خواجوی کرمانی:سراینده داستان گزین چنین داستان زد ز فغفور چین
❈۱❈
سراینده داستان گزین
چنین داستان زد ز فغفور چین
که چون سام یل را به نیرنگ و رنگ
روان کرد با سروران سوی جنگ
❈۲❈
درآمد به قصر پریوش دژم
بدیدش فرو رفته در بحر غم
ز اندیشهها سر فکنده به پیش
دو چشمش پر آب و دل از درد ریش
❈۳❈
دژم روی بنشسته از بهر سام
گل سرخ او یکسره زردفام
چو دیدش بدینگونه سالار چین
بَرو کرد پرچین و در شد به کین
❈۴❈
زبان از پی سرزنش باز کرد
همه گفته ناخوش آغاز کرد
همانا توئی ننگ و عار زنان
که گردیدهای یار با دشمنان
❈۵❈
ببستی به خون برادر کمر
ورا دور گرداندی از تخت زر
همه ساز شاهی و گنج طغان
بدادی به سام و مر آن سروران
❈۶❈
چه مایه مرا ساختی خوار و زار
که شد سام چیره گه کارزار
چو مایه شدم در جهان خار و پست
که مر دیوزاده بتم را شکست
❈۷❈
بگفت و بیامد چو آذر برش
بزد تازیانه بسی بر سرش
برآشفت مهرو و بگشاد لب
بدو گفت کای شاه والانصب
❈۸❈
چرا سام تا بود در شهر چین
نبودت جز از مهر من همنشین
برو باز کردی در مکر و ریو
فرستادیش سوی پیکار دیو
❈۹❈
چو او شد کمین سر برافراختی
به من زین نشان داوری ساختی
همانگه که او چیره گردد به کین
بیاید دگر ره سوی شهر چین
❈۱۰❈
مکن کاری ای نامور شهریار
که گردی پشیمان سرانجام کار
برآشفت فغفور و آهیخت تیغ
که خون ریزد از ماه رخ بیدریغ
❈۱۱❈
گرفتش سر دست فغفور سخت
بدو گفت کای شاه فیروزبخت
زمانی به خون ریختن رخ بتاب
ز دل دور کن رای کین و شتاب
❈۱۲❈
چه باید بدو اندر آویختن
ز نازک تنش خون فرو ریختن
ز سر دور کن کینه و ماجرا
روان مر او را به راه خطا
❈۱۳❈
تمرتاش را شادمان کن ازین
چو او کام جوید تو شادی گزین
که مر دخت را شوی زیبد به دهر
به جای بازمان ای شهنشاه قهر
❈۱۴❈
برون برد خنجر ز چنگال شاه
شد از قصر و رو کرد در بارگاه
برآمد به تخت و طلب کرد جام
از آن پس گزین کرد پانصد غلام
❈۱۵❈
دگر صد کنیزک همه چون پری
همه چون مه هفته در دلبری
ز اسب و سام و کلاه و کمر
ز تیغ سرافشان و زرین سپر
❈۱۶❈
ازینها فراوان طلب کرد شاه
بیاورد دستور در بارگاه
برآمد به تخت و طلب کرد جام
وز آن پس گزین کرد از هر کدام
❈۱۷❈
بدو گفت سوی شبستان شتاب
ز آزرم یکبارگی رخ بتاب
پریدخت را در محفه نشان
گزین کن تنی چند از سرکشان
❈۱۸❈
غلامان و این خواسته سر به سر
بر آن سرکشان یک به یک برشمر
روان سازشان سوی راه ختا
بدان تا شود اسپری ماجرا
❈۱۹❈
پذیرفت دستور از بارگاه
درآمد شتابان به ایوان گاه
ورا دید ز اندوه پژمان شده
از آن آتش تیز بریان شده
❈۲۰❈
زمین را ببوسید و لب برگشاد
همه گفت فغفور چین کرد یاد
پریوش ز غم خون ز دیده براند
می ارغوان را به گل برفشاند
❈۲۱❈
وز آن پس به اندیشهها گشت جفت
درآمد سوی هودج و رخ نهفت
ببستند هودج به پشت هیون
پریوش همی ریخت از دیده خون
❈۲۲❈
غلامان نشستند بر بادپا
ز چین رخ نهادند سوی ختا
ازین عالم افروز آگاه شد
برو روز اندوه کوتاه شد
❈۲۳❈
ز شادی برآمد به ابر بلند
روان شد بر پهلو ارجمند
بدین تا بگوید به فرخنده سام
که شد یار تو با قمرتاش رام
کامنت ها