خواجوی کرمانی:به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم زد از شام بر صبح صادق رقم
❈۱❈
به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
❈۲❈
به نام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بیکسان
❈۳❈
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
❈۴❈
بدان ای مه برج نیکاختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذرهتاب
ولیکن نشاید شود آفتاب
❈۵❈
مکش تیغ و گرمی مکن همچو مهر
که بر خاک راه اوفتی چون سپهر
کنون چون به دست آمدت گوهری
شوی بحر اگر با شدت لنگری
❈۶❈
زنی طعن و جوئی ز ما برتری
نباشد چنین کارها سرسری
هر آن کو ز دریا برآرد صدف
به لنگر مکر گوهر آرد به کف
❈۷❈
تو در چین به چشم حقارت مبین
که در ناف آهو بود مشک چین
برین ابلق این شهسوار اجل
ز ماهی به یک دم رسد در وحل
❈۸❈
گهی بلبل از باغ بر میخورد
که سالی به بویش به سر میبرد
ترا در سراپرده گر اختریست
که این بنده را کمترین دختریست
❈۹❈
اگر با وی از مهرگوئی سخن
نگویم که سال و مهی صبر کن
اگر زانکه باشد سزاوار تو
تو شه باشی و او پرستار تو
❈۱۰❈
ولی هستم از خدمت امیدوار
که آری به مهدش به چین استوار
چو در آب، لولو و در دیده، نور
چو در عرش، خورشید و در روضه، حور
❈۱۱❈
به زرینه مهدش فرستی به چین
سرش برفرازی به آئین دین
بدین برج بازش رسانی چو ماه
که بازش به یک مه رسانم به شاه
❈۱۲❈
چو مهلت دهد شاه ترتیب کار
بسازم به صد ریب و رنگ و نگار
تو فرزندی و تاج و تختم تراست
که جز با تو پیوند کردن خطاست
❈۱۳❈
ترا نام پرسیدم از سرکشان
بدادند از ویس ویسان نشان
بود سعد را این برادر پسر
ز چینش نژادست چنین سر به سر
❈۱۴❈
تو چون کرده بودی نهان نام را
چو دانست فغفور مر سام را
کنون چون که سام نریمان توئی
میان من و تو نباشد توئی
❈۱۵❈
چو داماد من سام نیرم بود
مرا حکم بر جمله عالم بود
مرا تا برآمد ازین دخت نام
ز یزدان جز اینم نبودست کام
❈۱۶❈
که گردی خود از نسل جمشیدشاه
بر ایوان من برفرازد کلاه
ز جمشید شاه سیامک نژاد
به رویت ازین روی باشیم شاد
❈۱۷❈
تو مخدومی و ما پرستار تو
تو مطلوبی و ماه طلبکار تو
ولیکن نباشد که همچون تو شاه
کنی خانه شهریاران سیاه
❈۱۸❈
فلک تا بروج بلنداختری
مرا داده بر سروران سروری
به یغما نبردم کسی را به کین
نخواهم که بدنام گردم ازین
❈۱۹❈
نشاید یلانی که دینپرورند
که شهزادگان را به یغما برند
پریدختم آن لحظه میمون نبود
که یک لحظه از پرده بیرون نبود
❈۲۰❈
خود انصاف ده باز کین چون بود
کجا دختر از پرده بیرون بود
کسی را که دختر بود در حرم
بود روز و شب غرق دریای غم
❈۲۱❈
حکیم از همین نام دختر نبرد
که ننگش بزرگست و اندیشه خورد
چه فرزند خوانی چو دیوانگان
که او یار گردد به بیگانگان
❈۲۲❈
چه گویند شاهان که فغفور چین
ز برجش ببردند در ثمین
سزد گر بریزد ز گلبن گلی
که خندان شود پیش هر بلبلی
❈۲۳❈
بزرگان دگر نام او چون برند
که عشاقش از پرده بیرون برند
کسی را پس پرده دختر مباد
وگر نیز باشد بداختر مباد
❈۲۴❈
چو دختر بیاید بکش در زمان
که تا ناورد ننگ بر دودمان
ولیکن چو این لحظه کار اوفتاد
خر از ره برون رفت و بار اوفتاد
❈۲۵❈
بیا تا به هم بگذرانیم روز
به عشرت به پایان رسانیم روز
درآ سوی چین چون درخشنده مهر
که گردد به کام تو دور سپهر
❈۲۶❈
گذارنده نامه فرخ دبیر
چو فارغ شد از نقش چینی حریر
ببوسید و تا کرد و بر سر نهاد
پس آنگه به دستور فغفور داد
❈۲۷❈
وزیر قلمزن بیاراستش
به مهر همایون بپیراستش
چو سوسن زبانآوری را بخواند
که در بزم شه در تواند فشاند
❈۲۸❈
تو را گفت این نامه تحفهسان
به نزدیک سام نریمان رسان
رساننده نامه دلگشای
بشد تا بر سام فرخندهرای
❈۲۹❈
نوشته برون آورید از نهان
بدادش بدان پهلوان جهان
دبیر آمد و نامه بر سام خواند
چو بشنید مر سام حیران ماند
❈۳۰❈
بدانست کان جمله مکر است و فن
از آنرو که مردی نیاید ز زن
چراغ ارچه روشن کند خانه را
برافروزد ایوان و کاشانه را
❈۳۱❈
چو در دامن اندازدت اخگری
بماند ز جسم تو خاکستری
ز قلواد پرسید تدبیر کار
که نیکو نگه کن به تدبیر کار
❈۳۲❈
چو در دامن اندازدت اخگری
که دارند با ما زبانآوری
به پاسخ چنین گفت دانای راز
که ای بر همه سرکشان سرفراز
❈۳۳❈
ز دانش تو در ملک معنی سری
ز دانشوران جمله بالاتری
ندانم که این چرخ زنگارگون
دگر تا چه آرد ز پرده برون
❈۳۴❈
مرا بر دلست از فلک بارها
که بسیار کردست این کارها
نه در هر صدف قطره گردد گهر
نه از هر درختی توان خورد بر
❈۳۵❈
اگر اژدها تحفه گنجت دهد
مکن تکیه بر وی که رنجت دهد
اگر راستی خواهی از چین خطاست
مخالف نگردد به هر پرده راست
❈۳۶❈
ز گفتار فغفور چین سر بتاب
توقع مدار از خطا بر صواب
چو بشنید مر سام فرخنده رای
به افسوس گفت این نه عقلست و رای
❈۳۷❈
تو ای ماه آخر نپنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
نظر کن تو بر شمع مجلس فروز
که میخندد از خوش دلی تا به روز
❈۳۸❈
چو او دشمن خویش در بر گرفت
به یک دم زدن کار از سر گرفت
به مجلس از آن جنگ بر سر فراخت
که با زخمهای مخالف بساخت
❈۳۹❈
دم از مهر زد صبح روشن گهر
از آن یافت بر ملک عالم ظفر
چو یاقوت می جام قوت است خیز
می لعل بر جام یاقوت ریز
❈۴۰❈
بده باده تا چند ازین گفتگوی
بگدان قدح چند ازین جستجوی
بیا تا دمی طوف بستان کنیم
چو می خنده بر میپرستان کنیم
❈۴۱❈
چو دنیا ندارد وفا با کسی
فتد مهر او هر زمان با خسی
خنک آنکه زین مایه دستش تهی است
که در ملک معنی گدائی شهی است
❈۴۲❈
بخواه از می و گل مگر داد خویش
که بی می نمیآیدم یاد خویش
بخند ای لب غنچه در بوستان
که باشد بسی خالی از دوستان
❈۴۳❈
بیا ای طرب ساز سازندگان
که تا جان ببازند بازندگان
بزن چنگ در پرده ساز دل
که از پرده بیرون شود راز دل
❈۴۴❈
به پرده سرا بلبلا میسرا
که پردهسرایان شدند از سرا
قدح گو به مجلس درافکن خروش
که رفتند مستان میکش ز هوش
❈۴۵❈
برآر ای جرس ناله در کاروان
که محمل برون میبرد ساربان
خروشان شو ای طبل بر پشت فیل
که برخاست آواز کوس از رحیل
کامنت ها