خواجوی کرمانی:فرو ریختند آن زمان سر به سر چو باران برو تیغ و تیز و تبر
❈۱❈
فرو ریختند آن زمان سر به سر
چو باران برو تیغ و تیز و تبر
یکی گرز زد آن زمان بر سرش
یکی تیغ انداخت بر پیکرش
❈۲❈
نکرد هیچ باکی جهانپهلوان
به یک روز برداشت او را روان
همان دم به دریا فرو ریختند
یکی شور و غوغا برانگیختند
❈۳❈
ز دیوان هزاری فرو رفت باز
نیامد یکی زان همه بر فراز
دگر سر برآورد آن نامدار
همان دم به تیرش زدی بر کنار
❈۴❈
ز بس خون دیوان که در آب شد
همه روی آن بحر خوناب شد
یکی شد گرفتار بند و کمند
یکی شد به آب اندرون مستمند
❈۵❈
بدین سان یکی جنگ آمد پدید
فغانش همی تا به کیوان رسید
شدند عاجز از جنگ شیران نر
بماندند حیران و آسیمه سر
❈۶❈
که آیا چه سازیم تدبیر کار
برآشفت چون بخت از روزگار
کامنت ها