خواجوی کرمانی:سراینده نامه باستان ز فرشاد زین گونه زد داستان
❈۱❈
سراینده نامه باستان
ز فرشاد زین گونه زد داستان
که چون با فرینوش در نزد شاه
براندند لشکر چو صرصر به راه
❈۲❈
ز آزرم ماندند یکبارگی
براندند بر دشت و که بارگی
فرستاد فرشاد پرخاشخر
ز بهر پژوهش یکی رهسپر
❈۳❈
که مر سام را زان نکوهش کند
ز فرهنگ و مهوش پژوهش کند
روان شد چو از کاروان نامدار
سحرگه بیامد بر چشمهسار
❈۴❈
سراپردهای دید بر دشت بار
فروزان ز بس گوهر شاهوار
به پیرامنش لشکر پرهنر
ولیکن به آرام بنهاده سر
❈۵❈
زمانی پژوهیده بر جا ستاد
پس آنگه بیامد به مانند باد
به نزد فرینوش و فرشاد شد
بدان سان که گفتی مگر باد شد
❈۶❈
خروشید و گفت ای دلاور سران
پژوهش بسی کردم از برکران
رسیدم بر چشمهساری فراز
بدیدم یکی خیمه و اسب و ساز
❈۷❈
به پیراهن خیمه یک لشکری
به بر جمله را ساز گندآوری
همانا پریوش به خیمه در است
که پیرامن خیمه پرلشکر است
❈۸❈
همانا که آن لشکر خلخ است
که یکسر سوی شهر چینشان رخ است
بتازید و تیغ از میان برکشید
ز آرام یکبارگی سرکشید
❈۹❈
طلایه ندارد دو دیده به راه
سراسر به خواب اندرند آن سپاه
مگر دخت شه را به دست آورید
به سام نریمان شکست آورید
❈۱۰❈
دلیران به یک ره جهاندند بور
رساندند بر چرخ گردنده شور
بدان گونه در راه فرشاد شد
که زی دامگه مرد صیاد شد
❈۱۱❈
یکی بهره از تیره شب چون بماند
فرینوش خود را به ایشان رساند
سپه دید در خواب و دل بیهراس
نه بودش طلایه نه آوای پاس
❈۱۲❈
برآورد تیغ و خروشید سخت
که فغفور چین باد فیروزبخت
سر و اختر سام بادانگون
تنش اوفتاده به گرداب خون
❈۱۳❈
ز یک سو خروشید فرشاد گرد
از آن پس درآمد پی دستبرد
سپاهش رسیدند از پی چو باد
جهان شد پر از رنگ بیداد و داد
❈۱۴❈
چو گردان بکردند بر کین شتاب
برآورد سر دیوزاده ز خواب
جهان دید پر مرد پولادپوش
به گردون رسیده ز هر سو خروش
❈۱۵❈
سراسیمه شد دیوزاده ازان
به نزد پریدخت شد در زمان
برو بر خروشید کای ماهوش
دمی سر برآور ازین خواب خوش
❈۱۶❈
که دشمن همین تاختن ساخته است
ز بهر شبیخون سرافراخته است
همه دشت پر نیزه و خنجر است
کران تا کران مرد رزمآور است
❈۱۷❈
سبک خیز و بنشین به پشت سمند
مبادا که آید سرت زیر بند
پریدخت از خواب بر کرد سر
جهان دید پر بانگ تیر و تبر
❈۱۸❈
ز غم شد گل سرخ او زردفام
بسی یاد کرد از گرانمایه سام
بپوشید ساز و برآمد به اسب
برانگیخت از جا چو آذرگشسب
❈۱۹❈
بگشتند بر گرد لشکر چو دود
برانگیختند آنکه در خواب بود
سپاه از پیکین برآمد به بور
برآمد به چرخ برین بانگ شور
❈۲۰❈
وز آن عرصه گیرودار سپاه
همان لحظه قلوش بیامد ز راه
به یاری فرهنگ و مهوش رسید
ابا لشکر تند و سرکش رسید
❈۲۱❈
شب تار و رخشیدن تیغ تیز
سواران شده با اجل همستیز
سراسر جهان بود از شب سیاه
چو روز قیامت رخ پر گناه
❈۲۲❈
چو پولاد زنگار خورده سپهر
نمیدید کس مرد را هیچ چهر
تو گفتی هوا دام اهریمن است
و یا آسمان با زمین دشمن است
❈۲۳❈
چنان گرم شد سروران را ستیز
که جستند شیران ز بیشه گریز
چنان گرد بر شد به چرخ برین
که گفتی یکی شد زمان و زمین
❈۲۴❈
تن کشته با خون به دریا شتافت
ز تن جان به سوی ثریا شتافت
به دریا چنان کشته انبوه شد
که از هول او دیو نستوه شد
❈۲۵❈
ز خون شد چنان بحر چین لعل رنگ
که از خون بپوشید عیبه نهنگ
دمان دیوزاده ز هرسو چو ابر
برافراخته بال و یال سطبر
❈۲۶❈
گهی رزمجو بود با چوبدست
گه از سنگ دشمن همی کرد پست
خروشان شدی چون دمنده نهنگ
دلیران کین شور بودی به چنگ
❈۲۷❈
زدی بر سواران کین بر کمین
بدان سان کهشان در ربودی ز زین
به یک سو پریدخت با تیغ تیز
درافکنده با سروران رستخیز
❈۲۸❈
خروش فرینوش و فرشاد گرد
برافراخته سر پی دستبرد
به دست اندر آورده شمشیر کین
ز خون سرخ کردهایم زمین
❈۲۹❈
چنان رزم کردند تا روز شد
جهان همچو روی دلفروز شد
پرینوش بر دشت کین بنگرید
ز کشته در و دشت شد ناپدید
❈۳۰❈
سپاهش یکی بهره گم گشته بود
ز کشته در و دشت چون پشته بود
برآشفت و نزدیک فرشاد شد
بدو گفت دشمن به ما شاد شد
❈۳۱❈
نگه کن شده دشت کین پر ز خون
بود لشکر ما به خون در نگون
مرا و ترا گاه جنگ آمدست
که بر هر دومان دهر تنگ آمدست
❈۳۲❈
اگر سر بپیچیم ازین رزمگاه
ز ما خون بریزد گرانمایه شاه
تو شوزی پریدخت مهرو به جنگ
که بر اهرمن من کنم روز تنگ
❈۳۳❈
ز گفتش برافروخت فرشاد رو
به سوی پریدخت شد جنگجو
پرینوش زی دیوزاده چو باد
برانگیخت که پیکر دیوزاد
❈۳۴❈
بیامد چو از ره بر او فراز
بدیدش کزو کس نیابد جواز
زمان تا زمان رای شیرآورد
یلان را ز باره به زیر آورد
❈۳۵❈
برو بر خروشید کای اهرمن
بیا رزمجو شو زمانی به من
که سالار این لشکر اکنون منم
گه رزم و کین همچو آذر منم
❈۳۶❈
پرینوش خوانده مرا شهریار
چو گیرد به کف باده خوشگوار
برو دیوزاده یکی بنگرید
چو شیر ژیان نعرهای برکشید
❈۳۷❈
تو از من اگر رزمجوئی رواست
از آن رو که رزم تو ما را هواست
پرینوش بر کند از جا سمند
بیامد برانداخت بر وی کمند
❈۳۸❈
ز شصتش چو شد در هوا خم خام
بدزدید سر دیوزاده ز دام
چو خم کمندش بپیچید سر
پناهید آنگاه بر دادگر
کامنت ها