خواجوی کرمانی:ترنم سرایان دستان نواز چنین گفتهاند این حدیث دراز
❈۱❈
ترنم سرایان دستان نواز
چنین گفتهاند این حدیث دراز
که آن دم که سرچشمه آفتاب
فروشد به زیر زمین در چه آب
❈۲❈
شه زنگ بر زد سر از راه شام
درافتادش این باز شرقی به دام
به ایوان درآمد شهنشاه چین
بر ابروی پرچین برافکنده چین
❈۳❈
وزیر جهاندیده را پیش خواند
برو آفرین کرد و پیشش نشاند
بفرمود تا خلوتی ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند
❈۴❈
ز نامحرم آن کس که در پیش بود
براندند گر فیالمثل خویش بود
به دستور گفت ای جهاندیده پیر
مرا هم پدر هم گرامیوزیر
❈۵❈
تو در هم سخن محرمم بودهای
به هر جایگه همدمم بودهای
مرا التماسی کنون از تو است
اگر گیریم در چنین ورطه دست
❈۶❈
نهانی یکی راز دارم ز تو
سخن مهر کرده سپارم به تو
بگو با من اکنون تو ار کار سام
که او را چگونه بسازیم رام
❈۷❈
که سام نریمان گرشاسبیست
که بر مرگ خویشش بیاید گریست
ببین دور گردون چها میکند
که او قصد پیوند ما میکند
❈۸❈
پریدخت من آن که نامش مباد
که نام مرا داد یکسر به باد
بپوشاد مادر به مرگش سیاه
مبیناد چشمش دگر مهر و ماه
❈۹❈
مرا بر دل از وی هزاران غمست
در ایوانم از سوز او ماتمست
ز خونش روان آب سازم به جوی
چو او رفت من رستم از گفتگوی
❈۱۰❈
بگو تا چه سازم درمان درین
که بدنام گشتم به روی زمین
به پاسخ چنین گفت دستور این
میامیز تو زهر با انگبین
❈۱۱❈
اگر تو ز این در ستانیش هوش
درآید همه چین و ماچین به جوش
ترا سام، مهمان و در انتظار
چگونه کنی ناامیدش ز یار
❈۱۲❈
ز خون ریختن دست باید کشید
که آریم نیرنگ و رنگی پدید
بگوئیم گر بایدت وصل یار
تو یک چند هجران کنی اختیار
❈۱۳❈
اگر میل پیوند داری به شاه
ترا برد باید ازین در سپاه
ز ماچین سپه بر به دریای گنگ
به کشتی و لنگر برو بیدرنگ
❈۱۴❈
چو از تخم گرشسپ نامآوری
نهنکال را سر زیان آوری
سپه را به مردی به دریاکشی
خوشی بایدت برگزین ناخوشی
❈۱۵❈
به تنگم ز دست نهنکال دیو
تو شاید که از وی برآری غریو
بود مهر دختر سر اهرمن
چو آری سرش شو تو داماد من
❈۱۶❈
چگوید که آری یقین دان که مرد
کسی نیز از دست او جان نبرد
به هر سال ناپاک دیو لعین
خرابی چه سازد به ماچین و چین
❈۱۷❈
رسد بر سر خلق توران زیانش
بود آب دریای چین تا میانش
اگر او بیارد سر دیو نر
بهانه بجوئی ز پهلو دگر
❈۱۸❈
روان دخترت را بدو ده به زیب
نگوئی دگر چیز و سازی فریب
چو فغفور بشنید فرزانه پند
به دلش اندر آورد و زو شد پسند
❈۱۹❈
به پاسخ ورا خواند بس آفرین
بگفتا برو زود گویش همین
وزیر از بر شاه نیرنگجوی
بیامد بر پهلو جنگجوی
❈۲۰❈
بگفت ای سرفراز زبیندگاه
رسانم پیامی ز فغفور شاه
نخواهیم هرگز به روی تو گرد
ولیکن ترا باید این چاره کرد
❈۲۱❈
مرا دشمنی هست بالای دست
که هر سال ما را ازو رنج هست
نهنکال دیویست پر مکر و فن
ز دستش زبونتر بود اهرمن
❈۲۲❈
توانی اگر چاره سازی بدو
رهانیم از دست آن تیرهرو
اگر از تنش سر تو سازی جدا
توئی بهتر از جان و داماد ما
❈۲۳❈
گر این رزم را ساختی چارهای
تو جفت پریدخت مهپارهای
روان سام گفتا به دستور پیر
که ای مرد دانای روشنضمیر
❈۲۴❈
چو فغفور را رای باشد چنین
ز دیوان کنم پاک روی زمین
نترسم ز دیو و ز نر اژدها
جهانی نیابد ز چنگم رها
❈۲۵❈
ولیکن مرا در دل آید چنین
که با من کند ریو فغفور چین
بدو گفت دستو روشن روان
که پیمان کنم با تو ای پهلوان
❈۲۶❈
که آری نهنکال را زیر دست
به دیوان گروه اندر آری شکست
کنم چاکری بندگیت مدام
رسانم دلت را ز دلبر به کام
❈۲۷❈
به ماچین و چین کامت آید به دست
چو گیتی ز چنگال آن دیو رست
دلاور ز دستور چون این سخن
شنید و پسند آمدش تا به بن
❈۲۸❈
به قلواد و قلوش بفرمود گرد
که لشکر بیاید سوی جنگ برد
دلیران خاور هم اندر زمان
به جنگ نهنکال بسته میان
❈۲۹❈
روان سام شد سوی فغفور شاه
مکلل ز آهن قبا و کلاه
شهنشاه فغفور بر پای خاست
به پهلو بسی پرسش آورد راست
❈۳۰❈
که موئی نخواهم ز موی تو کم
ولیکن ز دیو است بر من ستم
چو آری سر دیو را در برم
سپارم ترا تاج با دخترم
❈۳۱❈
بدو سام گفت ای نژاد کیان
برای تو بستم کمر بر میان
نهنکال را سر به باد افکنم
بدان جادوان کارزار افکنم
❈۳۲❈
بدو گفت فغفور کای گرد کین
سپه صدهزار از میان برگزین
همه گرد و گردنکش نامدار
که باشند در رزم دیوانت یار
❈۳۳❈
به شه گفت کی سازم این داوری
مرا بس همین لشکر خاوری
شهش گفت دارد نهنکال دیو
سپه صدهزاران پر از رنگ و دیو
❈۳۴❈
همه دیو جادوی نیرنگساز
تو با این سپه چون شوی جنگ ساز
نهنکال، دریای چین تا میانش
بود ای سپهدار روشن بدانش
❈۳۵❈
اگر کوه خاره به چنگش فتد
چو ماهی که دام نهنگش فتد
ز مردان و پیلان و کندآوران
ندارد کسی تاب او از کران
❈۳۶❈
به جنگ نهنکال دیو دمان
به اندک سپه چون شوی بدگمان
تو نخجیر پنداری ای پرهنر
ندیدی تو پرخاش دیوان نر
❈۳۷❈
بدو گفت پس پهلوی پاک رای
که ای شاه با گهر و فر و جای
تو دانی که شیران به جای کمین
نخواهند یاری به هنگام کین
❈۳۸❈
شنیدی که گرشاسپ گرد دلیر
بیاورد چون زو هراسش پذیر
که هرگز نبود است دیو ژیان
که تا او ببستش به بند گران
❈۳۹❈
به درگاه ضحاک جادو ورا
ببرد و بکردش به بند اندرا
نه از پشت پاک نریمان منم
همان از دلیری نه مردم زنم
❈۴۰❈
بخندید فغفور و بنواختش
همه ساز و آئین ره ساختش
به همراه او رفت شه پس سه روز
چهارم همان چو شب آمد به روز
❈۴۱❈
به منزل پس آنگه جهانپهلوان
بگفتا به فغفور روشن روان
کزین بیشتر آمدن روی نیست
سبک بازگرد و ازین در مایست
❈۴۲❈
من این رنج را شادی انگارمش
سر دیو در زیر پا آرمش
شهنشاه پدرود کردش به مهر
که یارت بود کردگار سپهر
❈۴۳❈
نوشتند منشور بر هر شهی
بدادندش از کار سام آگهی
که تا هر چه باید ز برگ و ز ساز
برندش به هر منزلی پیشواز
❈۴۴❈
به کشتی و از کارساز جوان
بسازند رای دل پهلوان
کامنت ها