی بخست
چو گردید در کشتی آرام و جا
همانگاه شد بخت بد رام ما
❈۴۹❈
یکی باد برخاست ناگه شگرف
درانداخت کشتی به دریای ژرف
هوا را همه باد و باران گرفت
ز باران همه بحر، طوفان گرفت
❈۵۰❈
من از هوش رفتم ندارم خبر
که بابا ز بد خود چه آمد به سر
مقارن، خردمند و فرزانه بود
به تدبیر تمجید و مردانه بود
❈۵۱❈
ندید هیچ با گفتگویش فروغ
بدانست کو گفت این را دروغ
بگفتش که چون سرو آزادهای
همانا که تو پادشازادهای
❈۵۲❈
بدین فر و این زیور و روی و موی
تو هستی ز شاهان دیهیم جوی
چو گفت این ببوسید روی زمین
بدان ماهچهره گرفت آفرین
❈۵۳❈
وز آن پس به سوگند لب برگشاد
ز یزدان دارنده میکرد یاد
که در پرده کم زن مر این ساز را
ولی راست گو با من این راز را
❈۵۴❈
که راز دلت را نگویم به کس
همی در نهانی زنم این جرس
اگر بر سرم سنگ بارد جهان
ز من راز جوید جهان هر زمان
❈۵۵❈
همانا نهان دارم این راز را
نهانی برم در گل این راز را
سخن هر چه او گفت مقارن شنید
ز کژی سوی راستی بگروید
❈۵۶❈
نخستین بدو نام خود بازگفت
پس آنگه بگفت این حدیث شگفت
ز سام سرافراز افسون نمای
چو آگاه شد مرد باهوش و رای
❈۵۷❈
زمانی به پیش اندر افکند سر
وز آن پس بدو گفت کای سیمبر
چه سازم که آگه بشد باژوان
فرستاد نامه به نزد طغان
❈۵۸❈
طغانشه ازین حال آگه شود
همه روز شادیت کوته شود
چو پرسش کند پاسخش چون دهم
ز چنگش بگو در جهان چون رهم
❈۵۹❈
پریدخت گفتش مشو زین دژم
مدار از طغان شاه در دل الم
اگر او پژوهش کند راز من
چنین پاسخش گوی در انجمن
❈۶۰❈
که سالار بربر یکی نازنین
روان کرد از بهر فغفور چین
چو از شهر بربر شده رهسپر
فتادست کشتی به گرداب در
❈۶۱❈
ندیده رهائی چو از بحر ژرف
نمودست زینگونه کار شگرف
به صندوق در کرده مه روی را
پریوش نگار سمن بوی را
❈۶۲❈
فکندست در بحرش از ناگهان
بدان تا بیابد ز دریا امان
گرفتم چو صندوق آن نازنین
نهانی چنین گفت و نام این چنین
❈۶۳❈
کنون مرو را سوی چین میبرم
بر شاه توران زمین میبرم
گر از من طغان شاه پرسید راز
ابا او بدین سان شوم نغمهساز
❈۶۴❈
بپوشم رخ و کم دهم پاسخش
به افسون فرستم سوی خلخش
مقارن پذیرفت گفتار او
ز کشتی به هامون نهادند رو
❈۶۵❈
علم چون ز کشتی به صحرا زدند
سراپرده بیرون دریا زدند
سمن بوی را بس خریدار بود
دل هر کس او را هوادار بود
❈۶۶❈
همی گفت با انجمن باژدار
که اینک ز خلخ رسد شهریار
برآرد درون مقارن به تیغ
برون آورد ماهوش را به میغ
❈۶۷❈
کجا چشمشان بود در راه شاه
مگر دیوزاده بیاید ز راه
چو دیدند او را همه کاروان
بماندند بر جا خلیده روان
❈۶۸❈
به چربی سخن راند فرهنگ باز
از آن کاروان باز پرسید راز
کس از بیم پاسخ ندادی بدوی
سبک دیوزاده دژم کرد روی
❈۶۹❈
ز بازارگانان یکی ره گرفت
بپرسید از وی حدیث شگفت
همی گفت و میزد ورا شهریار
ازو خواست بازارگان زینهار
❈۷۰❈
در رازهای نهان باز کرد
ز صندوق و مهوش سخن ساز کرد
که چون کرد کشتی به رفتن شتاب
بدیدیم صندوق بر روی آب
❈۷۱❈
گشودیم بود اندر آن دلبری
سمن عارضی سرو سیمینبری
همه مهر او خواهش آراستیم
سراسر مر او را همه خواستیم
❈۷۲❈
مقارن که او بار سالار ماست
به هر رنج و سختی نگهدار ماست
چو در روی آن حوروش بنگرید
همانا دلش مهر او برگزید
❈۷۳❈
به منزلگه خویش بردش فراز
برو مهربان شد بت دلنواز
برو چون کسی را نبد دسترس
دگر روی او را ندیدست کس
❈۷۴❈
کنون ماهچهره به خرگاه اوست
مقارن به صد جان هواخواه اوست
چو آگاه شد دیوزاده ازان
روان شد به نزد مه کاروان
❈۷۵❈
مقارن چو دیدش بترسید سخت
بلرزید بر خود چو شاخ درخت
پریدخت را گفت کای مهرجوی
سوی ما دمان دیو آورده روی
❈۷۶❈
پریدخت چون در نهان بنگرید
یکی پیکر دیوزاده بدید
بنالید بر خالق ذوالمنن
ز یال و ز کوپال آن اهرمن
❈۷۷❈
به دل گفت اگر جان برم زین دلیر
نگردم به دست وی اینجا اسیر
بسی کام گیرم ز فرخنده سام
کنم کار خود را به گیتی تمام
❈۷۸❈
تو اینجا مر این داستان را بدار
سخن بشنو از آن یل نامدار
کامنت ها