خواجوی کرمانی:سراینده دهقان موبدنژاد ز سام و دلیران چنین کرد یاد
❈۱❈
سراینده دهقان موبدنژاد
ز سام و دلیران چنین کرد یاد
که چون در سمنزار شد مهرجوی
سوی قصر دلدار آورد روی
❈۲❈
ابا ماهسیما به شادی نشست
ز می اندوه غصه را کرد پست
چو شد مست از شاه ایران زمین
سخن راند و از نامداران کین
❈۳❈
وز آن پس ز گردان خود سر به سر
سخن گفت از دیوزاده دگر
که چون او مرا نیست در دهر کس
کجا آذر است او و دشمن چو خس
❈۴❈
پریدخت را بد هوس اندکی
که بیند رخ دیوزاده یکی
همیشه پریدخت سیمین بدن
به خاطر نگه داشتی این سخن
❈۵❈
درین واقعه مهوش پاک دید
شکی در دلش از وی آمد پدید
دگرباره از پرده چون بنگرید
نشانهای او را بدانگونه دید
❈۶❈
که سام دلاور خبر داده بود
همانا که از شیر نر زاده بود
دگر در دلش داد زین سان پیام
که این نامور هست هم سال سام
❈۷❈
کجا دیوزاده بود نام او
گه کین بود شیر نر رام او
چو دیدش نهان با مقارن بگفت
که از وی پژوهش نما از نهفت
❈۸❈
بگو گر توئی دیوزاده به دهر
زمانه ز نو شادیت داد بهر
به تو رام گردد دلآرام سام
درینجا شوی تو به چین شادکام
❈۹❈
مقارن چو بشنید گردید شاد
سبک سوی فرهنگ یل رونهاد
چو آمد به لب خاک ره را سپرد
وز آن پس بپرسید از سام گرد
❈۱۰❈
دگر گفت برگو به من نام خویش
بدان تا بیابی مرآرام خویش
بدو گفت فرهنگ نام من است
به زابلستان در مقام من است
❈۱۱❈
به بزمم چو گرشسب بنشانده است
مرا دیوزاده همی خوانده است
کنون نیست جانم به آرام رام
مگر آنکه بینم مه روی سام
❈۱۲❈
از آن پس ز صندوق پرسش گرفت
همه کاروان شد ازو در شگفت
به نزد پریدخت آمد چو باد
سراسر شنیده بدو کرد یاد
❈۱۳❈
پری دخت خندان شد از آن سخن
ثنا گفت بر داور ذوالمنن
پس آنگاه او را بر خویش خواند
سخن هر چه بود از نهانی براند
❈۱۴❈
ز بند جهانجوی و آن داوری
همان از پریزاد و افسونگری
نواساز گردید آن چنگ راز
که پرمایه در داد پنهان طراز
❈۱۵❈
ازو دیوزاده بسی شاد شد
ز رنج ره و محنت آزاد شد
دعا کرد و گفت ای مه مهرجوی
ز اندیشه برتاب یکباره روی
❈۱۶❈
کنون در محفه نشانم تو را
بر سام نیرم رسانم تو را
پذیرفت گفتار او سیمبر
که ناگه برافراخت از فتنه سر
❈۱۷❈
رسیدند در دم کسان طغان
گرفتند پرسش ز راز نهان
ز هر کس گرفتند بسیار چیز
بجستند از آن پس نشان کنیز
❈۱۸❈
نشان پس بجستند از آن سرکشان
نمیداد از ماهوش کس نشان
بگشتند با کاروان رزمساز
بزد دیوزاده سبک پیک باز
❈۱۹❈
بدان سرکشان برخروشید و گفت
که از من بجوئید راز نهفت
غلام شهنشاه بربر منم
به دیگر غلامانش سرور منم
❈۲۰❈
همانا مرا با کنیز گزین
به هدیه فرستاده زی شاه چین
کنون سوی چین است ما را هوا
شما رخ بتابید ازین ماجرا
❈۲۱❈
سر سرکشان زو نشد هیچ رام
همی داد گفتار ناخوش تمام
که من مر شما را برم زی طغان
نمانم که گردید زی چین روان
❈۲۲❈
برآویخت بر شد ز ناگه درشت
سبک دیوزاده مر او را بکشت
پرستندگانش کشیدند تیغ
خروشید فرهنگ برسان میغ
❈۲۳❈
در ایشان درافتاد با چوبدست
تن چند را با زمین کرد پست
چو دیدند او را چنان با ستیز
بجستند ناگاه راه گریز
❈۲۴❈
شتابان برفتند نزدیک شاه
چو شه را بدیدند بر روی گاه
بگفتند کز بندر رادیون
یکی کاروان از شماره برون
❈۲۵❈
ز کشتی علم سوی صحرا زدند
ز ماهی فغان بر ثریا زدند
نهانی ز هر کس بجستیم باز
شدیم آگه از شاه گردنفراز
❈۲۶❈
که صندوقی آورده رویش به قیر
بدو در پریپیکر دلپذیر
مه کاروان ناگهان یافته است
چو کشتی سوی بحر بشتافته است
❈۲۷❈
نهان کرد او را بسان پری
کزو هر کسی را بود داوری
مه ما ز مهرو پژوهش گرفت
غلامی مر او را نکوهش گرفت
❈۲۸❈
وز آن پس برآشفت چون پیل مست
سرآورد روزش به یک چوبدست
ز ناگه بدو ما درآویختیم
بسنده نبودیم بگریختیم
❈۲۹❈
گریزنده گشتیم روان دیو سار
رسیدیم زی نامور شهریار
مگر شاه فرخ دهد داد ما
که از چرخ بگذشت فریاد ما
❈۳۰❈
همانگه طغان شاه فغفور چین
برآشفت و بر ابرو افکند چین
نظر کرد بر نامدار انجمن
به نیرم چنین گفت کای تیغ زن
❈۳۱❈
سپاهی فراز آر و برکش به راه
شتابان برو تا بر باژخواه
هر آن کس که بینی در آن کاروان
به کوشش جدا کن ز تنشان روان
❈۳۲❈
چو پردخته گردی ز کینآوری
کمربند از بهر یغماگری
سراسر بیاور بر من چو باد
همین است رسم و همین است داد
❈۳۳❈
کجا کاروان دارد این دستگاه
که برد روان بزرگان شاه
چو بشنید نیرم درآمد ز جا
به اسب نبرد اندر آورد پا
❈۳۴❈
گزین کرد از نامداران هزار
شتابان بیامد به دریاکنار
ازو کاروان چون خبر یافتند
به نزدیک فرهنگ بشتافتند
❈۳۵❈
سراسیمه گردیده و روی زرد
بگفتند با ناله و آه سرد
که آمد بد آمد به ما ای دلیر
ز کار تو گشتیم از عمر سیر
❈۳۶❈
طغان شاه از زرمت آگه شده
همه روز شادیش کوته شده
گوی را که نیرم بود نام او
بجز کینه نندوخته کام او
❈۳۷❈
فرستاده با لشکر نامدار
که از ما برآرند یکسر دمار
چو بشنید فرهنگ از جای جست
سر ره بدان جنگجویان ببست
❈۳۸❈
خروشید کاین تازش از بهر چیست
سپهبد کدامست و لشکر ز کیست
برش راند نیرم ز کین بارگی
ازو بخت برگشت یکبارگی
❈۳۹❈
چنان چوبدستی بزد بر سرش
که آسیمه گشتند همه لشکرش
ز بالای اسبش به خاک اوفکند
تنش را به خاک بلاک اوفکند
❈۴۰❈
سپاهش بدو اندر آویختند
همه تیغ کینه برآهیختند
ز کین دیوزاده نگرداند روی
ابالشکر گشن شد جنگجوی
❈۴۱❈
چو دیدند پیکار او کاروان
نشستند بر زین چو باد دمان
سوی رزم او سرکشان تاختند
همه تیغ کینه برافراختند
❈۴۲❈
چنان دیوزاده درآمد به جنگ
که بر جنگیان کار کردند تنگ
رمیدند ازو لشکر نامدار
به مانند آهو ز شیر شکار
❈۴۳❈
ندیدند چون چیرگی در ستیز
به یک ره نهادند رو در گریز
برفتند زی شهرخلخ روان
ز نیرم خبر یافت جنگی طغان
❈۴۴❈
جهان بر جهانبین او تار شد
دلش آرزومند پیکار شد
فرود آمد از تخت، جنگی طغان
نشست از بر باره اندر زمان
❈۴۵❈
ز گردان جنگی ده و دوهزار
برو انجمن شد پی کارزار
به خلخ روان شد چو باد دمان
به کینه کمر بست و شد تازیان
❈۴۶❈
نبودش به ره یک دم او را قرار
که تا کی رساند خود از کارزار
که با کاروان ترکتازی کند
بدان جنگیان کینهسازی کند
❈۴۷❈
شتابان همی تاخت با لشکری
که خود را رساند بدان داوری
به تعجیل خود را بدانجا رساند
اجل در کمین بود او را دواند
❈۴۸❈
رسید او به نزدیک آن کاروان
بتندید وبر زد به ایشان فغان
بگفتا کجایست آن نابکار
که نیرم بکشت از گه کارزار
❈۴۹❈
بباید که آید برم این زمان
که در دم بسوزم ورا تیره جان
به یک ضرب تیغش کنم بر دو نیم
ندارم من از پیل و از شیر بیم
❈۵۰❈
چو فرهنگ بشنید این گفتگوی
سوی جنگ او تیز بنهاد روی
به پیش طغان شد ابا چوبدست
خروشید ماننده پیل مست
❈۵۱❈
که اینک مر این چوب را نوش کن
همه زندگانی فراموش کن
طغان شاه ترسید و برزد عنان
سپر پیش رو داشت از نیم جان
❈۵۲❈
بزد بر سر اسب آن چوبدست
بدان سان که شد باره بر خاک پست
غلامان او تیغ کین آختند
به یاری وی بارگی تاختند
❈۵۳❈
سراسر سوی دیوزاده شدند
به پیکار او دل نهاده شدند
بر افلاک بر شد خروش سران
گراینده گردید گرز گران
❈۵۴❈
ز هر سو به فرهنگ بستند راه
کشیدند اسب دگر بهر شاه
کامنت ها