خواجوی کرمانی:نشست از بر باره بادپای به دست اندرش نیزه جانربای
❈۱❈
نشست از بر باره بادپای
به دست اندرش نیزه جانربای
به سوی طغان شاه شد رزمجوی
درآورد با او زکین رو به روی
❈۲❈
سر از بهر پیکار چون برفراخت
طغان شاه همان لحظه او را شناخت
برو برخروشید کای شوخ چشم
چرا رو نهادی سوی کین و خشم
❈۳❈
مرا بازگو راز خود سر به سر
چگونه فتادی به صندوق در
نپوشید مهوش ازو راز را
فروخواند آغاز و انجام را
❈۴❈
ز افسون نما و ز فرخنده سام
هم از بند شاهنشه خویشکام
همان رستن سام از زیر بند
همان از پریزاد و افسون و بند
❈۵❈
سر حقه راز را برگشاد
ز صندوق دیگر سخن کرد یاد
طغان شه چو بشنید گفتار او
نکرد هیچ آهنگ پیکار او
❈۶❈
بدو گفت ازین غم به دل در مدار
ز انده روان را مکن شرمسار
بیا تا گذر سوی خلخ کنیم
ز گفتارها روز فرخ کنیم
❈۷❈
چنین پاسخش داد گلرخ بدو
که هرگز ندارم چنین آرزو
ز مام و ز باب و برادر چه غم
که سام نریمان بود همدمم
❈۸❈
همانا نگردم به گفت تو رام
سزد گر بتابی ز کینه لگام
به نفرین طغان شاه بگشاد لب
همی گفت روز تو بادا چو شب
❈۹❈
همه نام ما از تو شد زیر ننگ
به تو روز بادا شب قیررنگ
بگفت این و با نیزه جانربا
سوی رزم آن ماهوش کرد را
❈۱۰❈
چه خوش گفت دستور شه با مهان
که دختر مبادا به گرد جهان
شهی را که در پرده دختر بود
همانا که آن شه بداختر بود
❈۱۱❈
هماکنون کنم روز تو قیررنگ
نمانم که سازی به گیتی درنگ
پریرخ بپیچید از کین عنان
درآمد ابا نیزه جانستان
❈۱۲❈
به یکدیگران اندر آویختند
ز بس خون به هامون فرو ریختند
مقارن چو پیکار ایشان بدید
بترسید و شد چهرهاش شنبلید
❈۱۳❈
بگفتا پریدخت با شهریار
همانا نتابد گه کارزار
طغان پایدار است و مردافکن است
به مردانگی شهر بر هم زن است
❈۱۴❈
پریوش به رزمش شود سسترای
مبادا فتد نخل قدش ز پای
ز اندیشهها چون رهائی نیافت
چو صرصر سوی دیو زاده شتافت
❈۱۵❈
ورا دید همچون دمنده نهنگ
رخ دشت کرده ز خون لعل رنگ
پیاده همی جست برسان شیر
سران را ز پیکار میکرد سیر
❈۱۶❈
همی زد به جنگآوران چوبدست
سران را ز افراز میکرد پست
ز وی بر دلیران جهان تنگ شد
مقارن به نزدیک فرهنگ شد
❈۱۷❈
ورا کرد آگاه از ماهروی
که بنهاد سوی طغان شاه روی
کمربسته با شاه پرخاشجوست
همانا که رزمش نه بر آرزوست
❈۱۸❈
طغانشاه در رزم نیکاختریست
بویژه که پیکارجو دختریست
کجا ماهوش را بود تاب او
تو داری گه رزم پایاب او
❈۱۹❈
به یاری او رهسپر شو به جای
که او را نباشد بر شاه پای
مقارن چو او را خبر داد ازین
برافراخت رخ نامدار گزین
❈۲۰❈
خروشان و جوشان چو شیر نژند
سوی شاه شد نامدار بلند
چو آمد بر شاه رزمآزمای
ورا دید چون کوه بر بادپای
❈۲۱❈
پریدخت را بارگی کرده پست
برآورده شمشیر و بگشاده دست
فتاده به پائین مهوش سمند
رخ ماهسیماش گشته نژند
❈۲۲❈
طغانشاه باره برانگیخته
پی خون او تیغ آهیخته
همی خواست کز وی ببرد روان
پریدخت از بخت بد بد نوان
❈۲۳❈
که فرهنگ آمد بدان جایگاه
چو تندر یکی نعرهای زد به شاه
بدو گفت کای بدگهر شهریار
رسیدم به جا بر یکی پایدار
❈۲۴❈
به چشم طغان شد جهان قیررنگ
دگر ره سوی نامور شد به جنگ
ندانی که رو به چو شیر ژیان
ببیند گریزد ز چنگش توان
❈۲۵❈
کنونت نمایم یکی تیغ تیز
که از ضرب تیغم شوی ریزه ریز
ندانست کز گردش روزگار
چه چیز آیدش بیگمان در کنار
❈۲۶❈
بگفت و چو آتش درآمد ز جا
برانگیخت که پیکر بادپا
بزد بر سرش آتش آبگون
همی خواست کو را درآرد نگون
❈۲۷❈
ز تیغش بدزدید فرهنگ سر
وز آن پس خروشید چون شیر نر
بدان سان بزد بر سرش چوبدست
که با باره با خاک گردید پست
❈۲۸❈
روان چون بتابید رخ از طغان
برآورد بر سوی لشکر فغان
که یکسر ز پیکار تابید روی
مسازید پیکار و رزم آرزوی
❈۲۹❈
که باشد پریدخت خود شاهتان
نماید به نیکاختری راهتان
پریوش شما را کنون است شاه
نباید که گردید ازین نیکخواه
❈۳۰❈
طغان شه چو بر خاک افکنده شد
سپاهش به یک ره پراکنده شد
پریدخت و فرهنگ با یاوران
به خلخ نهادند رو در زمان
❈۳۱❈
بیامد به جای برادر نشست
بزرگان نشستند بالای دست
مهان را ز کار خود آگاه کرد
یکی را ز خویشان خود شاه کرد
❈۳۲❈
سه ره سه هزار از دلیران کین
کزین کرد کاید سوی شهر چین
ببخشید بر سرکشان سر به سر
ز زر و ز هر گونه در و گهر
❈۳۳❈
همه ساز شاهی که بود از طغان
همه گنجهائی که بود از نهان
سراسر به پشت هیون کرد بار
بدان سان که بایست آراست کار
❈۳۴❈
خود اندر عماری نهان کرد روی
به سر شد سوی شهر چین راهجوی
مقارن که مرد جهاندیده بود
خردمند و بیدار و سنجیده بود
❈۳۵❈
همی راند در پیش باره چو باد
دلش گشت از بند فرخنده شاد
همان دیوزاده به پیش سیاه
پیاده سپردی شب و روز راه
❈۳۶❈
چو شد داوری طغان اسپری
سخن بازگویم ز سام و پری
کامنت ها