خواجوی کرمانی:به یک دست قلواد و قلوش دگر به دست دگر بر سران تاج زر
❈۱❈
به یک دست قلواد و قلوش دگر
به دست دگر بر سران تاج زر
همانگه بفرمود یل با دبیر
نویسد ز مشک سیه بر حریر
❈۲❈
یکی نامه سرمایه مهر و کین
ز سام نریمان به فغفور چین
دبیر قلم زن قلم برگرفت
سر خامه در لولؤ تر گرفت
❈۳❈
نوازنده پرده دلنواز
طرازنده خسروانی طراز
به مشک آب برزد روان خامه را
که مشکین کند نامور نامه را
❈۴❈
قلم در زمان بر خطش سر نهاد
ز درج سیه عقد گوهر گشاد
رقم زد به مشک سیه از حریر
برآمد خروش از دل و جان دبیر
❈۵❈
حریرش ز چین بود و مشک از ختن
دبیرش ز زابل به نیرنگ و فن
شکرریز نطقش شکربند شد
نی خامه در دم نی قند شد
❈۶❈
به جادوگری آب بابل ببرد
ز جادوی بابل روان جان ببرد
کنیزی بتانی به تبت بخواند
به بوی بنفشه به باغش دواند
❈۷❈
برآراست روی حریر را قصب
بپیراست بر روی مه زلف شب
غلامان هندی به فرخار برد
حبش را به سرحد بلغار برد
❈۸❈
خطآور جوانی تراشید سر
ز بند آمد و شد سوی باختر
خضر چون به ظلمت علم برکشید
به سرچشمه زندگی در رسید
❈۹❈
در باغ فردوس را برگشود
ز برگ سمن زعفران مینمود
به طرف چمن آشیان کرد زاغ
بیفشاند پر جمله بر صحن باغ
❈۱۰❈
بت عنبرین مو چو مه روی من
ز مشکین قصب ساختش پیرهن
چو رضوان درآمد به باغ بهشت
قلم کرد آن راح ریحان بکشت
❈۱۱❈
خم افکند چون شاهد دلفروز
نقاب شب تیره بر روی روز
ز هندوستان نو خطی را بخواند
به مکتب فرستاد و بر خط نشاند
❈۱۲❈
به مکتب چونان کودکان میگریست
خطآور شد و هم چنان میگریست
ترا باید اینها که باور کنی
که این کارها را سیه سر کنی
❈۱۳❈
چو بگرفت دیبای رومی به دست
ز اول به مشک سیه نقش بست
به نامی رسد بند ایوان گل
شناسنده نقش بر قلب دل
❈۱۴❈
برآرنده نام نامآوران
نگارنده نقش مهپیکران
که بالاتر از نام او نام نیست
زبان را جز از نام او کام نیست
❈۱۵❈
ز خور میکشد تیغ گیتیگشای
به مه میدهد جام گیتینمای
پس از نام دادار خورشید و ماه
زمینبوس من سوی فغفور شاه
❈۱۶❈
بدان ای قمر قبه خرگهت
سپهر برین چاکر درگهت
که شد روزگاری که در روزگار
ندارم ز زلف پریوش قرار
❈۱۷❈
پریدخت مهروی زنجیر موی
که جز روی او نیستم آرزوی
بود بر سرم شور شیرین لبش
شده روز من چون قمرسا شبش
❈۱۸❈
تو باید که عاری نداری زمن
که عاری نباشد روان را ز تن
که سام نریمان جنگی منم
ز گوهر به هرجای سنگی منم
❈۱۹❈
همایون همائی به برج آمده
گرانمایه لعلی به درج آمده
مشو منکر میپرستان عشق
مزن سنگ بر جام مستان عشق
❈۲۰❈
مرا دور گردون جهانگرد کرد
سپهر سیهرو رخم زرد کرد
مشو تیز بر من که چرخ بلند
به دام پریدختم اندر فکند
❈۲۱❈
اگر سر درآری سرافکندهام
کنم جان فدای تو تا زندهام
ترا در پس پرده سیمینبریست
که ما را از آن سرو سیمین سریست
❈۲۲❈
کنون همچو خور در شبستان ماست
به تابندگی شمع ایوان ماست
به لطف ار برآری تمنای من
کنی در بر دخترت جای من
❈۲۳❈
بود چون منت کهتر نیکبخت
کمربسته چاکر پای تخت
تو بر بندهگر سردرآری رواست
ولیکن بزرگی خدا را سزاست
❈۲۴❈
من آنم که چون بر برافراختم
به گنجینه دژ آشیان ساختم
کشیدم سر زند را در کمند
پرینوش را درگشادم ز بند
❈۲۵❈
شکستم به سرپنجه پهلوان
طلسمات بربسته خسروان
همه لعل و یاقوت و در ثمین
به پشت هیونان کشیدم به چین
❈۲۶❈
بکشتم من از جادوان شش هزار
بسی کردهام در جهان کارزار
مکوکال جادو بکشتم به رزم
مرا رزم و جنگ است برسان بزم
❈۲۷❈
هماکنون رسیدم به مهمان تو
که بینم یکی مهر و پیمان تو
نهان ساختم نام باب و نژاد
به روی تو بودم شب و روز شاد
❈۲۸❈
ز بدگوهری ارچه نشناختی
به من سایه هرگز نینداختی
هراسان نبودم ز نر اژدها
ز چنگم سیر شیر کی بد رها
❈۲۹❈
به توران زمین پای بند آمدم
به دیوانگی در کمند آمدم
شدم سوی بستان به بوی بهی
گلی چیدم از باغ شاهنشهی
❈۳۰❈
چه کردم که خود را گران ساختی
به بند گرانم درانداختی
به بیهوشیم پس تو کردی به بند
به دیوانگی بر تو آمد گزند
❈۳۱❈
شگفت آیدم از تو ای شهریار
که نیرنگ سازی و فن و عیار
مرا گر گه رزم سازی زبون
حلالت کنم گر بریزیم خون
❈۳۲❈
نریمان و گرشسب باب و نیا
مرااند اگر تو ندانی مرا
به طفلی و عشق و جنون و هوا
به زنجیر و قید تو بودم نوا
❈۳۳❈
در آن قله چون کردیم پایبند
رهانید یزدانم از هر گزند
شما را به دور فریدون پدر
همانا چه آورد خواری به سر
❈۳۴❈
ترا بسته بردش بر پادشاه
دگر خواست بهر تو تاج و کلاه
ز نیکی گرشسب و مهر پدر
عوض بد تو کردی به چون من پسر
❈۳۵❈
به اصل شما نیست اصلا وفا
سرشتست خاک شما از جفا
نروید به بوم شما تخم مهر
ز کین پرورشتان بداده سپهر
❈۳۶❈
خدای جهان رستگاریم داد
به یارم رسانید و یاریم داد
چه خوش گفت جمشید روشنروان
که هر کس که بد کرد بیند همان
❈۳۷❈
بد کس نجوید خردمند مرد
که بدکار بیند سرانجام درد
چو از بند شه پر برافراختم
نشیمن بدین سرزمین ساختم
❈۳۸❈
به پرواز بودم برین مرغزار
که کبکی فرود آمد از کوهسار
به مستی درافتاد در رام من
به دیدار او بود آرام من
❈۳۹❈
سزد گر نگارم به قید اوفتد
که صیاد هم صید صید اوفتد
درین ره چو مقصودم آمد به دست
کنون نیست ما را غم از هر که هست
❈۴۰❈
ولیکن همان به که در مهر و کین
یکی باشد ایران و توران زمین
تو شه باشی و بنده چاکر بود
منوچهرشاهت برادر بود
❈۴۱❈
تو سر برفرازی به فرماندهی
منت سرفرازم چو فرماندهی
وگرنه به دادار دارندگان
که او پادشاه است و ما بندگان
❈۴۲❈
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
به جان عزیز منوچهرشاه
که چون رخ برآرم به چینی سپر
برم چین ز ابروی گیتی به در
❈۴۳❈
کشم خاک توران به ایران زمین
کنم خاک در چشم ترکان چین
گزافی نگویم که چون اژدرم
شه چین و ترکان به یغما برم
❈۴۴❈
اگر شیشه از سنگ دارد گهر
ندانی که از سنگ دارد خطر
چو آهن شود گرد دلت کج رواست
که آهن به آهن توان کرد راست
❈۴۵❈
زنار ارچه زهرش بود آشکار
بود مهره با زهر آن زهرمار
تو در چشم از آن درنیاری مرا
که ترکی و هندی شماری مرا
❈۴۶❈
به چشم تو گر درنیایم چو تنگ
بزرگان نیایند در چشم تنگ
من آنم که چون حلقه سازم کمند
کشم حلقه آسمان را به بند
❈۴۷❈
چو که کوبم آتش فشاند ز نعل
ز دل کوه آتش شود یا چو لعل
چو بر مه زند نامه خرگاه را
به هم برزنم خرگه ماه را
❈۴۸❈
گزارنده نامه خسروی
چو پرداختی از زبان آوری
ببوسید در پیش سام جوان
نهاد و ثنا خواند بر پهلوان
❈۴۹❈
بدو سام یل آفرین کرد و گفت
که زینگونه کس در معنی نسفت
مه اوج گردون یل پاکزاد
بدان نامه از مهر مهری نهاد
❈۵۰❈
پس آن را به شیرینزبانی سپرد
که این بایدت سوی فغفور برد
چو آن نامه را نامهبر برگرفت
ره چین همان لحظه اندر گرفت
❈۵۱❈
چنان گرم که کوب سرکش براند
که در پویه گردون ازو باز ماند
چو آن بال زن مرغ طاؤس پر
به جولانگه چین درآورد سر
❈۵۲❈
درآمد به پرواز و پر برفراخت
نشیمن در ایوان فغفور ساخت
به مژگان بساط شهی را برفت
ز گوهرفشانی بسی در بسفت
❈۵۳❈
برون کردش آن خضر گیتیگشای
نموداری از جام گیتینمای
وزیر آمد و نامه نامدار
سراسر فرو خواند بر شهریار
❈۵۴❈
دو ابروی فغفور بگرفت چین
ولی هیچ ننمود از مهر و کین
بفرمود تا گوهر افشان دبیر
قصب را زرافشان کند بر حریر
❈۵۵❈
گذارنده نامه نقاش چین
چو باد صبا بوسه زد بر زمین
برآورد کلک جواهر نثار
چو زرینه مرغی به منقار قار
کامنت ها