خواجوی کرمانی:کمربسته با فر شاهنشهی جهان سر به سر گشته او را رهی
❈۱❈
کمربسته با فر شاهنشهی
جهان سر به سر گشته او را رهی
زمانه برآسود ازو داوری
به فرمان او مرغ و دیو و پری
❈۲❈
جهان را فزوده به او آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره ایزدی
همم شهریاری و هم موبدی
❈۳❈
بدان تا ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردن سپرد
❈۴❈
به فرکئی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
❈۵❈
بدو اندرون سال پنجاه و پنج
ببرد او ازین چند و بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه جامه کرد
که پوشد به هنگام ننگ و نبرد
❈۶❈
زکتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را تافتن
❈۷❈
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز پیشینگان ساز میدان گرفت
بدین اندرون نیز بیجان گرفت
❈۸❈
گروهی که آموزیان خوانیش
به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
❈۹❈
بدین تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
❈۱۰❈
کجا شیرمردان جنگآورند
فروزنده لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به پای
وزیشان بود نام مردی به جای
❈۱۱❈
گروهی سه دیگر کزیشان سپاس
کجا نیست بر کس ازیشان هراس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش پرورش بشمرند
❈۱۲❈
ز فرمان آوازه خورد پوش
ز آواز بیغاره آسود گوش
تن آزاد و آباد گیتی برو
بر آسود از داور گفت و گو
❈۱۳❈
چو گفت آن سخن گوی آزاد مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهنوخشی
همه دستورزان با سرکشی
❈۱۴❈
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پر اندیشه بود
بدو اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید و ورزید چیز
❈۱۵❈
ازین هر یکی را یکی پگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
بفرمود دیوان ناپاک را
به آب اندر آمیزش خاک را
❈۱۶❈
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
به خشت از برش هندسی کار کرد
❈۱۷❈
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستگار
❈۱۸❈
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و چون لعل چون سیم و زر
ز خارا به افسون پدید آورید
شد آراسته بندها را کلید
❈۱۹❈
چو زنگار و کافور و چون مشکناب
چو عود و چو عنبر چو بویا گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
❈۲۰❈
همه رازها نیز کرد آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور چو آمد شتاب
❈۲۱❈
چنین سال پنجه بورزید نیز
بدید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد پدید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
❈۲۲❈
چو آن کارهای وی آمد به جای
ز جای مهی برتر آمد به پای
به فرکیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
❈۲۳❈
که چون ساختی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
❈۲۴❈
جهان انجمن شد بدان تخت اوی
شگفتی فرو ماند از بخت اوی
ز جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
❈۲۵❈
سر سال نو هرمز فرودین
برآسود از رنج تن دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
❈۲۶❈
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
❈۲۷❈
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمانش مردان نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آواز نوش
❈۲۸❈
چنین تا برآمد برین سالیان
همی تافت از شاه فرکیان
چو چندین برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
❈۲۹❈
جهان سربه سر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به فرکئی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
❈۳۰❈
منی کرد آن شاه یزدانشناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
❈۳۱❈
چنین گفت با سال خورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
❈۳۲❈
جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم
خور و خواب و آرامشان از منست
همان پوشش و کامشان از منست
❈۳۳❈
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
❈۳۴❈
چو این گفته شد فر یزدان ازو
گسست و جهان شد پر از گفتگو
هنر چون نپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
❈۳۵❈
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
❈۳۶❈
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همی کاست زو فر گیتی فروز
کامنت ها