خواجوی کرمانی:سر بادبان چون شد اندر هوا روان گشت زورق به راه ختا
❈۱❈
سر بادبان چون شد اندر هوا
روان گشت زورق به راه ختا
درین گفتگوها شب اندر رسید
دو لشکر در آن جایگه آرمید
❈۲❈
ز کشتی همه لنگر انداختند
ز هر در حکایت همی خواستند
نهادند اصل سخن را بر آن
که در شب گریزند کندآوران
❈۳❈
بگفتند تدبیر این است و بس
اگر کس نیاید شما را زپس
بگفتند اندر دل شب رویم
که دیویم ما سر به سر شب رویم
❈۴❈
چو یک پاس از تیره شب درگذشت
شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت
از آن لشکر دیو ببد دههزار
نکردند اندر دل شب قرار
❈۵❈
چو پنجاه کشتی بد از آمدن
کجا ده بماندند از آن انجمن
براندند کشتی چو باد بهار
ازیشان همه بیخبر نامدار
❈۶❈
چو از شرفه بام نیلی حصار
پدید آمد ان خشت زریننگار
چو قلوش چو قلواد دو پهلوان
رسیدند آن دم بر پهلوان
❈۷❈
که از لشکر دیو یک تن نماند
که نکبت بر ایشان فلک برنشاند
هزیمت گرفتند دیوان نر
کسی نیست ز ایشان درین بحر و بر
❈۸❈
چو بشنید سام نریماننژاد
روان سجده شکر کردش چو باد
ستایش بسی کرد بر کردگار
که ای آفریننده مور و مار
❈۹❈
بجز تو کسیام خداوند نیست
کسی کین نداند خردمند نیست
مرا ده توانائی و فرهی
که هستی خداوند، من چون رهی
❈۱۰❈
سر از سجده شکر برداشت باز
بزد نعره آن گرد گردنفراز
که ای پهلوانان جنگ آوران
بدانید یکسر ز پیر و جوان
❈۱۱❈
همین دم نهنکال در میرسد
ابا گرز و گوپال و دیوان ز ره
ببینیم تا گردش روزگار
چه آرد به ما بر ازین تیرهکار
❈۱۲❈
دل اندر خداوند بندید و بس
که جز او نداریم فریادرس
بگفت و توکل به دادار کرد
برآورد از دل همی آه سرد
❈۱۳❈
که آیا پریدخت ماهم کجاست
ندانم درین بحر راهم کجاست
کامنت ها