خواجوی کرمانی:همیخواست تا خود درآید به جنگ کند روز قلواد را تیرهرنگ
❈۱❈
همیخواست تا خود درآید به جنگ
کند روز قلواد را تیرهرنگ
که گردی شد از روی دشت آشکار
یکی رهسپر مرد خنجرگذار
❈۲❈
برون آمد از گرد مانند باد
بر پادشه شد زمین بوسه داد
به کش در یکی نامه بودش نهان
سبک داد بر دست شاه جهان
❈۳❈
چنین بود در وی که ای شاه چین
فرستاده از شهر خلخ زمین
بیاید شتابان به درگاه تو
که اکنون دگرگون بشد راه تو
❈۴❈
پریوش ز دریا برون زد علم
طغانشه روان شد به راه عدم
مرا دل ز بهر پسر شد کباب
شب و روز میبارم از دیده آب
❈۵❈
پریدخت بگرفت تاج و نگین
ابا دیوزاده برون شد به کین
چه خوش گفت دانا که دختر مباد
وگر باد فرخنده اختر مباد
❈۶❈
از آن رخ نهفتم ز کین پسر
که این کینه را تازه خواهد پدر
تو دانی که او مر مرا دخت نیست
همان مادر او به گیتی پریست
❈۷❈
سزد گر بشد مرو را شهریار
که گشتم ز مرگ پسر سوگوار
همه جنگ و اسباب جنگی طغان
به یک ره پدید آورید از نهان
❈۸❈
سه ره سیهزار از دلیران کین
گزین کرد آمد سوی شهر چین
شه چین ازو چون خبردار شد
برو روز روشن شب تار شد
❈۹❈
ز مرگ پسر روز او شد چو نیل
همی خواست خود را فکندن ز پیل
بدو گفت دستور کای شهریار
مکن بخت خود را چنین سوگوار
❈۱۰❈
مزن پای امید خود را به سنگ
مکن روز خود را چنین تیره رنگ
که در رزم چون تو شوی سوگوار
کند خصم تو کام دل در کنار
❈۱۱❈
مکن شادمان زین سخن سام را
که بر فرق گردون کشد کام را
مینداز خود را از افراز پیل
که پر کشته بینی زمین چند میل
❈۱۲❈
چنین داد پاسخ به دستور شاه
که شد از پری دخت روزم سیاه
چه سازم که او را به دست آورم
چگونه سر سام پست آورم
❈۱۳❈
بدو داد پاسخ خردمند مرد
که امروز رخ بر متاب از نبرد
غوطبل و شادی چو بر جا ستاد
همآورد میجست قلواد را
❈۱۴❈
همی گفت در چین مگر مرد نیست
و یا همچو من کس درآورد نیست
برآشفت طغرل تکش زین سخن
سبک سر برافراخت زان انجمن
❈۱۵❈
کجا گفت قلواد را داشت ننگ
ز بیغاره او دلش گشت تنگ
شد از قلبگه تازیان پیش شاه
شهنشاه را دید در قلبگاه
❈۱۶❈
بیامد بر شاه طغرل تکش
باستاده و دست کرده به کش
همی گفت کای شاه پیکار جوی
ز بهر چه کردی به پیکار روی
❈۱۷❈
ز لشکرگه نامبردار سام
بیاید یکی مرد گم بوده نام
بترسید ازو این گشن انجمن
ابا او نگردد کسی رزمزن
❈۱۸❈
زبانش چو بیغاره ره جسته است
همی گفت از رزم من خسته است
از آن رخ نهادم سوی شهریار
که کردم منش رزم را خواستار
❈۱۹❈
اجازت همی خواهم از شاه چین
گشایم چو شیران بر او بر کمین
به اقبال و یمن تو ای شهریار
برآرم همین دم ز جانش دمار
❈۲۰❈
از آن پس برانم سوی رزم سام
برو روز روشن کنم همچو شام
سخنگو ز طغرل تکش کرد یاد
که هنگام کین بود آتش نهاد
❈۲۱❈
به نیزه دل شیر کردی کباب
بر گرز او پیل کم داشت تاب
خدنگش گذر کردی از خاره سنگ
فکنده ز خنجر دمنده نهنگ
❈۲۲❈
همان هم سپهبد ز فغفور بود
به مردی به هر جای منشور بود
ز خودکامگی کرد بر عزم چین
پذیرفت گفتار او شاه چین
❈۲۳❈
بدو گفت رو لیک بیدار باش
ز سام دلاور خبردار باش
که او مرد جنگ است و پرخاشخر
بدرد به خنجر دل شیر نر
❈۲۴❈
ز گرشسب دارد نژاد آن دلیر
عقاب دلاور درآرد به زیر
چو بشنید طغرل تکش گفت شاه
همی گفت بادا حمل جفت شاه
❈۲۵❈
مباداش لختی ز گردون نژند
که بیند گزند شهنشه پسند
وز آن پس به زانو زدن کرد رای
که این بود آئین توران خدای
❈۲۶❈
به زانو درآمد مرآن نامور
بر شه از آن پس فرو برد سر
نشست از بر اسب تازی نژاد
سوی رزم قلواد گو رو نهاد
❈۲۷❈
چو آمد به میدان سواری گرفت
به قلواد گو کامکاری گرفت
به گردن درفش هنر برفراخت
چپ و راست چون باد مرکب بتاخت
❈۲۸❈
وز آن پس به تیر و کمان دست برد
برانگیخت اسب از پی دست برد
به نزدیک قلواد شد چون شرار
بدو گفت کای نیم مرده سوار
❈۲۹❈
سران را فکندی به گرداب خون
که این دم سرت را کنم سرنگون
برو بر خروشید قلواد گرد
کجا داشت پیکار او را به خورد
❈۳۰❈
چنین خصم را درگه گیر و دار
ببین تو به دو دیده اعتبار
که گر خاک باشد به گاه نبرد
درآید به دو دیدهات همچو گرد
❈۳۱❈
کمان را به زه کرد طغرل تکش
بپیوست شیری ز کین بر رهش
ز نیرو کشید و سبک برگشاد
برون شد ابر ران قلواد راد
❈۳۲❈
چنان زد که گلبرگ او زرد شد
ز پیک دلش مسکن درد شد
چنان زد که شد ارغوانش پرند
بتابید از کین عنان سمند
❈۳۳❈
چو از قلبگه دید فرخنده سام
برانگیخت که پیکر بادگام
کامنت ها