خواجوی کرمانی:درآمد به میدان چو شیر ژیان ز سم سمندش زمین بد نوان
❈۱❈
درآمد به میدان چو شیر ژیان
ز سم سمندش زمین بد نوان
به طغرل تکش گفت ای تیرهروز
کنون دل ز امیدها برفروز
❈۲❈
چنانت درآرم ز زین ستور
که گریان شود بر تو ماهی و مور
نمودی به قلواد گو دستبرد
کنون رزمجوئی ابا سام گرد
❈۳❈
بخندید طغرل تکش کای دلیر
همانا ندیدی تو چنگال شیر
ز طغرل تکش نیستی باخبر
که در کین نتابد رخ از شیر نر
❈۴❈
به خنجر بکاود درون سپهر
به تیغش بلرزد دل گاو مهر
عمود گران گر درآرد به چنگ
به خود موزه سازد دمنده نهنگ
❈۵❈
چو گیرد به کف نیزه جان ربا
سپهر روان را درآرد ز پا
چو او برگشاید خم خام را
هماکنون به بند آورد سام را
❈۶❈
بخندید ازو سام کشورگشای
بزد بانگ بر باره تیزپای
سنان بر کمربند او کرد بند
بخندید طغرل به پشت سمند
❈۷❈
دلش گشت از سام یل پر ز بیم
بزد تیغ و شد نیزهاش بر دو نیم
از آن پس برانگیخت اسب نبرد
به سوی سپهدار آهنگ کرد
❈۸❈
چو پیکار او دید فرخنده سام
برآهیختش تیغ تیز از نیام
به طغرل تکش حمله آورد باز
برآویخت طغرل در آن رزمساز
❈۹❈
زمانی بگشتند با یکدگر
چو شیر دژآگاه چو پیل نر
سرانجام سام اندر آمد چو باد
به دست اندرش آب آتش نهاد
❈۱۰❈
بزد بر سر طغرل شیرکین
بدان سان که بشکافت تا صدر زین
ز باره درافتاد با خاک خار
برو کرد باره به تندی گذار
❈۱۱❈
برانگیخت مه لعل سم خاره سام
جهان گشت از گرد او تیزفام
زمانی سر و پای میدان بگشت
خروشش ز جنگآوران درگذشت
❈۱۲❈
کجا شاه چین از طلبکار بود
که شه را بدو راه پیکار بود
بدو داد از شه دلیری پیام
که امروز شد روز فرخنده سام
❈۱۳❈
چو فردا نماید رخ از چرخ شید
درآید شه چین به پیل سفید
فرامش کند کام ایام را
طلبکار گردد به کین سام را
❈۱۴❈
کنون بازتابان ز میدان عنان
که خورشید شد در پس که نهان
عنان باز پیچید فرخنده سام
به لشکرگه خویشتن باز سام
❈۱۵❈
به پردهسرا شد برآمد به تخت
دلش در غم یار و زو شادبخت
دلیران سراسر شدند انجمن
ز پیکار فغفورشان بد سخن
❈۱۶❈
وز آن رو شه چین به خرگاه شد
روانش ز اندوه کوتاه شد
غمی داشت در پیش دل همچو کوه
دلش بود در پیش دختر ستوه
❈۱۷❈
دو سالار بودش چو شیر نژند
که بودند در رزم و کین دیوبند
یکی را پرینوش یل نام بود
دگر گرد فرشاد خودکام بود
❈۱۸❈
چنین گفت فغفور کای سرکشان
ز روز بد آمد بر من نشان
پری دخت با دیوزاده مگر
فکندند در شهر خلخ گذر
❈۱۹❈
طغان سویشان رفت پیکارجو
چو شد دیوزاده به پیکار او
قضا را طغان گشته از غم اسیر
همی دیوزاده بر او گشته چیر
❈۲۰❈
پریدخت از آن جای گشته روان
به دست اندر آورده گنج گران
همی آید اینک ز خلخ به چین
که با سام یاری کند روز کین
❈۲۱❈
شما را بباید شدن با سپاه
نهانی هم امشب شتابان به راه
بدیشان ز ناگه کمین ساختن
ز پیکار کین طغان آختن
❈۲۲❈
گزینید ازین لشکر نامدار
دلیران جنگآزموده هزار
که دارند ایشان سپاه اندکی
همانا بجویند کینه یکی
❈۲۳❈
که یکسر ز بهر طغان در غمند
شب و روز با دیده پرنمند
پرینوش گفتش که ای شهریار
سزد گر کنی راز را آشکار
❈۲۴❈
چه کس باشد این دیوزاده بگو
که با او طغان شاه شد رزمجو
بدو شاه چین گفت کای خویشکام
بود دیوزاده غلامی ز سام
❈۲۵❈
ازو سروران رخ برافروختند
خرد را سبک دیده بردوختند
بگفتند ما را ازو نیست باک
ز جانش برآریم گرد هلاک
❈۲۶❈
نداریم اندیشه در دل ز سام
بود دیوزاده مر او را غلام
گزیدند از جنگیان ده هزار
برفتند تازان سوی کارزار
❈۲۷❈
چنین گفت راوی که یک خاوری
چو آگاه گردید ازین داوری
بترسید زی سام آمد چو باد
زبان دعاگستری بر گشاد
❈۲۸❈
پس آنگه همه رازهای نهفت
به فرزانه سام سرافراز گفت
که فرهنگ با گلرخ سیمبر
رسیدند اینک ایا نامور
❈۲۹❈
شده دشمن از کارشان باخبر
بودشان خیال شبیخون به سر
شه چین دو پهلو ز توران سپاه
به عزم شبیخون در پیش راه
❈۳۰❈
فرستاد با جنگیان ده هزار
که در شب برآرند ازیشان دمار
چو سام از پریدخت و فرهنگ گرد
خبردار گردید از آن دستبرد
❈۳۱❈
بسی شاد گردید و سر برفراخت
پی رزم جستن یکی چاره ساخت
همی گفت اگر من برانم سپاه
به یاری فرهنگ به آوردگاه
❈۳۲❈
شه چین خبردار گردد ازین
همانگه پی کین برآید به زین
سپه برنشاند کند تاختن
بیاید پس ما به کین آختن
❈۳۳❈
ز توسن کند سروران را نگون
شود لشکر ما به جنگش زبون
اگر زانکه ایدر درنگ آورم
سرنام خود زیر ننگ آورم
❈۳۴❈
فرینوش و فرشاد پیکارجوی
درآرند ناگه به پیکار روی
شبانگه به کین دست بیرون کنند
به فرهنگ و مهرو شبیخون کنند
❈۳۵❈
نه لشکر بماند نه خاور نه گنج
بیابند مانا از آن گنج رنج
دلم در شگفت است ازین داوری
ندانم چه سازم ازین یاوری
❈۳۶❈
بدان گفتگو قلوش نامدار
زمین بوسه زد پیش سام سوار
که هستم درین جنگ من کینهساز
به لطف خدا و به فر تو باز
❈۳۷❈
پرینوش و فرشاد را از تکین
چو باد وز آن اندر آرم به کین
پریدخت و فرهنگ را از نهفت
بیارم به پیش تو من بیشگفت
❈۳۸❈
بدو سام یل آفرین کرد و گفت
که فیروزیت باد همواره جفت
کنون ساز کین پوش برشو به زین
سپه ساز و رو کن سوی رزم و کین
❈۳۹❈
بپوشید قلوش سلیح نبرد
نشست از بر باره رهنورد
سه ره سه هزار از دلیران گزید
که هر یک نبرد هژبری سزید
❈۴۰❈
بدل در یکی فال فرخ گرفت
شب تیره ره سوی خلخ گرفت
وز آن روی فرهنگ با دخت شاه
همان شیر دل خارمایه سپاه
❈۴۱❈
ز خلخ سوی چین شده ره سپر
نبدشان ز راز نهانی خبر
چو ده میلشان بود در شهر چین
بدیدند خرم یکی سرزمین
❈۴۲❈
پر از سبزه و جوی و آب روان
ز هر سوی آهوی مشکین چمان
خوش آمد در آن جای فرهنگ را
چراگه چو دید آهوی رنگ را
❈۴۳❈
یکی سایبان را ابر پای کرد
پریدخت را زیر آن جای کرد
مقارن بر رود آمد فرود
بر او شتابید هر کس که بود
❈۴۴❈
سپه بر لب رود خرگه زدند
همه انده و رنج را ره زدند
شب آمد غنودند مردان کار
دمی بود فرهنگ یل برقرار
❈۴۵❈
برو رنج ره کرد ناگه شتاب
ز بس رنج چشمش درآمد به خواب
کامنت ها