خواجوی کرمانی:ازین پس سخن گویم از سام نیو همان هم ز پیکار فرعین دیو
❈۱❈
ازین پس سخن گویم از سام نیو
همان هم ز پیکار فرعین دیو
چو فرعین لشکر به کشتی نشاند
بر آن ژرف دریای بی بن براند
❈۲❈
چنین گفتن فرعین دیو دمان
همانا ز دیوان سر آمد زمان
شما یکسره خود به چنگال تیز
نمائید بر دشمنان رستخیز
❈۳❈
ز دیوان به چنگال و گردان به تیر
ببود آب دریا چو شنجرف و قیر
تن ماهیان گشته از تیر پر
ز شصت دلیران و از تاب خور
❈۴❈
ز آمد شد تیر بر سر و گوش
تو گفتی هوا خانه چوبپوش
ز بس خون که از هر سوئی ریختند
ز خون آب دریا برآمیختند
❈۵❈
زبس کشته دیوان به آب اندرون
بدی قوت دو سال ماهی فزون
دل سام نیرم ز غم خسته شد
که آن جنگ و اشتاب آهسته شد
❈۶❈
یکی نعره زد هم اندر شتاب
که تا شد بدان دیوها زهره آب
ز بیمش بسی دیو شد سرنگون
سیه گشتشان اندرون و برون
❈۷❈
به آواز گفت از نژاد و گهر
که سامم به نام و نریمان پدر
چنین تا به جمشید شاه جهان
پدر بر پدر یاد دارم نهان
❈۸❈
همه رفته اندر جهان فراخ
به من مانده مردی و ایوان کاخ
همه نام و ننگ از پی عشق یار
بدادم نه دل هست نه صبر و قرار
❈۹❈
نه اندیشه از دیو دارم نه جنگ
نترسم ز نر اژدها و پلنگ
هر آن کو به مردی دلاورترند
به یک زخم پیکار من بنگرند
❈۱۰❈
بگفت این و بگرفت تیر و کمان
نشان کرده اندر تن بدگمان
ز زخم تن دیو اندر شتاب
ز پشت سیم دیو رفتی به آب
❈۱۱❈
هر آن تیر کز زخم و از پشت جست
بینداختی چار و سه گشت پست
چو افکند دیوان صدوشصت وچار
به تیر و کمان اندر آن کارزار
❈۱۲❈
دگر نیزه کو بد صد و سی ارش
طلب کرد و آورد در زیرکش
به کشتی زدش نیزه اندر شتاب
بزد کشتی و ریخت دیوان در آب
❈۱۳❈
فراوان ز دیوان به دریا نگون
شده غرقه عرق دریای خون
یکی دیو با هول مانند برق
به پولاد و جوشن تنش بود عرق
❈۱۴❈
گرفتش کمرگاه سام دلیر
مگر کش رباید به مردی ز شیر
سپهبد یکی تیغ زد بر سرش
به دو نیمه شد تا رگ و پیکرش
❈۱۵❈
به لشکر جنین گفت پس پهلوان
که ای رزمدیده دلاور گوان
بدانید در روز رزم و هنر
که یک دشت گوری یکی شیر نر
❈۱۶❈
به چنگال و دندان و موران و مار
برآرد مثل گر بود صدهزار
بگفت این و آهنگ کردن گرفت
ز کشتی به کشتی سپردن گرفت
❈۱۷❈
برآمد ز تیغش ز دیوان غریو
همه روی دریا پر از لاش دیو
به گرز و به نیزه ز شمشیر و تیر
برآوردی از جهان دیوان نفیر
❈۱۸❈
ز کشتی به کشتی همی شد دلیر
همی گشت میجست دشمن چو شیر
چو بر آتش خور بپوشید دود
از آن نره دیوان دو بهره نبود
❈۱۹❈
شب تیره چون شد میانجی ز راه
جدا کردشان جمله از هم سپاه
ز هر دو طرف لنگر انداختند
به خاب و خورش گردن افراختند
❈۲۰❈
ببود از دو سو نعره پاسبان
چو رعد از دل تیره ابر شبان
همه دیوها را دل و دیده خون
که فردا چه سازیم تدبیر چون
❈۲۱❈
به صد زحمت از چنگ یل جستهایم
ز هر رستگان پنج و شش خستهایم
به نزد نهنکال پیکی روان
دواندند کای نامور پهلوان
❈۲۲❈
ز دیوان دو بهره بهی شد به جنگ
چو سام نریمان نباشد نهنگ
کسی مرد پیکار این مرد نیست
اگر کام خواهی ازیدر مایست
❈۲۳❈
در آن دم که با او رسیدیم تنگ
فرو کوفتیم آن زمان طبل جنگ
به کشتی روان سام چون پیل مست
صد و شصت گز نیزه دارد به دست
❈۲۴❈
سنانش چو در جنگ آرد گذار
ز کشتی دیوان برآرد دمار
ز کشتی به کشتی درآید چو شیر
ز دیوان جنگی نماید اسیر
❈۲۵❈
ز تیر و کمانش چه گوئیم باز
به هر زخم تیری دو سه رزمساز
ز گرزش به هر سر که آید به خشم
ز سر مغز بیرون جهد نیز چشم
❈۲۶❈
ز دریا به دیوان سرآید زمان
همانا که یک تن نیابیم امان
به یک ساعت این یل که حمله برد
بود قوت صد ساله ماهی خورد
❈۲۷❈
به بیچارگی تا به روز دگر
کشیم انتظار تو ای نامور
اگر دیرتر آمدی جنگجوی
بود سام چون سنگ و دیوان سبوی
❈۲۸❈
همه خورد خواهد شکستن به راه
کند شاه بر کار ما خود نگاه
بدین سان دلافکار و زاریم ما
دل و دیده در انتظاریم ما
❈۲۹❈
اگر گل به دست تو باشد مبوی
دل نره دیوان خود را بجوی
یکی دیو پوینده پر غریو
بیامد به نزد نهنکال دیو
❈۳۰❈
سراسر بدو باز گفت آنچه بود
نهنکال از غصه برجست زود
روان شد ابا لشکر بیشمار
همه نره دیوان جنگی کار
❈۳۱❈
همه لشکرش را به کشتی نشاند
به دریا و او خود پیاده بماند
همی آب دریا بدش تا کمر
خورش در پر گوش کردی گذر
❈۳۲❈
هر آن کش بدیدی برفتی ز هوش
بدان زشتی و سهم آن دیو زوش
از آن سو چو شب رفت اندرسحاب
برافکند خورشید رخشان نقاب
❈۳۳❈
ز نو کینه جنگ کردند ساز
همه آدم و دیو شد رزمساز
دو لشکر سر از خواب برداشتند
زکین تیغ و نیزه برافراشتند
❈۳۴❈
یکی دیو را نام قوپیل بود
به پیش آمد و پیشدستی نمود
فغان کرد کای نره دیوان جنگ
به سنگ گران سنگ بگشای چنگ
❈۳۵❈
بکوشید تا لشکر سام یل
ز کشته شود روی دریا چو تل
که این دم بیاید نهنکال دیو
رسد زود ز آدم برآرد غریو
❈۳۶❈
ز سام و ز لشکر برآرد دمار
بگیرد کندشان همه خوار و زار
کسی را کجا تاب آن روز کین
نماند یکی آدمی بر زمین
❈۳۷❈
بگفت این و آهنگ آویز کرد
ز دیوان صف جنگ را تیز کرد
یکی را نبد رحم بر جان کس
نه فریادخواه و نه فریادرس
❈۳۸❈
بدان گفته سام اندر آمد به گوش
درآورد گرز گران را به دوش
ولی از گرانسنگی گرز او
کسی را نبد تاب آن برز او
❈۳۹❈
ز کشتی به کشتی برفتی چو گرد
همی کشت دیوان جنگی نبرد
ز یک سوی قلواد و قلوش دگر
به سوی دگر جنگ را چارهگر
❈۴۰❈
بکشتند بسیار دیوان سران
شماره نه پیدا بدی اندر آن
شده دیو ترسان و گردون دلیر
به بدخواه برگشته بودند چیر
❈۴۱❈
نه پائی که جائی گریزان شوند
نه دستی که کوی گریبان شوند
پدر بازنشناخت فرزند را
برادر نه هم خویش و پیوند را
❈۴۲❈
ز تیر دلیران همچون تگرگ
ببارید و بر زنده شد عمر مرگ
ز زنهار دیوان و از الامان
فغانشان رسیده به هفت آسمان
❈۴۳❈
ز هر سوی دلیری به پیکار بود
نبد جنگ گر جنگ پیکار بود
بگفتند با یکدگر دیو دون
نمانیم ما زنده چون مرده چون
❈۴۴❈
نداریم ما تاب یل روز جنگ
همانا زمانمان رسیده است تنگ
درین گفتگو و ازین رزم سیر
شده دیوها را سر از رزم سیر
❈۴۵❈
ز دیوان غریو و ز مردان خروش
ز خون دلیران زدی بحر جوش
برآمد فغانی و شور و غریو
که هیهات از زور سردست نیو
❈۴۶❈
چو سام آنچنان کرد مدهوش شد
یکی ساعتی نیز خاموش شد
چو باهوش آمد بغرید باز
که ای پهلوانان گردن فراز
❈۴۷❈
مترسید از آب و از دیو نر
که اکنون به حکم یکی دادگر
کنم سرنگون کشتیانشان همه
کنم طعمه ماهیانشان همه
❈۴۸❈
بگفت و درآمد دگر باره باز
چو کوهی مر آن کرده گردنفراز
بزد باز برکشتی آن نیزه را
یکی روز آورد استیزه را
کامنت ها